دكترعباس منظرپور
دوشنبه, ۱۳ آبان ۱۳۹۸ ساعت ۰۰:۲۸
نزديك ترين برخورد من با شعبان جعفري در اواخر تابستان 1332 بود. حدود يك ماه از 28 مرداد گذشته و او به عنوان «تاج بخش » جا افتاده و در بين اكثريت عظيم ملت فردي منفور و ترسناك بود.
«آزاده» و «سرسپرده »...

نویدشاهد: نزديك ترين برخورد من با شعبان جعفري در اواخر تابستان 1332 بود. حدود يك ماه از 28 مرداد گذشته و او به عنوان «تاج بخش » جا افتاده و در بين اكثريت عظيم ملت فردي منفور و ترسناك بود. دانشجو بودم و با بانوي بيوه محترمي آشنايي داشتم و نزديك بود اين آشنايي به ازدواج منتهي شود كه خطر! از خانم دور شد و ازدواج سر نگرفت! خانه شان در حدود همان خانه شعبان بود. بعضي روزها با قرار قبلي همديگر را نزديك خانه شان می ديديم و به يك بستني فروشي كه در خيابان خيام قرار داشت مي رفتيم، پشت «پاراوان » كه مخصوص خانواده ها بود، مي نشستيم و ساعتي به گپ زدن مي پرداختيم. معمولاً وقتي به آنجا مي رفتيم، حدود ساعت سه و چهار بعد از ظهر بود و دكان به جز ما مشتري ديگري نداشت. با بستني فروش كه هميشه در آن ساعت تنها بود كما بيش آشنا شده، سلام و عليكي هم مي كردم.

روزي كه طبق معمول به آنجا رفته و ساعتي گفت وگو كرده بوديم و مي خواستيم از دكان خارج شويم، همراهم پيش از من از پشت پاراوان بيرون آمد و به طرف در دكان رفت. ناگهان با وحشت برگشت و خود را روي صندلي انداخت. وقتي علت ترس او را پرسيدم، معلوم شد دكاندار موقتاً از دكان بيرون رفته و آنجا را به كسي سپرده و آن شخص بدون اينكه بداند دو مشتري در دكان هستند، در ميان در دكان ايستاده بود، درحالي كه رويش به طرف خيابان و پشتش به دكان و تقريباً تمام عرض در دكان را اشغال كرده بود. او شعبان جعفري بود! خانم همراهم توضيح داد كه جعفري دوست برادران اوست كه در باشگاه او ورزش مي كنند. مي گفت او بارها به خانه آنها آمده و او را هم مي شناسد. توضيح دادم كه هيچ اشكالي ندارد، كافي است رويش را خوب بپوشاند )چادر داشت( و با خونسردي خارج شويم. همين كار را كرد، جلوي من به راه افتاد و وقتي پشت جعفري رسيد، با صدايي آهسته گفت: «آقا، اجازه مي فرمائيد؟» جعفري برگشت، از سر راه ما كنار رفت و راحت بيرون آمديم.

ديگر وقايع مسير معمولي خود را طي مي كرد. ظاهراً حكومت شاه بر همه شئون كشور كاملاً تسلط داشت و از كسي نفس برنمي آمد. شعبان زورخانه را به راه انداخت و قراردادهاي نفتي با كنسرسيوم هم منعقد شد. دكتر مصدق محكوم شد و به زندان افتاد و سپس به «احمدآباد » منتقل گرديد. در همان سا ل ها شبكه نظامي حزب توده كشف و افراد آن دستگير شدند، عده اي به جوخه اعدام سپرده و عده زيادتري به زندان هاي طويل المدت محكوم شدند و چند نفري هم فرار كردند.

اوايل سا ل هاي 1340 و زمان رياست جمهوري كندي در امريكا، دو باره نهضت ملي سر بلند كرد، حركاتي انجام داد و دو باره سركوب شد. در تمام اين سا ل ها به مناسبت 29 اسفند و ملي شدن صنعت نفت و 28 مرداد و «قيام ملي »، شعبان با ايادي خود به احمد آباد رفتند و به پيرمرد توهين كردند. نفر تانگيزترين كاري كه از او سراغ دارم همين حركت ناجوانمردانه است. در اين روزها، او همه ملت را مورد اهانت قرار مي داد. چون 29 اسفند، جشن ملي بود و در تقويم همه ثبت شده بود، شعبان مي ترسيد كوچك ترين اشاره اي به اين عمل ننگ آور خود كند و برعكس، همه جا خود را طرفدار مصدق و فقط مخالف توده ا ي ها قلمداد مي كرد. او هنوز هم خود را از پيروان آيت الله كاشاني به حساب مي آورد؛ ولي وقتي ايشان اعلاميه اي منتشر كردند و قرارداد كنسرسيوم را مخالف قانون ملي كردن نفت دانستند و سپهبد زاهدي ايشان را به نحو توهين آميزي «سيّد كاشي » ناميد، روابط شعبان با آیت الله كاشاني به هم خورد، اما با سپهبد و پسرش اردشير بسيار صميمانه شد.

همه فكر مي كردند كشور «امن و امان » است كه ناگهان قم سر بلند كرد. موقع واقعه 15 خرداد، من در آلمان بودم و دوره تخصصي را مي گذراندم. اخبار شور ش ها و قتل عا م ها در روزنامه هاي آنجا منعكس مي شدند و خيلي ما را متأثر مي كردند، ولي كاري از ما ساخته نبود.

همزمان با سخنراني هاي آيت الله خميني و دستگيري ايشان، همسر و دو فرزند كوچكم در شهر قم و در خانه خواهر بزرگ ترم بودند كه ديوار به ديوار خانه ايشان بود. مرحوم مصطفي خميني خيلي با شوهرخواهرم دوست بود و اكثراً به خانه آنها مي رفت. همسرم از نزديك شاهد وقايعي بود كه وقتي پس از مدتي نزد من به آلمان آمد، برايم تعريف كرد و جاي درج آنها در اين نوشته نيست، شايد اگر عمري و حوصله اي بود آنها را هم روي كاغذ بياورم.

«آزاده» و «سرسپرده »...

در جريان وقايع 15 خرداد بود كه پاي طيّب و چند ميداني ديگر به ميان آمد و انگيزه آن هم شعبان جعفري بود. همان طور كه نوشتم آن وقت در ايران نبودم كه از نزديك شاهد وقايع باشم، ولي آنچه را كه از اشخاص صديق و قابل اطمينان و در ضمن، دست اندر كار وقايع شنيدم، نقل مي كنم و اميدوارم اگر انحرافي در نقل رويدادها ديده شد، آنهايي كه از نزديك شاهد آنها بوده اند، آن را اصلاح كنند.

آنچه من شنيدم چنين بود: فداييان اسلام در مسجد «حاجي ابوالفتح » كه مهم ترين پايگاه آنها بود اجتماع مي كردند، گويندگاني به سخنراني مي پرداختند و شعارهايي به طرفداري از آيت الله خميني داده مي شد. اين مسجد در ميدان شاه قرار دارد. هنوز ايشان را دستگير نكرده بودند كه روزي موقع اجتماع همين افراد در آن مسجد، شعبان با ايادي خود به آنجا حمله مي كند و مشغول ضرب و شتم آنها مي شود. مهدي عراقي كه هم با فداييان اسلام و هم با ميدان روابط مستحكمي داشت، به سرعت به سراغ طيّب مي رود و مي گويد: «چه نشسته اي كه در محله تو شعبان جعفري به «عرض اندام» مشغول است؟ » هيچ گردن كلفتي تحمل نمي كرد كه حريف ديگري در حيطه فرمانروايي او دخالت كند، چه رسد به طيّب!! او شماري از اطرافيان خود را به ميدان شاه و مسجد حاجي ابوالفتح مي فرستد كه شعبان و ايادي اش را متواري مي كنند. هميشه تعداد زيادي بيكاره، ولگرد و ماجراجو در زير لواي طيّب جمع بودند و آنها هم به محض اطلاع از جريان به طرف ميدان شاه به راه افتادند. همان ها بودند كه هميشه دسته سينه زني معروف طيّب را تشكيل مي دادند كه يكي از پرجمعيت ترين و منظم ترين دستجات سينه زني تهران بود. «علامت » بسيار بزرگ و «علم و كتلي » كه اين دسته داشت و البته همه متعلق به طيّب بود، واقعاً از اندازه خارج بود. علي الاصول اين دسته هم مثل ساير دستجات براي «روزهاي مبادا » كه دستگاه احتياج به تظاهرات داشت به كار مي افتاد، كما اينكه همين دسته در روز 28 مرداد سال 1332 بسيار كارساز بود و بيشترين ناامني و غارت و در ضمن حمله به خانه مصدق توسط همين دسته انجام شد.

حالا طيّب و هم افراد دسته او در حركتي شركت كرده بودند كه دقيقاً در جهت عكس 28 مرداد بود و سرنگوني شاه را هدف قرار داده بود، ولي خودشان نمي دانستند. اتفاقاً همان شب آيت الله خميني در قم دستگير شدند و اطرافيان طيّب كه حالا به خيابان ريخته بودند و بوي ناامني به مشامشان خورده بود، بدون دستور و حتي اطلاع ايشان و البته با راهنمايي و پيشگامي غيرمحسوس فداييان اسلام، به مراكز مهم حمله و شهر را دچار آتش سوزي و ناامني كردند و هم آنها بودند كه در آن روز بيشترين تلفات را متحمل شدند.

البته طيّب تا حدي كه مربوط به قطع پاي حريف از محله خود بود، از قضيه اطلاع داشت ، ولي مطلقاً نمي دانست كه دارد در جهت مبارزاتي آيت الله خميني حركت مي كند. همه كساني كه طيّب را مي شناختند، مي دانستند كه او برخلاف اغلب «سردمداران » محلات كه به نوعي با شهرباني و ساواك مرتبط بودند، مطلقاً از اين دستگا ه ها فرمان نمي برد. مي دانستند كه او خود را خيلي بالاتر از رئيس شهرباني و ساواك مي دانست و هم آنها شاهد بودند كه در موارد لزوم! از ضرب و شتم افسران و مأموران شهرباني كوتاهي نكرده بود كه يكي از آن موارد را خود شاهد بودم، ولي از بازگو كردن آن خودداري مي كنم.

طيّب از لحاظ رواني جزو گروهي از مردم بود كه در مراكز مغزي آنها، آن قسمتي كه باعث ترس مي شود، يا اصولاً كار نمي كند و يا ضعيف است. ناچارم خيلي مختصر شرح بدهم كه تمام اعمال حياتي و عكس العمل ها و اعمال ما از مغز هدايت مي شوند و اگر قسمتي از مغز آسيب ببيند، دستورهاي مربوط به خود را صادر نمي كند، خواه مربوط به اندام هاي حسي باشد و يا حركتي. حس ترس هم يكي از نيازهاي حياتي انسان و )حيوانات( است كه در صورت فقدان آن، موجود مربوطه خود را از مقابله با خطر نجات نمي دهد و بدون اينكه خود متوجه باشد، بي هيچ وحشتي، به پيشواز آن مي رود. اشخاصي كه دچار اين عارضه هستند، ممكن است دست به جنايت و آدمكشي بزنند و اعدام شوند. اينها معمولاً يا در اثر حوادث غيرمترقبه، يا زدوخوردها از بين مي روند و يا با نهايت آرامش دست به خودكشي مي زنند. جسارت اين اشخاص را هيچ گاه نبايد با شجاعت آنها اشتباه كرد.

يكي از بهترين نمونه هاي چنين افرادي «عبدالحكيم عامر » وزير دفاع مصر در زمان عبدالناصر است. تمام اطرافيانش مي دانستند كه او از مقابل هيچ خطري فرار نمي كند و اصولاً از درك خطر عاجز است. بارها در مواقع حساس، آجودان هايش او را گرفته و روي زمين خوابانده بودند تا از اصابت گلوله هاي دشمن حفظ شود، چون او بدون هيچ وحشتي با قدم هاي آهسته به نقاطي از جبهه مي رفت كه زير آتش شديد و مستقيم دشمن بود. اطرافيانش شايد اين رفتار را نتيجه شجاعت و تهوّر او مي دانستند، ولي هر روان شناسي مي دانست كه عيبي در قسمتي از مغز او وجود دارد كه مانع مي شود خود را از خطر حفظ كند. عبدالحكيم عامر در جريان جنگ شش روزه اعراب و اسرائيل همين روش را داشت، ولي كشته نشد. پس از آن جنگ و شكست سخت مصر )و تمام اعراب(، او به راحتي خودكشي كرد و باز هم كمتر كسي متوجه شد كه اين انتحار هم نتيجه همان نقصمغزي است. واقعيت آن اس ت كه او با دانش و به خصوص تجربه اي كه از اين جنگ و شكست آموخته بود، مي توانست با ادامه حيات، خدمات بيشتري به ملت مصر كند كه همان نقص مانع اين امر شد.

طيّب نيز چنين بود. در اواسط سا ل هاي 1310 و تقريباً بحبوحه جواني به عملي دست زد كه فقط مي توانست از مغز بيماري سرچشمه گرفته باشد، ولي همه، اين كار را به حساب جسارت و شجاعت او گذاشتند: تازه وليعهد با «فوزيه » ازدواج و رضاشاه هم هرگونه صداي مخالفي را در گلو خفه كرده بود. اوج قدرت «سرپاس مختاري » رئيس «نظميه » بود كه نه تنها مردم عادي، بلكه تمام فرماندهان ارتش و ژاندارمري و رجال سياسي با شنيدن نام او به لرزه مي افتادند. در تمام خانه ها بايد عكس قاب كرده رضاشاه به ديوار كوبيده مي شد كه ما هم داشتيمو كسي حتي با همسر و فرزندان خود از سياست حرف نمي زد، چون همه معتقد بودند سرپاس مختاري مي شنود! در چنین محیطی، روزي وليعهد همراه همسر جوانش «فوزيه » ظاهراً به مسافرت جنوب كشور می رفتند و درحالي كه چند اتومبيل، خودروي آنان را «اس كورت » مي كردند، از خيابان سيروس مي گذشتند كه طيّب جلوي اتومبيل آنان را مي گيرد و با فرياد مي خواهد كه چند روز هم آن عروس را به او بس پارند! طيّب دستگير و زنداني شد و اين قضيه مثل «بمب» در ميان گردن كلفت ها صدا كرد و تقريباً از همان زمان بود كه او «طيّب » شد!

باري، در 15 خرداد ظاهراً شاه پيروز شد، امام دستگير و زنداني و سپس تبعيد شدند. طيّب هم به همراه چند تن از يارانش به زندان افتاد و در دادگاه نظامي به محاكمه كشيده شد.

در اينجا ناچارم به واقعه اي «حاشيه اي » اشاره كنم كه پيش از خ رداد 1342 يعني در آبا نماه 1339 ، سه سال پيش از آن تاريخ و موقع تولد اولي ن فرزند شاه، طيّب و ساير گرد ن كلفت ها طا ق نصرت زيبايي را در چهارراه مولوي كه نزديك به زايشگاه و محل تولد نوزاد بود، برپا كرده بودند. در پي اين ماجرا، طيب توسط «ناصر جگركي » و دار و دسته اش زخمي شد. بد نيست اشاره اي هم به انگيزه دشمني و كينه توزي سران نظامي و پليس، به خصوص نصيري كه گويا آن موقع رئيس شهرباني و از مقامات بسيار متنفذ بود با طيب بپردازم.

روزي كه شاه براي اولين بار مي خواست به بيمارستان و عيادت همسر خود برود، طبق دستور مقامات نظامي و شهرباني هيچ غيرنظامي اجازه نداشت در «سواره روي » خيابا نه ا و به خصوص اطراف طا ق نصرت ديده شود. طيّب كه به خصوص پس از 28 مرداد شاه را مديون خود و خود را «تا ج بخش » مي دانست، مي خواست با ديدن او و احياناً مذاكره با او، به قدر تنمايي بيشتري بپردازد و كنار طا ق نصرت ايستاده بود و هيچ يك از افسران هم جرئت نمي كردند او را از آنجا دور كنند. وقتي نصيري به نزديك آنجا مي رسد، با صداي بلند، به طوري كه طيّب بشنود، می پرسد: «اين مرتيكه اينجا چه كار مي كند؟ » به او توضيح می دهند كه او طيّب است. می گويد او را از آنجا دور كنند. افسري كه اين موضوع را به طيّب مي گويد با بي اعتنايي او مواجه مي شود. خود نصيري به طيّب نزديك مي شود و با كلماتي موهن دستور مي دهد از آنجا دور شود كه طيّب سيلي محكمي به گوش ش مي نوازد، طوري كه با سر داخل جوي آب مي افتد. لازم به توضيح است كه كمتر كسي تاب تحمل سيلي طيّب را داشت و بارها از جاي ضربت سيلي او خون جاري شده بود. در اين ضمن شاه مي رسد و مأموران نصيري را بلند مي كنند و صداي قضيه را هم در نمي آورند. شاه هم با طيِّب دست مي دهد و صحبت مي كند و سپس از بيمارستان مي رود. از همان موقع نصيري كينه طيّب را در دل داشت و اولين توطئه او، وادار كردن «ناصرجگركي » به کشتن طيّب بود كه البته به نتيجه نرسيد.

در 15 خرداد نظامي ها و شهرباني چي ها موقعيتي پيدا مي كنند كه از طيّب انتقام بگيرند. ظاهراً شاه با اعدام طيّب موافق نبود و حتي شنيده شد نصيري و ساير سران ارتش روزي كه احكام اعدام را براي امضا به دست او مي دهند، طوري عمل مي كنند كه خود شاه هم متوجه نمي شود كه حكم اعدام طيّب را هم امضا كرده است. البته اين قسمت اخير از مسموعات است، ولي به هر حال توطئه سران ارتش و شهرباني نتيجه مي دهد و آنها از دست گردن كلفتي كه هيچ گاه دستوراتشان را اجرا نمي كرد، آسوده مي شوند. طيّب را متهم كردند كه از آیت الله خميني پول مي گرفته! بارها به طور خصوصي به او گفته بودند به اين عمل اقرار كند، ولي او نمي دانست چرا بايد دروغ بگويد و همان طور كه گفتم ترسي هم از مرگ نداشت. دادستان نظامي هم او را به دريافت پول از آیت الله متهم كرد كه او با خونسردي جواب داد: «در 28 مرداد از شاه پول گرفتم، ولي در 18 خرداد و از آيت الله نه! » چندين فرمانده نظامي و پليس هم كه از او كينه در دل داشتند، پادرمياني و بالاخره حكم اعدام طيّب و يك نفر از دوستانش را صادر كردند و شاه هم آن را امضا كرد. البته همه ديدند كه طيّب بدون هيچ وحشتي به جوخه اعدام سپرده و رهسپار جهاني ديگرشد و به اين ترتيب اولين ميخ ها را به تابوت رژيم كوبيدند. خدايش بيامرزد.

«آزاده» و «سرسپرده »...

مادرِ «كلانتر» ي داشتم، از آن زناني كه معروف بود شاه را از اسب پائين مي كشيدند. بيش از شش، هفت سال نداشتم و با يك چرخ از صبح تا شام دور كوچه ها مي دويدم و با يك چوب كه به چرخ مي زدم، آن را مي راند. چرخ من «فرمان» يك كاميون بود، وقتي در همسايگي ما يك خانه را خراب مي كردند، آن را در خرابه هاي آنجا پيدا كرده بودم. يك ميله كلفت فولادي در وسط داشت و قطعاتي از چوبي بسيار محكم در اطراف آن كه با پيچ و مهره به آن وصل بود. اين پيچ ها لق بودند و موقعي كه آن چرخ را مي راندم، صداي «تق تق » ناهنجاري ايجاد مي كردند و من بيش تر از همان صدا لذت مي بردم! بارها بچه هاي ديگر خواسته بودند آن را با چرخ هاي خوب و حتي «رينگ » دوچرخه عوض كنند كه زيربار نرفته بودم. طي مسيري كه صبح تا شب مي دويدم، در خانه هر كس مي رسيدم، بدون هيچ انگيزه اي و فقط به عنوان آشنايي، نام صاحب آن خانه را بر زبان مي راندم.

روزي در مسير همان گردش پايان ناپذير، همراه با تق تق اعصاب خردكن چرخ، چندين بار از در خانه «عاليه خانم » رد شدم و نام او را هم با همين كلمه آوردم. عاليه خانم يكي از زنان «كلانتر » محله و برادرش شرورترين جوانان «خيابون» بود. آنقدر اين خواهر و برادر به اين صفات معروف بودند كه ما بچه ها هم مي دانستيم و از آنها مي ترسيديم. عاليه خانم كچل بود و كلاه گيس به سر مي گذاشت و اهالي محل هم در غياب، او را«عاليه كچل » مي ناميدند. ظاهراً مي خواسته در خانه بخوابد و صداي چرخ و نام بردن او از طرف من، مانع خواب او شده بود. يك بار كه از آنجا رد مي شدم و بدون توجه داشتم«عاليه خانم » مي گفتم، ناگهان در خانه شان باز شد و او را ديدم كه سرش را از در خانه بيرون آورد و با صداي بلند فحش داد و تهديدم كرد. خيلي ترسيدم و به سرعت به خانه خودمان رفتم.

مادر وقتي رنگ پريده و حالت وحشت زده مرا ديد، پرسيد: «عباس از چي ترسيدي؟ » كه گفتم : «از عاليه خانم » مادر آن موقع خيلي جوان بود، ولي آوازه دلاوري او كم و بيش در محله پخش شده بود. دستم را گرفت و به در خانه عاليه خانم برد، در زد و عاليه خانم خودش دم در آمد. مادر با لحني آرام پرسيد: «عاليه خانم! چرا عباس را دعوا كردي؟ » و او جواب داد: «آخه هي از در كوچه رد مي شه و هي مي گه عاليه خانم » مادر با همان خونسردي، ولي به سرعت دستش را دراز كرد و كلاه گيس او را برداشت و در كوچه انداخت و گفت: «آخه بچه ام نمي دونه تو كچلي كه بهت بگه عاليه كچل! »

روزي هم، تقريبا در همان سنين، با مادر از ميدان شاه )سابق( رد مي شديم، اوج مبارزه با حجاب بود، مادر، خواهر چند ماهه مرا به بغل و چادر به سر داشت. پاسباني به او نزديك شد و مي خواست چادر او را بردارد. چندين بار اين حركت را از پاسبانان ديده بودم، چادر از سر زنان مي كشيدند و يك سر آن را زير چكمه خود مي گذاشتند و سر ديگر را در دست مي گرفتند و آن را به چند تكه مي كردند و تكه ها را تحويل زن مي دادند. پاسبان مي خواست چادر مادر را بردارد كه مادر چنان به سينه او زد كه چند قدم به عقب پرتاب شد. اين ضعف پاسبان دو علت داشت: يكي اين كه منتظر چنين عكس العملي نبود و ديگر اين كه طبق معمول آن زمان معتاد بود. خيلي به پاسبان برخورد و هرچه به مادر نزديك شد، مادر با همان روش او را راند. مردم دور آنها جمع شده و ناظر صحنه بودند.

دكان پدر نزديك بود، به سرعت به طرف دكان دويدم و ماجرا را به پدر گفتم. پدر داشت گوشت صاف مي كرد و با همان كارد در دست به طرف ميدان شاه دويد. وقتي رسيد پاسبان هنوز با مادر درگير بود و نتوانسته بود چادر او را بردارد. پدر، پاسبان را بلند كرد و لب جوي آب خواباند و كارد خود را به گلويش گذاشت. پاسبان به حال غش افتاد و زبانش بند آمد. مردم، پدر را از روي او بلند كردند و پاسبان را به حال آوردند و ما دنبال كار خود رفتيم.

تا يكي دو ماه دو مامور تأمينات )آگاهي آن زمان( به خيابان مي آمدند، رو به روي دكان پدر، آن طرف خيابان مي ايستادند و او را نگاه مي كردند، ولي آخر جرئت نكردند براي دستگيري او به اين طرف خيابان بيايند و پس از آن هم به دنبال كار خود رفتند.

سا ل هاي 30 - 31 دانشجو بودم. اوج فعاليت هاي سياسي بود و بارها دستگير و يا مضروب شده بودم. شبي با دوستان مشغول تفريح و خوشگذراني بوديم و خيلي دير به خانه برگشتم. در چنین مواقعي مادر نگران مي شد و به در خانه مي آمد و همان جا روي سكو مي نشست و چشم به مسير بازگشت من مي دوخت. تقريبا دو بعد از نيمه شب بود كه از ميدان شاه به طرف خانه پيچيدم و از همان دور، مادر را همراه پدر روي سكو، نشسته ديدم. مردي هم پهلوي آنها ايستاده و به ستون خانه تكيه داده بود. معلوم بود مشغول صحبت با پدر است. كلاه شاپو به سر داشت. وقتي نزديك رسيدم و سلام كردم، طيب را شناختم. معلوم شد او هم از تفريحات شبانه باز مي گشته و وقتي پدر را آنجا منتظر من مي بيند، همان جا ايستاده و با او مشغول گفت وگو شده است. با پدر خيلي دوست بود. پدر چندين سال در صابون پزخانه دكان داشت و مي شد آنها را تقريباً «بچه محل » دانست. به طيب سلام كردم و او هم جواب مرا داد. پدر و مادر هيچ وقت در اين موارد به من چيزي نمي گفتند و همين سكوت آنها مرا بيشتر شرمنده مي كرد. طيب خيلي شيرين بود، گفت: «عباس آقا! حالا بابات هيچي، از مادرت هم نمي ترسي كه اين قدر دير مياي؟ والله من كه ازش مي ترسم! » خدا رحمتش كند.

از همان سا ل هاي پس از 28 مرداد 1332 ، نصيري و به طور كلي دستگاه هاي امنيتي با طيب روابط خوبي نداشتند و فقط شاه بود كه او را مي خواست. شايد يك علت آن، همين نافرماني طيب از آنها و استقلال راي او بود و شايد هم مي خواستند همه «يك هبزن ها »، مثل شعبان جعفري گوش به فرمان باشند، به هرحال از پرونده سازي عليه او كوتاه نمي آمدند.

شبي طيب در كافه اي در ايستگاه تجريش )گويا نام كافه جمشيد بود( با عده اي از دوستانش نشسته بود و نمي دانم به چه سبب با كسي درگيري پيدا كرد، اسلحه كمري خود را كشيد و تيري رها كرد، تير به طرف حريف نشانه گيري نشد، بلكه رو به بالا شليك شد و اتفاقا به سينه عكسي از شاه كه آنجا هم مثل همه كافه ها به بالاي ديوار كوبيده بودند، اصابت كرد. نصيري رئيس شهرباني بود و پرونده ساختند و او را متهم به توهين به شاه و تيراندازي عامدانه به عكس او كردند. مدتي در تعقيب او بودند، او هم نيمه مخفي بود، يعني بهميدان نمي رفت و در خانه خود در خيابان خراسان زندگي مي كرد.

واقعيت اين است كه با توجه به جسارت فوق العاده او و همچنين گوشه چشمي كه شاه به او داشت جرئت نمي كردند در خانه دستگيرش كنند، ولي او را تحت نظر داشتند. طيب هم اين را مي دانست و هميشه چند تن از فدائيان خود را در اطراف خود داشت كه با دقت از او محافظت مي كردند. معمولا از خانه خارج نمي شد و اطرافيانش مراقب رفت و آمد مأموران در اطراف خانه بودند.

بيماري داشتم كه هفته اي دو سه شب به مطب مراجعه مي كرد و هر شب يك يا دو دندان او را مي كشيدم. مطب من در خانه پدري، نزديك ميدان شاه بود. هنوز دانشجو بودم )سال 1333 (، ولي مطب داير كرده و مشغول كار شده بودم، البته تابلو نداشتم و بيماران فقط در اثر آشنايي به من مراجعه مي كردند. اين بيمار هم خانه اش در خيابان خراسان و يكي از كسبه آنجا بود. مردي بود 45 - 50 ساله لاغر و ضعيف. هر وقت دندان او را مي كشيدم، توصيه مي كردم يك قرص مسكن بخورد. آن قدر به كار من اطمينان داشت كه مي گفت: «دنداني كه تو بكشي، درد نمي گيرد! » كمي هم حق داشت، چون دندان هايش ضعف و «لق » بودند و به راحتي از دهانش بيرون مي آوردم و جا ش هم درد نمي گرفت. شبي يك دندان «كرسي » محكم او را كشيدم و مخصوصاً توصيه كردم حتما قرص مسكن بخورد، ولي او با همان اطمينان جواب داد: «دنداني كه تو بكشي، درد نمي گيرد! »

او به خانه رفت و وقتي اثر بی حسي تمام شد، درد ش ديد شروع شد. آن قدر درد شديد بود كه نتوانست تحمل كند و يك قرص مسكن هم در خانه نداشت. از خانه بيرون آمد و در جست وجوي يك داروخانه و يا عطاري، چندين بار خيابان را طي کرد. در اين رفت و آمدها، چند بار هم از در خانه طيب عبور كرد، نگهبانان طيب كه در پشت بام و پشت در به مراقبت مشغول بودند، به او مشكوك شدند و آخرين باري كه از آنجا گذشت و به اميد يافتن يك دكان اين طرف و آن طرف را نگاه كرد، دو سه نفر از آنها از خانه بيرون آمدند، او را گرفتند و به سرعت به داخل خانه بردند و شروع به كتك زدن او كردند، او مرد ضعيفي بود و به گريه افتاده بود و مرتباً مي پرسيد: «چرا مرا مي زنيد؟ » و آنها جواب مي دادند: «بايد بگويي مامور كجا هستي؟ چه كسي تو را فرستاده كه خانه طيب خان را زيرنظر بگيري؟ » او مي گويد: «دنبال يك قرص آسپرين مي گردم. مامور كيست؟ » ولي آنها باور نمي كنند. روي زمين «تف » مي اندازد و مي گويد: «ببينيد،! من دندان كشيده ام و هنوز از دهانم خون می آيد و از شدت درد به دنبال يك قرص مسكن هستم. » ولي آنها به زدن او ادامه مي دادند.

در اين موقع خانم طيب كه متوجه ماجرا مي شود، به داد بيمار درمانده مي رسد، او را از دست آنان نجات مي دهد و به آنها پرخاش مي كند كه: «مگر نمي بينيد از دهانش خون مي آيد؟ » سپس او را داخل اتاق مي برد، چند قرص آسپرين به او مي خوراند و با مهرباني و پوزش او را به خانه خود روانه می كند. درود بر همسر طيب خان. اگر زنده است و اگر فوت كرده، خدايش غرق رحمت كند.

منبع: يادمان شهيد طيب حاج رضايي شماره 68

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده