سه‌شنبه, ۲۰ اسفند ۱۳۹۸ ساعت ۱۰:۲۵
شهید "داودایزدیار" از شهدای دوران دفاع مقدس است. مادر شهید ایزدیار در روایت خاطراتش از اخلاق و منش خوب او می‎گوید که زبانزد عام و خاص بود تا جایی که همسایه‎ها پیشنهاد ازدواج با دخترشان را به او می‌دهند.
پیشنهاد همسایه‌ها به شهید ایزدیار

به گزارش نوید شاهد البرز؛ «شهید داود ايزدیار»، بيستم آذر 1341 در شهرستان كرج چشم به جهان گشود. پدرش احمد، در كارخانه كار مي‌كرد و مادرش زيور نام داشت. تا پايان دوره متوسطه در رشته تجربي درس خواند و ديپلم گرفت. به عنوان بسيجي در جبهه حضور يافت. بيست و دوم اسفند 1363 در جزيره مجنون عراق بر اثر اصابت تركش به سر، شهيد شد. پیکر او را در گلزار شهداي روستای حاجي آباد تابعه زادگاهش به خاك سپردند.

 بازداشت توسط ساواک

مادر «شهید ایزدیار» در روایت از خاطرات شهید چنین می‎گوید:« زمان مرگ بر شاه بود، اعلاميه‌هاي امام را پخش مي‌كردند. ساواك‌ها او را بازداشت كرد و برادرش مجيد را كلانتري كسري گرفت و برد. آن شب آنقدر گريه كردم كه خدا مي‌داند. از بي‌حجاب خيلي بدش مي‌آمد و اصلاً به بی‎حجابان نگاه نمي‌كرد. گفتم: نرو، مادر جان، شهيد مي‌شوي!

آن شب كه آنها را بازداشت كردند (مجيد و داود)، من خيلي گريه كردم. با مجيد با هم بودند. بعد كه او مي‌خواست به جبهه برود، من از زير قرآن ردش كردم. داوود يكبار مجروح شد. تير به نخاعش خورده بود. به شوخي مي‌گفت: بچه‌ها، اگر تير را از تو پايم درآوردم یادگاری می‌دهم به شما نگه‌دارید.

براي بار دوم كه به جبهه رفت، ديگر برنگشت. شهيد شد. پیکرش را که آوردند، خون تو پايش و كفشش ريخته بود. جناز‌ه‌اش را قايم كردند كه من نبينم. هم‌رزمانش می‌گفتند: او خیلی شجاع بود. آنجا تو سنگر عراقي‌ها مي‌رفت. نمازش را زودتر از ما مي‌خواند. رهبر را خيلي دوست داشت، مي‌گفت: مامان رهبر دستور بدهد، بايد برويم. مي‌گفت: اگر من شهيد شوم با صداي بلند گريه نكنيد. من هم بعد از شهادتش گريه نكردم.

«انقلابی بود»

خيلي پسرخوبي بود. خيلي با معرفت بود. هيچ وقت نماز و روزه‌اش ترك نمي‌شد. اذان كه مي‌‌گفتند، زودتر از همه نمازش را مي‌خواند. تو وصيت‌نامه‌اش هم نوشته بود. 5 هزار تومان خمس بدهيد و با صداي بلند گريه نكنيد. خيلي خوب بود. خيلي زحمت كشيد شب‌ها تو پايگاه بود. اصلاً خانه نمي‌آمد. با برادرش مجيد تو راهپيمايي‌ها شركت مي‌كردند. بچه انقلابي بود. يكبار با هم به بهشت‌زهرا رفتیم باران هم مي‌آمد. خواهرش از خودش كوچك‌تر بود. كاپشنش را درآورد، انداخت روي دوش خواهرش  وگفت: بگذار سردش نشود. هميشه به من مي‌گفت: به خانواده‌هاي شهدا سر بزن. يكبار هم با هم به مشهد رفتيم.

داوود به مردم كمك مي‌كرد. به بچه‌هاي يتيم كمك مي‌كرد. مي‌گفت: گناه دارند دست به كمكش خيلي بود. خواب ديدم آمد صورتش را گرفت طرف من گفت: «مامان بوسم كن.» بعد صورتش برگرداند به خواهرش گفت: به مامان بگو زياد گريه نكند. پدر يكي از همسايه‌ها پيشنهاد داده بود كه داود به خواستگاري دخترش برود. داوود گفت: من ازدواج نميكنم.

نماز جمعه با هم مي‌رفتيم. خيلي مرا دوست داشت به خواهرم مي‌گفت: چادر سر كنيد بدون چادر بيرون نرويد. نگذاريد دشمنانمان شاد شوند.»

منبع: پرونده فرهنگی شهدا،اداره اسناد انتشارات، هنری


برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده