خاطرات بهروز پور اکبری از سال های اسارت
پنجشنبه, ۳۱ مرداد ۱۳۹۸ ساعت ۱۰:۴۹
اسارت در اردوگاه های بعث عراق و تحمل شکنجه های وحشیانه آنهایی که به خون جوانان این مرز و بوم تشنه بودند، وجه شاخصی از ایثار و مقاومت است که جوانان و نوجوانان ایران اسلامی به بهترین شکل ممکن آن را به منصه ظهور رساندند. بهروز اکبری پور از جمله آن بچه هایی بود که تا پای جان بر آرمان های خود ایستاد و از این امتحان سخت سربلند بیرون آمد.

اردوگاه موصل چهار آخر دنیا بود، اما نه برای ما

*عدم شناسایی درست منطقه زمینه شکست ما در عملیات شد

از سال 57 و همزمان با اوایل انقلاب در بهمن‌ماه برای آموزش کار با تسلیحات نظامی به کانون بسیج فعلی مراجعه کرده و آموزش های مورد نیاز را کسب کردم. در همان ایام همراه دو تن از دوستان به عنوان محافظ شهید رجایی از پلیس راه همدان تا داخل شهر به جهت جلوگیری از اقدامات منافقان در خدمت این شهید بزرگوار بودیم.

در آن زمان کمتر از 15 سال داشتم. با آغاز جنگ تحمیلی در مناطق غربی بر خود تکلیف دانستم تا در مناطق جنگی حاضر شوم و چون در آن سن امضاء و رضایت والدین شرط اعزام بود، پدر و مادرم بدون مشکل و به راحتی اجازه لازم را به من داده و همراه چندتن از دوستانم به منطقه سرپل ذهاب اعزام شدیم.

حدود دو ماه در این منطقه به خدمت پرداختم اما به علت شهادت پسر عمویم مدتی به همدان برگشتم، در این مدت خیلی‌ها می گفتند که دیگر نیازی به برگشتن من به جبهه نیست اما معتقد بودم وظیفه ما است که تا جان و توان در بدن داریم برای دفاع از کشور و ناموس خود بجنگیم به همین علت مجددا به مناطق عملیاتی بازگشته و این بار به منطقه سومار سرپل ذهاب انتقال داده شدیم.

در مدتی که در منطقه سومار بودیم مسئول دفاع از منطقه ای بین مندلی و سومار را به فرماندهی حسین خادم پر برعهده داشتیم، در این منطقه تپه ای به نام تپه مرگ وجود داشت و علت نامگذاری آن اشرافیت عراقی‌ها به این منطقه بود و هر کسی قصد عبور از آن را داشت به وسیله خمپاره و تیراندازی دشمن به شهادت می رسید.

برای دفاع حتی تیربار نداشتیم و در عرض یک ماه نیروهای بعث 4 بار به ما پاتک‌های سنگین زدند. برای دفع حملات دشمن نیازمند تیربار بودیم به همین علت بعد از پیگیری های زیادی که انجام دادم توانستم یک تیربار از سپاه بگیرم و در مواقع حملات دشمن در سه منطقه متفاوت کمین و تیراندازی می کردم تا دشمن گمان کند که سه تیربار داریم و نزدیک مقر ما نشوند چرا که اگر دشمن این منطقه را می گرفت سومار سقوط می کرد.

با تمام این فعالیت ها و سختی ها در طول ۲۴ ساعت تنها دو ساعت خواب داشتیم و با این وجود اصلا احساس خستگی نمی کردیم، حتی پوتین ها را هم از پا درنمی آوردیم و برای نماز هم به علت محدودیت و سختی دسترسی به آب تیمم می کردیم، در شب عملیات یکی از بچه ها برای گرفتن وضو حرکت کرد که سریع شهید شد و این امر نشان از خطرناکی منطقه بود.

بعد از انجام عملیات «مسلم بن عقیل» عملیات پیش روی ما با عنوان عملیات «زین العابدین(ع)» برای مسدود کردن جاده تدارکاتی عراق بود که قرار بود صورت بگیرد. در شب عملیات همه بچه ها حالی معنوی داشتند و اغلب به راز و نیاز و عبادت با خدا می پرداختند تا ساعت یک شب که زمان عملیات بود، متأسفانه عملیات به علت عدم شناسایی کامل و عدم اطلاعات صحیح از فاصله نیروهای خودی تا نیروهای عراقی و فرمان حمله زودتر از موعد انجام شد و منجر به شهادت همرزمان و مجروحیت و اسارت من و چندین تن از دوستان و همرزمانم شد.

طی این عملیات فرمانده عملیات و بسیاری از همرزمانم به شهادت رسیدند اما اگر اطلاعات کاملی از فاصله ما تا نیروهای عراقی داده می شد، بهتر عمل می کردیم و حتما پیروز می شدیم.

همچنین در این عملیات پای راستم تیر خورد و مجروح شدم و برای مدتی در شرایطی که همه بچه ها مجروح بودند در منطقه ای سنگر گرفتیم و تمام مدارک همراهمان را در زیر خاک پنهان کردیم اما در نهایت مجبور به تسلیم در برابر نیروهای بعث شدیم.

* هویت اصلی خودمان را پنهان کردیم تا کمتر شکنجه شویم

در ابتدا وقتی وارد سنگر های عراقی ها و خط اول دشمن شدیم به نظرمان آدم های خوبی آمدند چرا که بیشتر این افراد شیعه بودند اما پس از ورود به خط دوم، آزارها و شکنجه های غیرانسانی آنها شروع شد. در ابتدا به "مندل" انتقال پیدا کردیم سپس به علت اینکه حتی با تهدید و زور نتوانستند حرفی از ما بکشند به پادگان دیگری انتقال داده شدیم و در آنجا به علت اینکه پاسداران را می کشتند قرار شد همه هویت خود را پنهان کرده و بگوییم بسیجی هستیم.

بیشتر بچه‌ ها زخمی و مجروح بودند، با این وجود به شدت همه را شکنجه و بدون امکانات در فضاهای بسته و کثیف و به دور از شأن آدمیت نگهداری می کردند همچنین نیروهای عراقی با پیدا کردن کوچکترین بهانه ای بدترین شکنجه از جمله کتک زدن با کابل، باتون و چوب را در حق ما روا می داشتند.

در بدو ورود به پادگان دوم یکی از فرماندهان عراقی از ما خواست تا برای اقامه نماز جماعت به او اقتدا کنیم اما به علت اینکه این فرد سنی و همه ما شیعه بودیم قبول نکردیم البته در نهایت مجبور شدیم به ظاهر به او اقتدا کنیم و هنگامی که این فرمانده بعثی متوجه شد که نمازها به صورت تکی خوانده شده به شدت عصبانی شد و تا صبح همه را در محوطه بیرون آسایشگاه ها و در معرض سرما بدون هیچ غذا و امکاناتی و با خونریزی جراحات نگه داشت.

ابتدا آنها ما را به مدت سه روز در زندانی در بغداد نگهداری کردند سپس به اردوگاه موصل یک انتقال دادند. در بدو ورود هر 15 نفر ما را در اتاقی 30 متری قرنطینه کردند و گمان می کردیم در اردوگاه به زخم هایمان رسیدگی می شود اما از مراقبت خبری نبود و تا شب هیچ اقدامی نکردند، درب آسایشگاه را بسته بودند تا از چشم دیگر اسرا پنهان باشیم.

* در اردوگاه خبری از بهداشت و درمان نبود.

طی یک هفته قرنطینه سرویس بهداشتی در اختیار ما نمی گذاشتند و مجبور شدیم گوشه ای از این اتاق با نصب پتو سرویسی ایجاد کنیم، آب و غذا هم در حد بخور و نمیر می دادند و گاهی بعضی از ‌اسرای دیگر آسایشگاه ها پنهانی به ما غذا می رساندند. بعد از یک هفته از قرنطینه آزاد شدیم و همه را در بین آسایشگاه‌های مختلف تقسیم کردند و خود اسرای ایرانی بدون اینکه عراقی ها متوجه شوند جراحاتمان را پانسمان کردند.

وارد هر اردوگاهی که می شدیم بچه‌های اسرا از ما استقبال گرمی می کردند و جویای خبر و اطلاعات از ایران و روند جنگ بودند، در اردوگاه موصل یک غذا و رسیدگی‌‌ کمی کامل‌تر از قبل بود هر چند اجازه اقامه نماز جماعت را به ما نمی دادند اما اسرا با پافشاری خواستار اقامه نماز جماعت در حیاط اردوگاه شدند.

طی این مدت نیروهای عراقی امام جماعت را شناسایی و شکنجه می کردند و من نیز در آن زمان مکبر بودم و برای اینکه روحانیمان شناسایی نشود هنگام نماز جلوی وی و در مقابل دید عراقی ها می ایستادم که با اینکار چند باری شکنجه شدم و به عنوان نیروی مذهبی در ذهن آنها ماندم که بعدها برایم تبعاتی داشت.

اردوگاه موصل چهار آخر دنیا بود، اما نه برای ما

* آن نماز جماعت خونین.

اسرا همچنان خواهان برگزاری نماز جماعت در حیاط آسایشگاه بودند و با این اقدامات نیروهای بعثی را به ستوه آوردند و فردای همان روز هنگام اقامه نماز با لباس های شخصی و غیرنظامی با بیل و کلنگ به ما حمله ور شدند، ابتدا بچه ها به علت اینکه این مهاجمان لباس مبدل داشتند گمان می کردند برای نجاتمان آمده اند اما پس از حمله فهمیدیم نقشه از پیش تعیین شده بود و حتی سربازان از بالای دیوارهای اردوگاه به سمت ما بلوک های بزرگ پرتاپ می کردند و طی همین اقدام خود من نیز دقایق زیادی بیهوش بودم و چندین تن از بچه ها شهید شدند.

هزار و 200 نفر اسیر در اردوگاه موصل یک در 14 آسایشگاه تقسیم شده بودند. نیروهای زندان عراق دائم ما را شکنجه می کردند و همه وسایلمان از جمله قرآن‌هایی که داشتیم را از بین بردند، در این اردوگاه 800 مجروح وجود داشت اما همه مجروحان را بدون آمپول و ضدعفونی کردن پانسمان کرده و به حال خود رها می کردند.

در همه آسایشگاه ها جاسوس و ستون پنجم داشتیم که اقدامات و برنامه های ما را به عراقی ها لو می داند. عراقی ها افراد ضعیف النفس را به عنوان جاسوس شناسایی کرده بودند و این افراد از ترس کتک خوردن یا برای سیگار و نان اسرا را لو داده و به بچه ها خیانت می کردند حتی چند تا از بچه های پاسدار شناسایی شدند و پس از کتک زدنشان به بهانه عمل جراحاتشان آنها را به شهادت می رساندند.

پس از شناسایی ما توسط صلیب سرخ حقوق ناچیزی در اختیارمان قرار می دادند و اسرای آسایشگاه نیز تصمیم ‌گرفتند ماهیانه با این پول کسانی که برای سیگار و غذا جاسوسی می‌کردند را تأمین کنند تا دیگر افراد و برنامه‌ها را لو ندهند اما با این وجود برخی هم هنوز اینکار را می‌کردند ‌و ادامه می‌دادند.

پس از آن نماز جماعت خونین سختگیری ها بیشتر شده بود به طوریکه گاهی چیزی برای خوردن نداشتیم و مجبور می شدیم علف های اردوگاه را بخوریم و آنجا یاد شعب ابی طالب و سختی های پیامبر اکرم(ص) افتادم، در آن زمان مجبور بودیم از آبی بخوریم که در آن کرم بود و به علت سردی هوا با کفش و بدون امکانات روی سیمان سرد بخوابیم.

هر روز برای غذا خوردن باید صف می ایستادیم که به تونل مرگ معروف بود، با کابل کتک می خوردیم که در نهایت این کتک ها موجب کوری یا عقیم شدن برخی از اسرا شد و حتی برای شکنجه از افراد بی سواد و کینه ای استفاده می کردند.

طی این مدت در اردوگاه های سراسر عراق بچه های حزب الهی و شورشی را شناسایی کردند سپس به اردوگاه موصل چهار انتقال دادند، من هم به علت مکبر بودن و اقدامات مذهبی که داشتم به این اردوگاه فرستاده شدم و در همان ابتدا هر کسی که از ماشین پیاده می شد را با کابل و چوب می زدند.

* ارتش عراق در جنگ شکست می خورد و در عوض ما را می زدند.

در اردوگاه موصل چهار، نظارت سخت تر بود و گاهی در سرما باید سه ساعت برای سرشماری می ایستادیم اما در زمان هایی که عراقی ها در جنگ شکست می خوردند شکنجه ها و سختگیری‌ها بیشتر می شد، برای انحراف و تخریب بچه ها از مجاهدین خلق استفاده می کردند حتی همه را مجبور کردند با تیغ ریش‌هایمان رو بزنیم.

برای روحیه گرفتن اسرا به برگزاری برنامه های فرهنگی و مذهبی اقدام می کردیم. در آسایشگاه گروه تئاتر داشتیم و من نیز مسئول تدارکات تئاتر بودیم، در بین وسایل هایم عکس امام را داشتم و آن را از چشم عراقی ها و جاسوس ها دائم پنهان می کردم چرا که اگر می دانستند اتفاق بدی در انتظارم بود.

در تمام این 10 سال اسارت همه بچه‌ها به قرائت قرآن، نماز شب، دعا و نهج البلاغه اهتمام داشتند و تحت فشار شدید نماز شب می خواندند، روزهای جمعه نیز مراسم دعای ندبه داشتیم و آنقدر فضا برای ما معنوی بود که زمانی که مداح شروع می کرد، همه گریه می کردند، اگر دعای ندبه حداقل 10 دقیقه ادامه پیدا می کرد خیلی از بچه ها از شدت گریه از هوش می رفتند بنابراین دعا هیچ وقت کامل به پایان نرسید و هنگامی که عراقی ها می فهمیدند جلوی ما را می گرفتند.

عزاداری و سینه زنی و تجمع‌ بیش از دو نفر ممنوع بود و حتی اجازه نداشتیم غسل کنیم، یکی‌از بچه ها که خیلی مقید بود با یک لیوان آب به وسیله یک تکه ابر غسل جمعه می کرد، به خاطر دارم دی ماه بود دلم می خواست غسل جمعه کنم در عرض یک دقیقه زیر آب سرد غسل کردم و باعث تعجب نگهبان حمام و کتک خوردن من شد.

تا چند روزی بعد از رحلت امام خمینی(ره) از آن باخبر نشدیم و از گفت و گو سربازها از این مصیبت خبردار شدیم، افسران اردوگاه هر روز از صبح در آسایشگاه‌ها آهنگ پخش می‌کردند اما در ایام فوت امام آهنگ را قطع و مدتی برایمان قرآن پخش می‌کردند، بعد از رحلت تا سه ماه هر شب و روز گریه می‌کردیم، با فوت ایشان امیدی برای برگشتن به ایران نداشتیم حتی بعد از اعلام خبر آزادی از اینکه به ایران بدون امام(ره) برمی گردیم ناراحت بودیم.

پس از رحلت امام(ره) روحیه اسرا به شدت خراب بود و برای ایجاد تنوع و تغییر روحیه بچه‌ها اقدام به برگزاری تئاتر خانه موش ها کردند که نتیجه خیلی خوبی داشت.

اردوگاه موصل چهار آخر دنیا بود، اما نه برای ما

* داشتن رادیو حکم اعدام برای اسرا را داشت.

نیاز به رادیو برای اطلاع گرفتن از اخبار جنگ برای ما حیاتی بود به همین علت با کمک اسرای ورزشکار و طرح نقشه رادیو یکی از نگهبانان عراقی را برداشتیم و این رادیو به سفره حضرت عباس(ع) معروف بود، به بهانه برگزاری این سفره از این طریق اسرا اخبار را گوش می کردند و خلاصه آن را برای دیگر بچه ها می گفتند اما جاسوس‌ها این موضوع را هم لو دادند که با این وجود این رادیو تا زمان آزادی ما سالم ماند و به دست عراقی ها نیفتاد.

نیروهای بعثی برای تضعیف و انحراف اسرا از هر راهی استفاده می کردند.در سال 66 به جهت انحراف اسرا در آسایشگاه تلویزیونی مستقر کرده بودند و فیلم های مبتذل و آهنگ های حرام پخش می کردند، طی این اتفاق روحانیون اسیر دستور دادند به جهت جلوگیری از گناه حتی اگر این تلویزیون عکس امام را نشان داد، نگاه کردن به آن حرام است.

اسرا به صورت مخفیانه ورزش هایی مثل کاراته، بوکس و کنگ فو در جهت حفظ قوای جسمانی خود انجام می دادند و اینکار باعث شده بود سنگ کلیه ام درمان شود.

در زمان اسارات می دیدم گاهی اسرا کارهایی برای هم می کنند که خانواده فرد نیز آنها را برایش انجام نمی دهد. یکی از بچه ها داوطلبانه و با روحیه 6 سال تمام کارهای یکی از اسرا را که مریض بود، به عهده گرفته بود اما یکبار هم‌ از اینکار خسته نشد همین فرد بعد از کارهای این مریض کارهای آسایشگاه را‌ نیز انجام می داد البته همه اینگونه بودند و برای بقیه حتی از جان خود می گذشتند.

* خبر آزادی رسید اما باور نداشتیم

سرانجام از طریق رادیو خبردار شدیم که اسرا قرار است تبادل شوند اما باور نمی‌کردیم و منتظر شهادت خود بودیم، حتی هنگامی که نخستین گروه اسرای ایرانی مبادله شدند هم امیدی به بازگشت نداشتیم و باور نمی کردیم که آزاد بشویم، پس از مدتی عراقی‌‌ها به ما گفتند قرار است به ایران بازگردیم اما همچنان این امر را باور نمی کردیم تا زمانی که وارد مرز ایران شدیم.

قبل از اعزام و تبادل صلیب سرخ و مجاهدین خلق اعلام کردند که می توانید از طریق ما به کشوری که می خواهید با امکانات کامل پناهنده شوید اما همه اسرا یک لحظه خدمت به رهبرشان را به کاخ های آنان نفروختند.

هنگامی که به شهر خود بازگشتیم برادر خود را نشناختم چرا که وقتی اسیر شدم بردارم شیرخواره بود همچنین بعد از زمان اسارت تحصیلات خود را ادامه دادم و ازدواج کردم.

در زمان اسارت تصور می کردیم ایران گلستان و ممکلت، مملکت امام زمانی(عج) است، به تمام مسئولان و اعتقاد و یقین داشتیم. وقتی وارد کشور شدیم همه خوشحال بودیم اما هرچه بیشتر شرایط کشور را دیدیم بیشتر تأسف خوردیم و آنچه که ما تصور می کردیم خیلی با آنچه که می دیدم متفاوت بود.

منبع: خبرگزاری ایسنا با ویرایش مجدد نوید شاهد همدان

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده