شهید علی حیدری خاطرات خود ار روزهای جنگ را با زبانی شیرین روایت می‌کند.

اگر هستیم اگر نفس می‌کشیم اگر می‌توانیم برای رسیدن به آرزوهایمان تلاش کنیم اگر آرامش و امنیت داریم همه به خاطر ایثار رزمندگان دوران دفاع مقدس است.

آنچه امروز در پی آن هستیم شهدا سال‌ها قبل یافتند و ما هنوز در پی گمشده خود از این شاخه به آن شاخه همچون پرنده‌ای سرگردان می‌پریم.

مدیونیم، مدیونیم برای همه غیرت و استقامت رفتگان، مدیونیم برای گذشت همه آن‌هایی که رفتند تا ما بمانیم و نفس بکشیم و مدیونیم برای همه رفتن‌هایی که برگشتی برایشان نبود.

آنچه می‌خوانید خاطره‌ای از شهید علی حیدری است.

پایگاهی در بهشت

خاطره‌ای از شهید علی حیدری

قبل از اینکه خاطراتم را شروع کنم بهتر است کمی از گذشته‌ام بنویسم تا آخر عمری، وقتی پیر شدم بخوانم و دلم را جوان کنم.

اینجانب علی حیدری فرزند محمد در سال 1346 متولد شدم؛ البته شناسنامه‌ام سال 48 هشت است.من دریکی از روستاهای زنجان به نام کهریزبیک در یک خانواده کاملا مذهبی چشم به جهان گشودم. پدرم می‌گفت، در اواسط بهار به دنیا آمدی ولی دقیقا معلوم نیست کی و در کدام ماه به دنیا آمده‌ام.

تا سال 1357 در روستایمان درس خواندم و کلاس چهارم قبول شدم و پس از پیروزی انقلاب ترک تحصیل کردم و به همراه پدرم به رشت رفتیم که در آنجا نانوایی داشتیم.

سال 1358 بود که یک روز او (حسن روحی) آمد نانوایی ما برای خرید نان، به من سلام داد و من هم جوابش را دادم، هر روز برای خرید نان می‌آمد کم کم ما با هم رفیق شدیم.

(حسن روحی)یک روز به من گفت: چرا مسجد نمی‌آیی؟

(شهید علی حیدری): آخه من زیاد گیلکی بلد نیستم.

(حسن روحی): بابا چه فرقی می‌کنه همه با هم برادریم.

همان روز بود که توسط حسن به مسجد هاشمی واقع در کوی هاشمی رشت رفتم آنجا پایگاه خاتم الانبیاء اسم نویسی کردم خیلی خوشحال بودم آدم در مسجد حال و هوای دیگری پیدا می‌کرد.

کم کم من با بچه‌های پایگاه آشنا می‌شدم متاسفانه پدرم نمی‌گذاشت برم چون شب‌ها بیدار می‌ماندم و صبح نمی‌توانستم کار کنم، ولی من هر چند وقت یکبار سری به آنجا می‌زدم و بچه‌های پایگاه هم برای دیدنم به نانوایی می‌آمدند.

پس از چند ماه جنگ بین ایران و عراق شروع شد و اکثر بچه‌ها مخصوصا حسن، راهی جبهه شدند و من هم می‌خواستم بروم ولی چون در شناسنامه سنم کوچک بود قبول نمی‌کردند از سویی دیگر باید رضایت‌نامه‌ی پدر و مادرم بود که آن‌ها به هیچ‌وجه قبول نمی‌کردند هر روز در این فکر بودم که خدایا! می‌شود روزی بروم جبهه، ولی باید صبر کرد تا یک جوری پدرجان را راضی کنم.

آخرهای سال 1359 حسن آمد به من گفت: علی!

(شهید علی حیدری): از لحن غمگین او یکه خوردم: چیه، چی شده؟

(حسن روحی): تو نمی‌دانی، خیلی وضع بدی پیش آمده.

چی شده؟!

علی، هر روز نیروهای ما در جبهه شکست می‌خورند و دشمن جلو می‌آید احتمالا تا خرمشهر آمده باشند.

آنقدر ناراحت شدم که گویا آب داغی را بر سرم ریختند تمام وجودم را عرق گرفت با حالت بغض و گریه گفتم: حسن جان بیا فرار کنیم برویم جبهه.

(حسن روحی): رضایت‌نامه می‌خواهند که نه پدر تو می‌دهد نه پدر من

نشستیم هر دویمان گریه کردیم پشت سر هم خبر بد می‌شنیدیم و هر روز ناراحت بودیم.

مثل کسی بودم که چیزی گم کرده باشد پدرم حی دعوا می‌کرد: پسر آخه تو چته؟ چرا این طوری شدی، مریضی؟

(شهید علی حیدری) با گریه گفتم: پدر جان عراق همه جای ایران را می‌گیرد.

پدر نصیحتم می‌کرد و می‌گفت: پسر جان! این حرف‌ها چیه؟ خدا کریمه اصلا ناراحت نباش اسلام باید به سختی به دست ما بیفتد و گرنه قدرش را نمی‌دانیم.

بعد از آن‌روز با اجازه پدرم به پایگاه می‌رفتم روزی آقای حاج اسماعیلی رضاپور مسئول پایگاه آمد و گفت: بچه‌ها خودتان را آماده کنید برویم اردو آنجا آموزش نظامی خواهید دید و من را صدا زد و گفت: علی آقا!

(شهید علی حیدری): جانم، حاجی

(حاج اسماعیل رضا‌پور): علی جان فردا آمدنی 200 عدد نان از نانوایی‌تان بیاور بریم اردو بعد پولش را حساب می‌کنیم.

(شهید علی حیدری): حاجی اگر صحبت پول بکنی اصلا نان نمی‌آورم.

(حاج اسماعیل رضا‌پور): خندید و گفت: خدانگهدارت جوان.

پدرم اول قبول نمی‌کردبا اصرار و واسطه دایی جانم راضی شد و اجازه داد بروم.

ما رفتیم به پادگان سپاه در منجیل بعد از کمی استراحت سوار مینی‌بوس شده به یکی از منطقه‌های نظامی سپاه رفتیم چادر زدیم عجب روزی بود ای کاش هر روز در اردو بودیم خیلی حال داشت شب تا صبح دعای توسل و زیارت عاشورا خواندیم، دعا به جان امام عزیز، دعا برای سلامتی و پیروزی رزمندگان اسلام.

صبح بعد از صرف صبحانه مسابقه کشتی گذاشتند، گفتند: علی آقا شما زنجانی هستی ما رشتی، باید مسابقه بدهیم هر کس برد برایش یک عدد سر نیزه جایزه می‌دهیم.

قبول کردم، سپس با چند نفر از آن‌ها کشتی گرفتم و بردم و سر نیزه به من رسید، گفتم : نمی‌خواهم

گفتند: حرف مرد یک کلمه است مبارکت باشد.

پس از بازگشت از اردو متوجه شدیم گروهی از منافقین منزل حاج آقا احمدی امام جماعت مسجد را به آتش کشیده‌اند از این روز بود که مبارزات منافقین شروع شد، آن‌ها هر روز به تهدیدهایشان در باره ما و مخصوصا من که غریبه بودم ادامه می‌دادند.

یک روز زنی به پدرم گفته بود که اگر علی دست از مسجد پایگاه برندارد می‌کشیمش شب که من از پایگاه آمدم پدرم وداییم گفتن: اگر دوباره به پایگاه بروی کاری می‌کنیم که دیگر در رشت پیدا نشوی.

(شهید علی حیدری): چرا، آخه برای چی؟

(پدر شهید حیدری): علی جان تو فرزند بزرگ من هستی اگر خدای نکرده بلایی به سرت بیاید من در اینشهر غریب چکار کنم؟

(شهید علی حیدری): هیچ یک از منافقین، نمی‌توانند غلطی بکنند.

پدرم یک سیلی محکم به صورتم کوبید و گفت: پس آن بی پدر و مادر چه می‌گفت؟ می‌گفت اگر علی را دوباره در مسجد یا پایگاه ببینیم می‌کشیمش.

خندیدم و گفتم: خوب عرضه دارند بکشند.

پدرم دوباره یک سیلی گذاشت در گوشم و گفت: آن‌ها دین ندارند نه شرف و نه غیرت و نه ناموس؛ می‌کشنت آدم کشتن برای آن‌ها مثل آب خوردن می‌ماند.

من دیدم که پدرم و آقا داییم دست بردار نیستند قول دادم که دیگر نرم فردا به بهانه خرید گوشت رفتم پایگاه و با مسئول پایگاه و بچه‌ها در همین مورد صحبت کردم آن‌ها بلافاصله آمدند و مشخصات آن زن را خواستند و پدرم هر چه یادش می‌آمد گفت از آن روز به بعد به من یک اسلحه‌ی کمری(هفت تیر) دادند.

دور از چشم پدر و داییم به پایگاه می‌رفتم و زودتر از همیشه بر می‌گشتم که شک نکنند، یک روز که در پایگاه نشسته بودیم مسئول پایگاه گفت: فردا بیایید برویم نماز جمعه همه یکجا بنشینند و من هر شعاری دادم شما هم تکرار کنید.

چه شعاری؟!

فردا بر علیه بنی صدر خائن شعار خواهیم داد.

ما تعجب کردیم.

حاجی این حرف را نزن آقای بنی صدر رئیس جمهور ماست.

بنی صدر وطن فروش، ناموس فروش و جوان فروش است نه رئیس جمهور.

حاجی از خیانت‌های وی در جبهه تعریف کرد فردایش آماده رفتن به نماز جمعه شدیم پدر و داییم نیز آمدند بعد از خواندن نماز حاجی پرید بالا و با صدای بلند گفت: مرگ بر بنی صدر.

ما هم که حدود بیست و دو نفر بودیم بلافاصله تکرار کردیم حدود صد و پنجاه نفر نیز به ما اضافه شدند و همه با هم شعار می‌دادیم: مرگ بر بنی صدر، گروهی که خواهان بنی صدر(مجاهد) بودند فقط ما را هل می‌دادند و سعی می‌کردندما را از هم جدا کنند مردم با تعجب نگاه می‌کردندو می‌گفتند: چه خبر است؟! چرا این‌ها بر علیه رئیس جمهور شعار می‌دهند؟

در این موقع بود که دیدم پدرم فریاد می‌کشد: علی، علی، علی بیا این‌ور پسر می‌کشنت.

چون به زبان ترکی می‌گفت هیچکس متوجه نمی‌شدچه می‌گوید از محل نماز جمعه به طرف استادسرا آمدیم و در آنجا راهپیمایی ما تمام شد.

بعد از ظهر ساعت شش بود آمدم مغازه پدرم مرا حسابی کتک زد گفت: چرا اینکار را می‌کنی بنی صدر را مگر امام انتخاب نکرده مگر بنی صدر فرمانده کل جنگ نیست چرا این طوری می‌کنی پسر با دولت نمی‌شود طرف افتاد.

من گریه می‌کردم و می‌گفتم: امشب معلوم می‌شود

دوباره مرا کتک زد و گفت: بنی صدر سید است از آن گذشته شخص پاکیست اگر پاک نبود چرا امام انتخابش می‌کرد.

ساعت هشت بود اخبار را از رادیو می‌شنیدیم گفت بنی صدر خائن فرار کرده است پدرم نگاهی به من کرد و مرا بغل کرد و بوسید وگفت: علی جان معذرت می‌خواهم حق با شماست آدم از آدمیزادخبری ندارد چه می‌داند کی چگونه است چگونه خواهد شد؟

فردایش ما و مردم شهید پرور رشت در خیابان‌ها علیه بنی صدر شعار دادیم و بچه‌ها می‌گفتند: بیایید امشب به دعای کمیل، رفتیم سپس از طرف سپاه به سینمای میرزا کوچک‌خان رفتیم بعد از نگاه کردن به فیلم به پایگاه رفتیم من خداحافظی کردم و به طرف مغازه راهی شدم در راه متوجه شدم دو نفر مرا تعقیب می‌کنند کم کم اضطراب تنم را فرا گرفت.

وقتی به پشت سرم نگاه کردم دیدم یکی از آن‌ها نیست کمی از تپش قلبم کم شد یکباره دیدم جلوتر از من حدود 10 متریم یک نفر ایستاده فهمیدم از کوچه پایینی آمده تا من نتوانم فرار کنم.

ساعت از دو نصفه شب گذشته بود به یاد حرف‌ها پدرم افتادم که می‌گفت: علی یک روز این عوضی‌ها بلایی به سرت می‌آورند به یاد حرفی که خودم زده بودم افتادم گفته بودم هیچ غلطی نمی‌تواند بکند یکی از آن‌ها آمد و جلو گفت: بچه! چندبار بهت گفتیم دست از ین مسخره بازی‌هایت بردار.

گفتم: اولا بچه خودتی، ثانیا مسخره خودتی

یکی از آن‌ها به من فحش ناموسی داد همین که فحش از دهنش بیرون آمد در گیر شدیم آن‌ها دونفر بودند و چاقو داشتند مرا از ناحیه دست و سینه زخمی کردند.

به سر و صدای ما همسایه‌ها بیرون آمدند تا آن‌ها آمدند این‌ها فرار کردند بچه‌ها به همراه مسئول پایگاه بدو بدو رسیدند: چی شده؟ علی چی شده؟

گفتم می‌خواستند من را بکشند.

مشخصاتشان را دادم حسن روحی گفت: من می‌شناسمشان من می‌دانم کی هستند.

فردایش توسط حسن منزل و محل کارشان شناسایی شده بود و ما به کمک برادران کمیته شهربانی آن‌ها ار دستگیر و به مقامات قضایی کشور تحویل دادیم.

دوازدهم مهر ماه 1362 بود که من به زنجان آمدم.

در همین سال بود که من با دختر عمویم ازدواج کردم و بعد از چند هفته دوباره به رشت برگشتم فهمیدم حسن روحی به شهادت رسیده است خیلی ناراحت شدم اواولین شهید پایگاهمان بود چهلم حسن روحی نرسیده بود که خبر آمد سید مهدی نیز شهید شده است ما همه عهد بسته بودیم که همگی به جبهه رفته و همگی در راه اسلام ناب محمدی شهید شویم و در آخرت پایگاه خاتم‌الانبیاء را افتتاح کنیم.

دوباره پدر و مادرم با جبهه رفتن من مخالفت کردند از این‌ها بیشتر همسرم و برادرانم که بزرگ شده‌ بودندمی‌گفتند نرو؛ ولی هر طوری بود اسم نویسی کرده و به سپاه رفتم فردایش قرار بود اعزام شوم که پدرم آمد و گفت: ایشان بدون رضایت من می‌رود من رضایت نمی‌دهم.

من خیلی گریه کردم و گفتم: پدر جان بگذار بروم.

پدرم گفت: پسر تو زن داری چشم به راه داری کجا می‌روی مدتی صبر کن جنگ که تعطیل نمی‌شود.

دوباره من به زنجان آمدم و اصرار پسر خاله، پسر دایی و پسر عمو‌هایم به تهران رفتیم و در آنجا مشغول کار شدیم حدود دو سال از این وقایع گذشته بود که بر اثر سانحه تصادف پایم شکست ونذر کردم وقتی خوب شدم به پابوس امام رضا(ع) بروم سال 1365 که با هواپیما از تهران به مشهد مقدس رفتم در حرم با یکی از بچه‌ها که از رشت آمده بود و خود نیز عضو پایگاه بود رو به رو شدم.

چه خبر؟ بچه‌ها چکار می‌کنند؟

همه دعاگویند، گوش کن خبرهای تلخی دارم

با تعجب گفتم: بگو

از وقتی تو رفتی همه بچه‌ها نیز یک به یک رفتند

کجا رفتند؟

شهید شدند

فورا لبم را گاز گرفتم: کی شهید شده؟

پس پدرت وبرادرت بهت نگفته‌اند؟!

نه والله

حجت اکبری شهید شد، بهزاد رضایی شهید شد

بعد با گریه گفت: جعفر رضا‌پور، کاظمی نژاد و ثقفی هر سه شهید شدند.

خیلی گریه کردم ولی چاره چه بود برگشتم به مسافر‌خانه‌ای که در آنجا می‌ماندم آنقدر گریه کردم تا خوابم گرفت. در خواب شهید بهزاد و حجت اکبری را دیدم خیلی خوشحال بودند پرسیدم: از من راضی هستید؟ حجت اکبری دستی به صورتم کشید و خندید گفتم: کجایید. نمی‌آیید چرا؟ گفتند: مادر جبهه هستیم تو هم بیا.

بعد از اینکه از مشهد برگشتم مثل دیوانه‌ها شده بودم خدایا! این چه بلای بود که به سراغ من آمد.

راهی رشت شدم به دیدن مادران و پدران و برادران شهیدان، بهزاد رضایی، حجت اکبری، جعفر، ثقفی و کاظمی نژاد، رفتم منزل بهزاد آنقدر مادرش، من و اهل خانواده‌اش گریه کردیم که باور کردنی نبود آنجا بود که قسم خوردم به جبهه بروم آن‌ها مخالفت کردند گفتم: هر چه مخالفت کنید بی فایده است من می‌روم.

پدرم گفت: خوب برو، ولی صبر کن ما امسال به مکه می‌رویم وقتی برگشتیم برو من هم قبول می‌کنم.

بعد از چند ماه پدر و مادرم هر دو به زیارت خانه خدا رفتند سال 1366 بود در خانه نشسته بودم که اخبار گفت: در مکه حاجیان را به شهادت رسانده‌اند دیگر از خودم رفتم چند مدت گیج شده بودم.

خدایا این دیگر چه بلایی است که بر سر من آمد گفتم: اگر خبری از آن‌ها بیابم حتما به سوی جبهه خواهم رفت چند روز آخری که مانده بود حاجی‌ها بیایند من هم در سپاه پاسداران انقلاب اسلامی زنجان اسم‌نویسی کردم می‌خواستم بروم رشت ثبت نام کنم ولی آنجا همه رفیقانم شهید شده بودند مجبور شدم در زنجان اسم نویسی کنم.

وقتی که پدر و مادرم از مکه آمدند خیلی خوشحال شدم بعد از ذبح قربانی و شادی و خوشحالی به هلال احمر زنجان( سازمان انتقال خون) رفتم و خونی به جبهه‌های جنگ هدیه کردم سپس با اجازه پدر و مادرم به جبهه جنگ حق علیه باطل اعزام شدم البته آموزشم را زنجان بودم.

الان تاریخ پانزدهم اسفند ماه سال 1366 است در مرخصی هستم و انشاءالله دوباره که به مرخصی آمدم خاطرات خود در جهبه و آموزشی را می‌نویسم تا آن موقع نیز خداوند فرزندی به من خواهد داد نمیدانم پسر است یا دختر فقط خداوند بنده‌ای بی عیب بدهد.

گفتنی است شهید علی حیدری فرزند محمد در هفتم فروردین سال 1367 در 19 سالگی به شهادت رسید.



برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده