نوید شاهد - شهید "جعفر انصاری" از شهدای دوران دفاع مقدس است. او در دورانی که در جبهه به سر می‌برده است، خاطراتی را به رشته تحریر در آورده است که نوید شاهد البرز در سالروز شهادتش بخش سوم این خاطرات را منتشر می‌کند.

خاطره


به گزارش نوید شاهد البرز؛ شهید جعفر انصاری، دهم آذر 1341 درروستاي چمرود از توابع شهرستان زنجان به دنيا آمد. پدرش مفاخر و مادرش طاهره نام داشت. تا پايان دوره ابتدايي درس خواند. كارگر نانوايي بود. به عنوان سرباز ارتش در جبهه حضور يافت. بيست و سوم تير 1361 در شلمچه براثر اصابت تركش به گردن و سينه، شهيد شد. پیکر وي رادر امامزاده محمد شهرستان كرج به خاك سپردند .برادرش عابدين نيز به شهادت رسيده است.

در ادامه بخش سوم متن خاطره خودنگار شهید "جعفر انصاری" را بخوانید.

بمباران‌های غافل‌گیرکننده

روز چهارشنبه، بیست نهم خرداد ماه 1361 ساعت12 ظهر بود. من و بقيه هم سنگرانم غذا گرفته بوديم و هركدام چيزي دردست داشتيم كه به داخل سنگرمي‌برديم تا نهار بخوريم. هنوز چند قدمي حركت نكرده بوديم كه صداي حركت هواپيما را شنيديم و من در اين لحظه ناخواسته به طرف تير بار رفتم و به بچه‌ها گفتم كه پراكنده شويد و در همين لحظه بود كه صداي ريختن بمب‌هاي هواپيما در يك آن، ما را غافل‌گير كرد و ما همگي درازكش شديم تا از تركش بمب‌ها محفوظ باشيم و من در همان لحظات با احتياط سرم را بالا آوردم و ديدم يكي از بچه‌ها هول هولكي خود را به زير نفربر انداخته بود زير نفربر به علت ريختن آب تا مچ پا گل بود و او در گل فرورفت. بعد ازاينكه هواپيماها بمبهاي خود را بر سر ما ريختند و رفتند شنيدم يكي از بچهها به نام جلالي گفت كه من تركش خوردهام من با يكي ديگر از بچهها به نام طباطبايي تا اين را شنيديم به طرف او رفتيم تا اورا به بهداري برسانيم و ببينيم كجاي بدنش تركش خورده تا آنجارا پانسمان بكنيم.

خوشبختانه، تركش به پاشنة پايش خورده بود. من و طباطبايي با او دربارة حالش صحبت مي‌كرديم بعداز پنج دقيقه بچه‌ها سرباز ديگري را به نام حسن كبيري را آوردند. تا اورا ديدم به سويش رفتم و به اوگفتم: چه شده است. ديدم سمت چپ شكمش تركش خورده است و خونريزي شديدي دارد و يك تركش ديگر هم به سرش خورده بود كه خوشبختانه آن سطحي بود. درآن هنگام من نمي‌دانستم چه كاركنم. سوي چشمهايم رفته بود و جايي را نمي‌ديدم و ديگر نمي‌توانستم به بچهها كمك كنم. درهمين هنگام بهداري و دكتر بهداري به مداواي اولية دوستان مجروح ما پرداخت و آنهارا داخل آمبولانس قرارداد تا اينكه به بيمارستان برساند. من به پشت تيربار رفتم و بقية بچه‌ها هم همين‌طور (دسته خمپاره اندازما سه خمپاره انداز كه روي هر كدام يك تير باركاليبر 50 بسته شده است) به پشت تيربارها رفتند تا ديگرآمادگي داشته باشيم تا هواپيماهاي دشمن بعثي نتواند ما را بمباران كند. ما به سوي آنها تيراندازي ميكرديم و ديگر آنها نميتوانستند، بمبهاي خود را برو آنها از ترس بمبهايشان را در بيابان ميريختند.

امروز يك‌شنبه نهم خرداد ماه 1361 است. صبح ساعت 30 :4 پاس آخر (ايرج) آمد بالاي سر من و براي نماز خواندن بيدار كند. من به‎علت خستگي نتوانستم بيدار شوم و نماز بخوانم و خوابيدم تا اينكه ساعت 6 صبح متصدي يخ آمد، مرا بيدار كرد و گفت: بلند شوم! مگرنمي‌خواستي بروي يخ بگيري و من بيدار شدم و يخ گرفتم و بعد يخهارا دركلمن ريختم و مقداري هم داخل يخدان گذاشتم تا چيزهاي ديگر از قبيل خوردني‌ها را داخل آن بگذاريم تا خنك شود و بعد رفتم خوابيدم تا ساعت 9 صبح و بعد بيدار شدم و صبحانه خوردم و بعد ظرفهاي غذا را شستم چون امروز نوبت من بود و بعد اينور و آنور مي‌نشستم و با بچه‌ها صحبت مي‌كردم تا اينكه موقع نهارشد (در اينجا يادآوري مي‌كنم كه در اين روزها با نيروهاي بعثي درگيري نداريم و تيراندازي نمي‌كنيم فقط هر شب يك ساعتي نگهباني داريم و من رفتم از ماشين غذا نهار گرفتم و آوردم با بچه‌ها خورديم.

يكي از بچه‌ها كه ديروز رفته بود. شهر امروز با ماشين غذاي ظهر آمد و از شهر خيار، آلبالو و گوجه سبزآورد و دور هم نهار خورديم و بعد از نهارخوابيديم و ساعت سه از خواب بيدار شدم چون امروزحال عمومي من خوب نبود و كسالت داشتم بعد از اينكه از خواب بيدار شدم با بچه‌ها دوغ درست كردم و خورديم. ظرف‌هاي غذا را شستم تا براي شب غذابگيرم و بعد از شستن ظرف‌ها مثل صبح اطراف مي‌پلكيدم تا اينكه ماشين غذا آمد و من رفتم غذاگرفتم و ديدم يكي از بچه‌ها به نام "كسرائي" كه رفته بود مرخصي از ماشين پياده شد با هم ديگر روبوسي كرديم و پيش بچه‌ها برگشتیم و او با بچه ها روبوسي و احوال‌پرسي كرد، تا اينكه ساعت 7 شد و ما شام خورديم و من بعد رفتم پيش دوتا از بچه‌ها به نام مرادطلب و بابايي و با همديگر بحث كرديم و بعد مرادطلب كه پاس يك بود، سر ساعت 9 سرپست رفت و من نشستم نامه بنویسم تا به‌وسيلة دو تا از بچه‎ها كه فردا به مرخصي راه دور مي‎رفتند برايم بفرستند. بعد از نوشتن نامه رفتم كه بخوابم تا از فردا روز ديگري را آغاز كنم. به اميد خدا فردا چه روزي براي من باشد.

دهم خرداد 1361، من كمي مريض بودم و نتوانستم غذاي ارتشي بخورم اما يكي از همسنگرانم به نام زارع كه از مرخصي راه‌دور آمده بود. پنير و نان محلي آورده بود كه با هم نهار خورديم.حالم يكم خوب شد اما سرم خيلي درد می‌كرد پيش بچه‌ها نتوانستم بگويم كه سرم درد مي‌كند چون بچه‌ها به من مي‌خنديدند. عصر بود كه ماشين غذا آمد، در حال غذا گرفتن، عراقي‌ها يك گلوله به‌طرف ما شليك كردند.گلوله 10 متري ما خورد خوشبختانه طوري نشد اما رانندة ماشين كه هميشه پشت جبهه ،ترسيد چون بعضي از بچه‌ها تركش خورده بودند. ساعت 7 شب با بچه‌ها رفتم تا يِكَم خمپاره انداز را تعميركنيم اما سرم گيج رفت، به بچه‌ها گفتم: من نمي‌توانم كاري كنم چون سرم درد مي‌كند.

 شام خورديم بعد ازشام دوتا نامه براي بچه‌ها نوشتم. امروز درگيري در اين جبهه كه كوشك است عادي است. به اميد خدا نمي دانم چه طوراست. نمي‌دانم فردا بر من چه مي گذرد. روز يك‌شنبه مريض بودم رفتم بهداري گردان يك برگ اعزام نوشت، گفت: برو بهداري تيپ. شب ساعت11 با آمبولانس رفتم بهداري تيپ به من يك سوزن زد و گفت: بخواب روي تخت يك سِرُم به تو بزنم اما من از سِرُم مي‌ترسيدم. گفتم من سرم نمي‌خواهم، من مي‌خواهم بروم. گفت: نه! بايد فردا اعزامت كنم بروي اهواز اما من راضي نشدم چون از آمپول مي‌ترسيدم با دكتر در حال صحبت كردن بودم، كه ديدم دو تا سرباز تيرخورده را آوردند. دكتر رفت پيش آنها و گفت چه شده؟ يكي گفت: دستم تير خورده و ديگري گفت: پايم تركش خورده. من ديدم شلوغ شده است، يواش يواش سرم را از دستم باز كرده و فراركردم. آمدم سوار آمبولانس شدم و آمدم پيش همسنگرانم اما از ترس آمپول حالم كمي بهتر شده بود. شب ساعت 2 خوابيدم تا ساعت 8 صبح اما سرم درد مي‌كرد ولي از ترس سوزن نمي‌گفتم كه سرم درد مي‌كند.

ادامه دارد...
منبع: پرونده فرهنگی شهدا، اداره اسناد انتشارات، هنری
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده