گفت‌وگو با مادر یکی از فرماندهان دوران دفاع مقدس؛
نوید شاهد _ مادر شهید "محمدحسن ناصربخت" که از فرماندهان شهید دوران دفاع مقدس است در خصوص سبک زندگی و سیره و سادگی فرزند شهیدش چنین روایت می‌کند: «حسنم، هیچ نداشت. خودش بود و باجانش بازی می‌کرد. روزی که خبر شهادتش را آورده بودند، نمی‌دانم این جمعیت خدا از کجا آمده بود! امامزاده جای پاگذاشتن نبود. مگر کرج اینقدر جمعیت داشت! ما صاحب شهید بودیم اما نمی‌دانم شهید را که برد.»
مادرانه‌ای از فرمانده‎ای به‌همین‌سادگی

نوید شاهد البرز؛ شهیدی که سادگی و صداقت مرامش بود. چه عاشقانه قدم در بوته‌هاي آزمايش و آزمون‌هاي الهي مي گذارد و چه زيبا و عارفانه مراحل سخت و نهايي را پشت سر نهاده و با موفقيت، قد برافراشته، محكم و استوار، افتخارآفرين و حماسه‌ساز مانند حسين (ع) در آن شب ها و روزهاي حماسه و عشق و ايثار حسيني برگ برنده بر دست، شادي‌كنان از اين زمين خاكي به ملكوت اعلي عروج مي‌كند و به لقاء الله همان كه برای وصالش از همه وجود خويش گذشته بود، مي رسد و پاداش و مزد خويش را دريافت مي‌كنند. شيرين و گوارا باد بر او اين پاداش و آن وصال ... و تلخ و ناگوار باد بر من و تو اي برادر و اي خواهر، اگر بخواهيم كه جز در راه او قدم برداريم.


جهاد برای کمک به محرومان

«محمدحسن ناصربخت» در سپيده‌دم یازدهم بهمن ماه 1329 در شهرستان كرج در خانواده‌اي متوسط ديده به جهان گشود. وي با اتمام دوره دبيرستان در مؤسسه تحقيقات سرم سازي حصارك به عنوان كمك تكنيسين در بخش ساخت سرم هاي پرورش طيور مشغول به كار شد و در همين اوان نيز خدمت سربازي خود را در سپاه ترويج آباداني شهرستان كرج شروع كرد. او لباس سپاه ترويج آباداني را به تن كرد اما با فكر ترويج فرهنگ پربار اسلام است كه به روستاهاي محروم قدم مي گذارد .

در پی گمشده و مبارزات انقلابی

او در آزمون كارداني دامپزشكي شركت مي کند و رتبه اول را نيز كسب مي كند. مدت يك سال با موفقيت تمام درس هاي دانشگاهي خود را پشت سر مي گذارد. او در پي گمشده ايست كه استاد و كتاب‌هاي دانشكده گمشده او را نشاني نمي‌دهند و در همين زمان با طلبه‌اي آشنا مي شود كه شناخت وي از فرهنگ و معارف اسلامي بيشتر و عميق تر مي گردد.

مدتي از اين آشنايي نگذشته بود كه هر شب جمعه محمدحسن به حصارك مي آمد و در كيف دستي خود كتاب‌هاي ممنوعه را مي آورد اهل خانه را جمع مي كرد و از مطالب آن كتاب‌ها برايشان مي‌خواند.

اسارت در زندان ساواک

رفته رفته محمد حسن تبليغات بر عليه رژيم ستم‌شاهي را در محافل و مجالس مطرح مي كرد و مدت زماني از اين مساله نمي گذرد كه توسط ساواك دستگير مي‌شود. وي از دوران زندان خود براي نزديكانش چنين تعريف مي كند: براي اعتراف گرفتن از من دويست ضربه كابل مسي روي پاهايم زدند به طوري كه قادر به راه رفتن نبودم و براي حركت از دست‌ها و زانوهايم استفاده مي كردم. بعد از اين كه آنها از اقرار گرفتن مأيوس شدند مرا به بيمارستان زندان منتقل كردند. بعداز مداوا مرا دوباره به شكنجه گاه بردند و به روي زخم هاي التيام نيافته ام مي‌زدند و من ابوذروار فرياد مي كشيدم آنها مي‌خواستند عهد و پيماني را كه من با خدا بسته بودم بشکنند وليكن با صبر و مقاومت انقلابي بر آنها غلبه يافتم و آنها را عاجز کردم تا اين كه مرا رها كردند.

آزادگی

بالاخره او بعد از بیشتر از سیصد روز از زندان آزاد مي شود. يكي از نزديكانش مي گويد اولين برخوردي كه بعداز آزادي از زندان با او داشتم بعد از احوال پرسي آيه اي از كلام الله مجيد را برايم تلاوت كرد كه مضمون آن هجرت برای قيام جهاد بود.

با پيروزي انقلاب اسلامي ايران و صدور فرمان تشكيل جهاد سازندگي در سطح كشور از سوي امام امت وارد جهاد سازندگي استان زنجان شده و پس از مدت كوتاهي به جهاد كرج منتقل و در قسمت امور دامپزشكي فعاليت هاي خود را آغاز مي كند. جو فرهنگي و سازندگي در جهادگران با روحيه و خلق و خوي اسلامي شهيد ناصر بخت هماهنگي خاصي داشته و براساس تلاش و زحمات شبانه روزي كه انجام مي دهد پس از مدتي وي را به عنوان پاسداري از دستاوردهاي انقلاب هميشه در سرلوحه دفتر مبارزاتي محمد حسن نمايانگر بوده است اين روند سازندگي ادامه داشت.

از جهادسازندگی تا شهادت

باشروع جنگ تحمیلی توسط استكبار جهاني به سر كردگي شيطان بزرگ آمريكاي جنايتكار بر عليه امت مسلمان و انقلابي ايران اسلامي تحميل مي شود و بدين‌سان او و ساير همكارانش بخشي از امكانات را روانه جبهه هاي جنگ كرده و خود نيز قدم در جبهه هاي نور عليه ظلمت مي گذارد و در عمليات فتح المبين ،بيت المقدس رمضان، بدر، والفجر 8 شركت مي كند.

بعد از دو سال فعاليت صادقانه در جهاد سازندگي كرج مسئوليت اداره كشاورزي دامپزشكي شهرستان كرج به او پيشنهاد مي شود و او مي پذيرد و اما بعد از مدت كوتاهي تصميم مي‌گيرد كه دوباره به جهاد بر گردد، زيرا او با جهادگران حقيقت‌طلب براي پيش‌برد اهداف انقلاب اسلامي همگام شده مي گردد، شهيد ناصر بخت خود را در مقابل خدا و آرمان هاي انقلاب اسلامي و پيام هاي گوهر بار امام امت مسئول مي بيند و مي پندارد كه باز در مرحله امتحان و آزمايش قرار گرفته است . اين مسئوليت را براي رضاي خدا و خشنودي امت به پا خواسته و انقلابي قبول مي كند كه بايد شاهدان و گواهان خدا در زمينه جهاد، هجرت و ايثار و اخلاص محرومان و مستضعفان مناطق سيستان و بلوچستان، زابل، زاهدان، ايران شهر، چاه بهار شد.

به اين ترتيب با همسر و كودك خردسالش زادگاه خود را ترك گفته و براي سازندگي به نقاط محروم جامعه اسلامي هجرت ديگري آغاز مي كند و به مدت دو سال هم در هواي گرم و سوزان اين استان دور افتاده و محروم انجام وظيفه مي كند كه به پاس قدرداني از زحمات او توفيق زيارت بيت الحرام نصيبش مي گردد.

سکان پرواز ؛ کربلای دو

سرانجام در غروب خونين بیست و یکم شهریور 65 شب تاسوعاي حسيني در غرب كشور در عمليات كربلاي 2 جبهه حاج عمران شركت مي كند ديار خود را رها كرده قفس و حجاب تن را مي شكند و با فرياد يا حسين هيهات من الذله خلعت زيباي شهادت را به تن مي كند و به لقاءالله مي پيوندد.

به‌مناسبت هفته دفاع مقدس و در آستانه به شهادت رسیدن این فرمانده گردان مهندسی رزمی جهادسازندگی "محمدحسن ناصربخت" گزارشی برگرفته از تاریخ شفاهی سال‌1393 به‌روایت مادر این شهید بزرگوار برای آشنایی بیشتر مخاطبان با این سردار شهید به رشته تحریر در آورده و در اختیار مخاطبان قرار می‌دهیم.

مادرانه‌ای از فرمانده‎ای به‌همین‌سادگی
"سلطان ناصربخت"، مادر فرمانده شهید دوران دفاع مقدس "محمدحسن ناصربخت" با گذری به دوران کودکی خود و با اشاره به فرهنگ رایج و حاکم آن روزها بیان کرد: اهل صوفی‌آباد هستم. پدرم باغدار بود. آن روزها مدرسه‌ای نبود یک سیدمحمدرضایی بود که از تهران به کرج می‌آمد و به روستای ما می‌آمد و هر خانه‎ای یک‎ماه می‌ماند و روضه می‌خواند و به بچه ها قرآن یاد می‌داد. بچه‌ها را به فلک می‎بست. من که ماجرای به فلک بستن او را از زبان دیگر بچه‌ها شنیده بودم هرگز راضی نشدم به مکتب او حاضر شوم اما پس از انقلاب پنج کلاس در نهضت سوادآموزی خواندم.

آن روزها مردها به مسجد و حسینیه نمی‌رفتند. غروب به خانه می‌آمدند. مردم به شاه اعتراض داشتند می‌گفتند: گرانی شده‌است. یادم هست برای احداث تونل جاده چالوس، هفت نفر از جوان‎ها جانشان را از دست دادند.

ساده‌زیستی 

مادر شهید ناصربخت در بیان ویژگی‎های شخصیتی و اخلاقی فرزند شهیدش چنین گفت: محمدحسن بی‌تکبر بود. زمانی که در جهاد کار می‌کرد یک لباس کهنه می‌پوشید. برای معاینه و رسیدگی به دام‎های مردم که به روستا می‌رفت اگر به او لبنیات می‌داد نمی‎گرفت و می‌گفت: خودتان نیاز دارید لبنیاتتان را بفروشید و پولش را خرج خودتان کنید.

این مادر شهید با آهی که از سینه سوخته اش در فراغ فرزندش بر‌آمده، روز وداع با او را به یاد آورد و افزود: «محمدحسن چی بود و رفت! باور می‌کنید خودش آمد و من را تسلی داد. پسر جان! هیچ مادری طاقت نمی‎آورد اینگونه جوانش بی‌سر باشد! موقع وداع سینه‌اش را ببوسد!

مادرانه‌ای از فرمانده‎ای به‌همین‌سادگی
شهادت در روز تاسوعا

روز تشییع پیکرش به سردخانه رفتیم با خودم گلاب برده بودم. گفتم السلام علیک یا اباعبدالله، پسرم را به تو سپردم. محمدحسن شب نهم محرم شهید شده بود. او را به حضرت ابوالفضل (ع) و خلعت از مکه آورده بودم با آب زمزم آب کشیده بودم. آمدند، گفتند: هیچ‌چیزی جز سینه‌اش نیست. گفتم: «می‌خواهم بچه‌ام را ببینم.»

پیکرش را آوردند، دیدم مانند امامش امام حسین (ع) سر ندارد. من گلاب را که آوردم بپاشم سرش الهی مادرش بمیره دیدم این سر نداره. ناخداآگاه زانو زدم، یک دفعه فاطمه زهرا (س) حضرت زینب (س) را جلوی چشمم آوردم. رفتم گلاب بپاشم دستم می‌لریزید. سی ساله که خواب ندارم.

حاجیه خانم ناصربخت روز تشییع شهیدش را به‌خاطر آورد و گفت: حسنم هیچ نداشت. خودش بود و باجونش بازی می‌کرد. روزی که خبر شهادتش را آورده بودند، نمی‌دانم این جمعیت خدا از کجا آمده بود! امامزاده جای پاگذاشتن نبود. مگر کرج اینقدر جمعیت داشت! ما صاحب شهید بودیم اما نمی‌دانم شهید را که برد.

مادر فرمانده شهید از خاطره آخرین دیدارش چنین روایت کرد که هنگامی که‌ داشت می‌رفت، همسرش گفت: این بچه‌ها را به چه کسی می‎سپاری؟ گفت: اول به خدا، دوم به پدرم. پدرش این بچه‌ها را بغل کرد، گفت: به خدا سپردم، برو می‌خوای بروی برو. تب هم داشت. چهل روز ماموریت رفته بود.

عبادت‎های کودکانه

این مادر با اشاره به خاطرات دوران کودکی محمدحسن اظهار کرد: نماز که می‌خواندم مُهر نماز را برمی‌داشت و خودش در عالم بچگی نماز می‌خواند. 9 سالگی روزه می‌گرفت. بزرگ که شد یکبار هم نبود که من بگویم محمدحسن برو نماز بخوان.

وی در تبیین سیره شهید همچنین بیان ‌کرد: اهل تجملات نبود. خیلی کم لباس می‌خرید. سرکار که می‌رفت رخت بسیج تنش بود. پیاده می‌رفت و می‎آمد. یک بار پدرش برای او ماشین خرید. گفت این ماشین را سوار نمی‌شوم. جهادی‌ها می‌گویند: از جهاد پول برداشته ‌است. من همین‌جور میروم و برمی‌گردم ماشین نمی‌خرم.

احسان و نیکوکاری

یک بار در بنیاد شهید به خانمی برخوردم که گریه می‌کرد، می‌گفت: من شوهرم شهید شده یک نفر به نام محمدحسن ناصر‌بخت زمستان‌ها برای ما ذغال، نفت، قالیچه می‎آورد. می‌گویند او هم شهید شده‌است. در صوفی آباد هر زن سرپرست خانواری که چیزی نداشت اسمش را می‌نوشت که تحت پوشش کمیته امداد امام خمینی قرار بگیرد. بچه من غیر از خوبی نکرد.

این مادر شهید در پایان گفت: بعد از شهادتش یک بار با پسرش صابر به پشت‌بام رفتیم که برای کبوترها دانه بپاشیم. صابر تازه راه افتاده بود. به پدربزرگش بابا می‎گفت. به من گفت: مادر این کبوترها کجا می‌روند؟ گفتم: آنها به آسمان پیش شهدا می‌روند. عکس پدرش را می دید اما او را نمی‌شناخت. می‌گفت: من هم می‌خواهم بروم با دشمن بجنگم. سرنوشت پسر من هم آنجا بود؛ حاج‌عمران. کربلا که آزاد شد یک نفر را گرفتیم جای او به زیارت رفت.

خبرنگار: نجمه اباذری
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده