يکشنبه, ۱۱ خرداد ۱۳۹۹ ساعت ۱۲:۱۱
«مامان! می خوام برم جبهه. رضایت شما رو می خوام! این جمله را علیرضا با التماس گفت و فرم رضایت نامه را پیش روی مادر گذشت. مادر جواب داد: پدرت الان تو جبهه است! صبر کن بیاد، بعد تو برو! علیرضا این بار مصمم‌تر از قبل گفت: مامان! خواب امام حسین (ع) رو دیدم...» آنچه خواندید خاطره ای به نقل از خواهر شهید"علیرضا زارعین" است. نوید شاهد سمنان به مناسبت سالروز تولد، در دو بخش خاطراتی از این شهید گرانقدر را برای علاقمندان منتشر می‌کند که توجه شما را به بخش نخست این خاطرات جلب می‌کنیم.

ب


به گزارش نوید شاهد سمنان؛ شهید علیرضا زارعین دهم خرداد ۱۳۴۴ در شهرستان تهران به دنیا آمد. پدرش محمدرضا و مادرش معصومه نام داشت. تا دوم راهنمایی درس خواند. باطری‌ساز بود. به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت. بیست و چهارم آبان ۱۳۶۱ با سمت تک‏تیرانداز در سومار توسط نیروهای عراقی بر اثر اصابت گلوله به شهادت رسید. پیکر وی مدت‏ها در منطقه بر جا ماند و چهاردهم مرداد ۱۳۷۹ پس از تفحص در گلزار شهدای فردوس ‏رضای شهرستان دامغان به خاک سپرده شد.

این خاطرات به نقل از خواهر شهید علیرضا زارعین است که تقدیم حضورتان می‌شود.

دعوت امام حسین (ع) از نوجوان ۱۷ ساله

«مامان! می‌خوام برم جبهه. رضایت شما رو می‌خوام!»

این جمله را علیرضا با التماس گفت و فرم رضایت نامه را پیش روی مادر گذشت. مادر جواب داد: «پدرت الان تو جبهه است! صبر کن بیاد، بعد تو برو!» علیرضا این بار مصمم تر از قبل گفت: «مامان خواب امام حسین (ع) رو دیدم! خودش از من دعوت کرد. باید برم!»

مادر زل زده بود به صورت علیرضا که تازه ۱۷ سالش شده بود. شاید می خواست بگوید اونجا از دست تو چه کاری برمیاد؛ میون اون همه توپ ‌و تانک و خمپاره...؟»

حرف نگفته، مادر علیرضا را با بوسه ای بر پیشانی اش جواب داد. بالاخره امضای مادر نشست زیر رضایتنامه و لبخند روی لبان علیرضا.

حرفش دلم را لرزاند

علیرضا با لباس بسیجی توی تنش آماده رفتن شد. مادر با بغضی در گلو ساکت نگاهش کرد و قرآن را بالای سرش نگه داشت. علیرضا قرآن را بوسید و از زیر آن رد شد. پایش روی پله جلو در حیاط بود. برگشت و نگاهی انداخت به من و فرزند چهار ماهه‌ام که در آغوشم جا خوش کرده بود. گفت: «دایی جان! خداحافظ! شاید دیگه تو رو نبینم!»

به شوخی گفتم: «داداش! مگه سفرت چقدر طول می کشه؟ انشاالله زود میری و برمی گردی.»

علیرضا نگاهی به صورتم انداخت و گفت: «شاید حالا حالاها برنگردم!» حرفش دلم را لرزاند. رفت. بیست روز بعد ساکش را آوردند. انتظارمان ۱۸ سال طول کشید تا دیدار استخوان‌ها و پلاکش نصیب ما شد.

منبع: کتاب فرهنگ نامه شهدای استان سمنان / نشر فاتحان-قائمی


سه ساله بود که پزشک جوابش کرد

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده