" شهید سید مرتضی نظم بجنوردی "
يکشنبه, ۲۴ شهريور ۱۳۹۸ ساعت ۲۳:۵۹
برادر شهید : سید مرتضی به مادرم گفته بود به جبهه می روم و می دانم که شهید می شوم و مثل حضرت زهرا قبری هم نخواهم داشت.
به گزارش نوید شاهد خراسان شمالی ؛ "شهید سید مرتضی نظم بجنوردی"  بیست و  پنجم شهریور 1347، در یکی از روستاهای بسیجی که سیزده سال بیشتر سن نداشت (قسمت دوم )شهرستان بجنورد دیده به جهان گشود پدرش داوود نام داشت . شهید به عنوان در بسیجی در جبهه حضور یافت و در نهایت چهارم دی ماه 1365، بر اثر اصابت گلوله به شهادت رسید . پیکر وی را در گلزار شهدا انصارالحسین زادگاهش به خاک سپردند . ناگفته نماند برادرش پرویز هم به شهادت رسیده است .

در ادامه خاطرات برادر شهید آمده است .

 برکه ای هست می خواهم غسل کنم. من می دانم که شهید می شوم، می خواهم غسل شهادت کنم.

 هنوز سیدمرتضی شهید نشده بود و فکر میکنم سال آخر بود که دبیرستان را تمام کرده بودند و دانشگاه قبول شده بودند و مدیر مدرسه حسن آباد که سیدمرتضی در آن درس می خواند آقای خطیب بودند که الان در مشهد هستند و جانباز 40 درصد هستند. یک شب که سیدمرتضی بعضی از بچه ها مانند شهید رضا خرمی و شهید حمید جهانی را دعوت به منزل کرده بودند آقای خطیب برای پدرم تعریف می کردند که چون سیدمرتضی شاگرد اول مدرسه بودند و ویژگی های خاصی هم داشتند، عزیز بودند. و چون مدام در جبهه بودند من به او می گفتم که تو چکار می کنی؟ آن موقع مدرسه حسن آباد قطب علمی در بجنورد بود و هر سال تعداد زیادی از پذیرفته شده های کنکور از این دبیرستان بودند و آقای خطیب هم سهم بسزایی در این موفقیت ها داشتند و مدیریتشان قوی بود. البته حمل بر این نشود که آقای خطیب انقلابی نبودند، به سیدمرتضی گفته بودند که کجا می روی؟ دیگران هستند، شما این سنگر را حفظ کنید. شهید به آقای خطیب گفته بودند که بیایید با هم برویم جبهه، من در آنجا جواب شما را خواهم داد و از آن به بعد بود که آقای خطیب هم تا سال آخر جنگ مدام در جبهه بودند.

سردار شهید محمدزاده که همیشه جویای احوالات پدر و مادرم بوده اند و گاهی تماس تلفنی و گاهی هم حضوری به منزل ما می آمدند، نقل می کردند که شب عملیات همه به کارهای خودشان می رسیدند . سید مرتضی آمد پیش من و گفته بود که آقا رجب اگه میشه ما را با ماشین تا جایی برسونید. شهید محمدزاده که به فکر عملیات و مسائل امنیتی بودند به سیدمرتضی گفتند: کجا می خوای بری؟ مرتضی هم گفته بودند تا سه چهار کیلومتری اینجا مرا برسانید. کاری دارم. ما رفتیم و در داخل ماشین سیدگفت که اینجا برکه ای هست می خواهم غسل کنم. من می دانم که شهید می شوم، می خواهم غسل شهادت کنم. برکه یخ بسته بود. یخ را شکستیم و سید غسل کرد. برگشتیم و چند ساعت بعد عملیات شد و سیدمرتضی هم شهید شد.

قبل از اعزام که کنکور هم قبول شده بود و همه شهر هم ایشان را می شناختند چون رتبه اش خیلی خوب بود، دانشگاه خواجه نصیر هم ثبت نام کرده بود. به سیدمرتضی می گفتند که جبهه نرو، بمان و یکی دو ترمی دانشگاه برو و درست را به یک جایی برسان. در خانواده های سنتی رابطه ها همراه با حجب و حیا بود . پدرم اگر صحبتی داشت مستقیم به ما نمی گفت و به واسطه مادرم حرفش را به ما می رساند. چون سید مجتبی جبهه بود پدر و مادرم می خواستند که سیدمرتضی فعلاً به جبهه نرود. سید مرتضی داشت نماز می خواند بعد از تمام شدن نمازش مادرم آمد و گفت که قبول باشد و رو کرد به سید مرتضی که بیا برو برای دانشگاه ثبت نام کن و جبهه نرو. سید مرتضی گفت نه. من تصمیمم را گرفته ام. به جبهه می روم و می دانم که شهید می شوم و مثل حضرت زهرا قبری هم نخواهم داشت. همین طور هم شد. از سید مرتضی حتی استخوانی هم پیدا نشد. الان هم قبرش خالی است و چیز خاصی در آن نیست جز پلاک.

خواب مادر

بعد از شهادت دو برادرم بعضی ازمردم از روی دلسوزی نابجا و یا از روی جهل به مادرم می گفتند که این چه وضع است؟. بچه های مردم را می برند و تکه پاره می آوردند تحویل می دهند. این صحبت ها الان برای تضعیف نظام انجام می شود ولی آنموقع شاید از روی ناآگاهی بود . بعد از همین حرفها مادرم دیده بودند که سید مرتضی به خوابش آمده و به مادرم گفته چرا ناراحتی؟ مادرم گفته به خاطر همین حرفهای مردم. ولی من خودم از این حرفها نمی زنم که سید مرتضی سرش را روی سینه مادرم می گذارد و می گوید که می دانم که تو از این حرفها نمی زنی.

 منبع : پرونده فرهنگی شهید

 

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده