نوید شاهد - همرزم شهید "ولي جهانبخشی" خاطره‌ای از همرزم شهیدش نقل می‌کند که بیانگر روزها و شب‌های پر از خاطره جبهه است. نوید شاهد خوزستان شما را به مطالعه بخشی از خاطرات دعوت می‌کند.

به گزارش نوید شاهد خوزستان، شهید ولي جهانبخشی سوم شهريور 1347، در شهرستان دزفول به دنيا آمد. پدرش روزعلي و مادرش خدابس نام داشت. تا چهارم ابتدايي درس خواند. سال 1363 ازدواج كرد. به عنوان بسيجي در جبهه حضور يافت. دوم ارديبهشت 1365، در اروندكنار بر اثر اصابت تركش به سر، شهيد شد. مزار او در روستاي ولی آباد تابعه زادگاهش قرار دارد.

متن خاطره:

یکی دوماه قبل از عملیات والفجر هشت در سال ۱۳۶۴در پلاژ اندیمشک مشغول آموزش غواصی بودیم. من و شهید ولی جهانبخشی در یک چادر مشغول صبحانه خوردن بودیم. یهویی شهید مسعود اکبری فرمانده گرو‌هان غواص آمد دم چادر و خیلی جدی به ولی گفت: «آقای جهانبخشی دیشب تنهایی داخل چادر بغلی صفا میکردی.»

من چیزی متوجه نشدم اما شهید جهانبخشی خندید و سرش را پایین انداخت و هیچ نگفت. پس از رفتن شهید مسعود اکبری  من دست به یقه ولی شدم که جریان چیه، گفت: «هیچی» از من اصرار و از او انکار .

با مشغولیت در تمرینات غواصی مدتی از  این جریان گذشت اما من از موضوع نمی گذشتم و پیگیر بودم تا راز آن شب را بفهمم . حقیقتش روم نمی شد از شهید مسعود اکبری که فرمانده گروهانمان بود بپرسم اما زور ولی را داشتم تا چیزی می شد می رفتم سراغ موضوع و اذیتش می کردم .

چند روزی گذشت تا یک روز همسر شهید ولی جهانبخشی آمده بود کنار  رودخانه دز روبروی پلاژ تا شهید ولی را  ملاقات نماید و از این جریان فقط من و فرماندهی گروهان خبر داشتیم . منم این و کردم بهانه و به ولی گفتم: «من یک خبر خوش از خانوادت دارم اما تا موضوع آن شب  را بهم نگویی منم خبر را بهت نمی گویم.»

ولی هم خیلی به خانمش علاقه داشت. حالا موضوع بر عکس شده بود اصرار از ولی و انکار از من ...

ولی خیلی خوب میدونست حرفم راسته و تا راز آن شب را بهم نگه منم حرفی نمی زنم خلاصه مجبور شد و گفت: «اول تو بگو بعد منم بهت میگم»

 مثل بچه های کوچک باهم قول و قرار می گذاشتیم. گفتم: «نخیر تو اول بگو بعد من میگم.»

 ولی کم طاقت بود راز آن شب  را گفت ومن بازم اذیتش کردم و گفتم حالا باید چند وقت صبر کنی تا منم خبر را بهت بگم.

با صدای جنگ و جدال لفظی بین من و ولی شهید بهرام رحمانی که از موضوع اطلاع داشت سر رسید و به ولی گفت: «چه خبرته، چرا نرفتی ملاقات.»

 ولی با تعجب گفت:«ملاقات چی؟! »

بهرام موضوع را به ولی گفت و ولی بدون خداحافظی با عجله بدو بدو رفت بسوی اسکله چون باید سوار قایق میشد و میرفت آنطرف رودخانه.

بنده خدا اینقدر خوشحال بود که خانمش ملاقاتش آمده ، که وقتی می‌خواست از قایق پیاده بشه با لباس داخل آب رودخانه  افتاد و با لباس خیس نزد خانمش رفته بود. بعداز برگشت بهم گفت: «وقتی با لباس خیس رفتم پیش خانمم خوشحال شد فکر کرده بود لباس نو پوشیدم چون دم غروب بود و در تاریکی خیس بودن لباسم مشخص نبود.»

خودشم خیلی خوشحال بود که خانمش را دیده بود .

... اما راز آن شب شهید ولی جهانبخشی و شهید مسعود اکبری "نماز شبی" بود که ولی تنهایی داخل چادر وسطی میخواند و زار زار گریه میکرد و مسعود با صدای گریه اش آمده بود دم چادر ببیند چه خبره وقتی ولی را در حال سجده میبیند. برمیگردد ...

البته ناگفته نماند شهید مسعود اکبری و بهرام رحمانی هم اهل نماز شب بودند و این راز ونیاز شهدا با خدا بود در دل تنهایی برای اثبات بندگی که شهید مسعود اکبری و بهرام رحمانی در همین عملیات ( والفجر ۸) در معبری از نور بشهادت رسیدند و آسمانی شدند ولی هم  سه ماه بعد در پدافند منطقه ی فاو بدیدار محبوب خود و شهدا شتافت .

روحشان شاد و یادشان گرامی باد .

 راوی ناصراسکندری
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده