دوشنبه, ۰۶ مرداد ۱۳۹۹ ساعت ۰۹:۴۸
نوید شاهد - مادر شهید "ذبیح‌اله افشاری" از شهدای دوران دفاع مقدس، در روایت خاطرات فرزندش می‌گوید: «نصيحتش كرديم كه نرو تو ديگر زن داري! مسئوليت آن هم با تو است. گوش نكرد رفت. عشق به جبهه باعث شد که زن و فرزندش، همه را به خدا بسپارد و برود.»
آخرین دیدار| شهادت امتيازي نيست كه خدا به همه بدهد

به گزارش نوید شاهد البرز؛ شهيد "ذبيح‌اله افشاري" به سال 1348 در شهرستان كرج ديده به جهان گشود. وي پس از سپري کردن دوران كودكي، 7 سالگي برای كسب علم و دانش به مدرسه رفت و تا كلاس پنجم ابتدايي تحصيل كرد و پس از آن به كار و اشتغال برای امرار معاش مشغول شد.

وي پس از پيروزي انقلاب و تشكيل نهادهاي انقلابي و با شروع جنگ تحميلي به عضويت بسيج درآمد و پس از آن نيز پاسدار رسمي سپاه كرج شد. سال 65 در 16 سالگي ازدواج کرد كه يك پسر از او به يادگار مانده‌است. وي برای عشق به جبهه خانه و خانواده را به خدا سپرده و به سوي جبهه شتافت. وي چند بار به جبهه رفت كه سرانجام در آخرين اعزامش پس از رزمي بي‌امان در تاريخ دهم پنجم 1367 در منطقه جنگي شلمچه به درجه رفيع شهادت نائل شد. تربت پاکش در امامزاده محمدکرج نمادی از ایثار و استقامت در راه وطن است.

منش شهیدافشاری به روایت مادر

 "نوش‌آفرين كابلي" مادر شهيد "ذبيح‌اله افشاري" در مورد روایت خاطرات و سیره فرزند شهیدش چنین روایت می‌کند: ذبيح‌اله علاقه شديدي به مسجد، نماز و روزه داشت. خيلي مؤمن بود. از طريق همين مسجد هم بود كه ثبت‌نام كرد و به جبهه رفت و خدا خواست كه شهيد شود و باايمان و مؤمن بود. اخلاق خيلي خوبي داشت. براي بزرگترها احترام زيادي قائل بود. سرسنگين بود. سن كمي داشت؛ محبت زيادي هم نديده بود. از بچگي پدرش را از دست داد من برایش هم پدر و هم مادر بودم. با اينكه نتوانسته بود زياد درس بخواند ولي به دلیل علاقه‌اي كه داشت از جبهه براي ما نامه می‌فرستاد. قرآن زياد مي‌خواند در كارهاي فرهنگي و هنري مسجد شركت مي‌كرد.

عزاداري امام حسين (ع) را خيلي دوست داشت يعني چند وقت مانده به ماه محرم با دوستانش به تكایاء می‌رفت. او كوچك‌تر از همه بود و بيشتر از همه هم دوستش داشتم چون بار بزرگ كردنش را خودم به تنهايي تحمل كرده بودم. پدرش فوت شد. پشتوانه هم نداشت. پسرم،  تك و تنها بود. نه عمو داشت و نه دايي. وضع مالي زياد خوبي نداشتيم. کم‌کم که ذبيح‌اله بزرگ شده بود. 15 سالش شده بود. تازه داشت خيالم راحت مي‌شد؛ وضع زندگي‌مان هم بد نبود، ديگر تو شهرستان نبوديم به کرج آمده بوديم، كم و بيش مي‌توانستيم زندگيمان را بچرخانيم مثل اوايل نبود.

برادر بزرگترش هم كمك مي‌كرد. خيلي دوست داشتم زود سر و سامانش بدهم. 16 سالش كه شد مي‌خواستم برايش زن بگيرم. او مي‌گفت: مي‌خواهم به جبهه بروم اما ما اصرار داشتیم  از اين طرف ما مي‌خواستيم برايش زن بگيريم. به هر حال گفت: مي‌خواهم بروم جبهه ما هم نتوانستيم جلويش را بگيريم.

مادر شهید: برای عشق به جبهه همه را به خدا سپرد

نیمه یک سیب

خُب، من دوست داشتم برود. عضو بسيج بود. قرارداد 5 ساله بسته بود. من و برادر بزرگترش و خودم هر كاري كرديم نتوانستيم جلويش را بگيريم. ساكش را برداشت كه برود. برادرش رفت سركوچه ساكش را از دستش گرفت. دوباره به خانه برگشت. در خانه نشستند. نصيحتش كرديم كه نرو تو ديگه زن داري! مسئوليت آن هم با تو است. گوش نكرد رفت. عشق به جبهه باعث شد که زن و فرزندش، همه را به خدا بسپارد و برود.

يك‌سال در جبهه بود تا اينكه مجروح شد؛ تركش خورده بود، برگشت. آن موقع يك پسر كوچك هم داشت كه تازه به‌دنيا آمده بود و شباهت زيادي به خودش داشت. الان هم كه بزرگ شده گویی سيب را از وسط نصف كردي خيلي به پدرش شباهت دارد. پسرم تركش كه خورده بود، برگشت. ما اول متوجه نشديم. من در حياط بودم كه برادرش آمد و گفت كه ذبيح‌اله آمده‌است. وارد اتاق که شدم به احترام من بلند شد. از او پرسیدم چیزی شده است؟ انکار کرد.. تا اينكه يكي دو ساعت بعد متوجه شدم او زخمی شده است. گفت: به پايم تركش خورده و نیمه ترکش در پایم مانده است. می‌گفت: این بار که بروم دیگر برنمی‌گردم. خجالت می‌کشید به ما بگوید که مواظب پسرش باشیم حتي پیش ما او را بغل نمي‌كرد. به زن داداشش گفته بود: «من دارم مي‌روم، مواظب جواد باشيد.» نگذاريد كسي اذيتش بكند خوب بزرگش كنيد رفتنم با خودم است ولي برگشتنم با خداست. از خانمش حلاليت گرفته بود مقداري پول داشت د به زن داداشش سپرده بود. نذر كرده بود اگر سالم برگردد همه ما را به مشهد ببرد. برای پسرش جواد لباس و اسباب‌بازي خريده بود. گویی به او الهام شده بود.

آخرین دیدار

روزی که برای آخرین بار می‌رفت. ما با او به ایستگاه قطار رفتیم. دستش را برای خداحافظی تکان می‌داد. خودش تعريف مي‌كرد: آن لحظه كه تو سنگر تركش خوردم جواد جلوی چشمم آمد. پسرش را خيلي دوست داشت.

زیاد نامه مي‌نوشت. يك مدتي نامه‌اش به ما نرسید. برادرش برایش تلگراف فرستاد. تلگراف برگشت خورده بود. ما اول فكر كرديم جواب نامه است. بعد ديديم نامه خودمان است كه برگشت خورده‌است چون آنها به عملیات رفته‌بودند.

آخرين عمليات بودكه ديگر برنگشت عمليات با موفقيت و پیروزی به پایان رسیده بود. موقع برگشتن تركش خورده بود و به شهادت رسيده بود. چند روزي بود كه جواد بي‌تابي مي‌كرد. گريه مي‌كرد. دكتر هم نمی‌دانست او چه مشکلی دارد. داروهایش را هم دادیم آما آرام نگرفت. گویی به بچه الهام شده بود.

يكي از دوستان بسيجي‌اش كه درمحل، از همسايه‌هاي نزديكمان نيز بودند. با هم رفت و آمد داشتيم. به منزل ما آمد. بلوز مشكي پوشيده بود. گفتم: آقاي حيدري چرا بلوز مشكي پوشيدي؟! جواب قانع کننده‌ای نداد. بعدازظهر آن روز، چند نفر از بزرگترهاي محل و مسجد به برادرش گفتند كه ذبيح‌اله تركش خورده ديگر برادرش متوجه شد. گفت: اگر تركش بود، اينجوري نمي‌آمديد.

شهادت امتيازي نيست كه خدا به همه بدهد. روزی که برای نخستین بار به جبهه می‎رفت من سعی می‎کردم مانع شوم اما الان خوشحال هستم كه بچه‌ام رفت و در راه خدا شهيد شد. خدا بنده‌هايش را گلچين مي‌كند. خيلي‌ها رفتند جبهه اما شهيد نشدند. اين خواست خدا بود. جواد الان بزرگ شده فكر مي‌كنم خود ذبيح‌اله است. هيچ فرقي براي من ندارد. گویی كه خود پسرم جلوي چشمم است. اميدوارم خداوند همه شهدا را قرين رحمت خودش قرار دهد.



منبع: پرونده فرهنگی شهدا،اداره اسناد انتشارات، هنری


برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده