شهید محمدرضا عسگری دهم تیرماه 1365 در عملیات کربلای1 در دشت مهران به شهادت رسید.

محمدرضا عسگرى، در 6 مهر 1337 در روستاى ليوان غربى - از توابع شهرستان گرگان - در خانواده على‏ اكبر عسگرى و صديقه بهرامى به دنيا آمد. خانواده عسگرى در زمان تولد محمدرضا شرايط دشوارى داشت و مادر او در دوران باردارى مجبور بود در كنار رسيدگى به امور خانه به صحرا رفته و در كار جمع ‏آورى محصول نيز كمك كند. هنگامى كه درد زايمان آغاز شد او در صحرا مشغول كار بود.

محمدرضا، در هفت سالگى وارد دبستان دادگر در روستاى محل تولد خود شد و دوران ابتدايى را در همين روستا به پايان رساند. خواهر بزرگش درباره اين دوران از زندگى محمدرضا مى ‏گويد: در همان كودكى به خاطر علاقه به قرآن، قرائت آن را به خوبى فراگرفت. بچه فعال و زرنگى بود و از همان دوران، احساس مسئوليت مى‏ كرد. كمتر به فكر بازى بود و هميشه در اين انديشه بود كه بتواند كمكى به خانواده بكند. به پدر و مادرش علاقه شديدى داشت و به آنها احترام مى‏ گذاشت. تكاليف مدرسه را به موقع انجام مى‏ داد و پس از آن براى كمك به پدر و مادر به صحرا مى‏ رفت. به خاطر كمك به پدر و مادر، خود را به آب و آتش مى‏ زد. خواهر بزرگش را محرم اسرار خود مى‏ دانست و مسائل و مشكلاتش را با او در ميان مى‏ گذاشت.

محمدرضا، پس از به پايان رساندن دوره ابتدايى به دليل نبود مدرسه راهنمايى در زادگاهش، براى ادامه تحصيل به بندر گز رفت و در مدرسه دكتر معين آن شهرستان مشغول تحصيل شد. در آنجا اتاقى اجاره كرد اما از پس مخارج آن برنمى ‏آمد. صاحبخانه وقتى متوجه وضعيت نامناسب اقتصادى او شد نه تنها اجاره‏اى از او نگرفت بلكه كمك هم مى‏ كرد.

محمدرضا هفده ساله بود كه پدرش را از دست داد. بعد از آن براى اينكه بتواند روزها به كسب و كار بپردازد، شبانه ادامه تحصيل داد. ابتدا آرايشگر شد و پس از آن مدتى قهوه‏ خانه‏اى به راه انداخت و زمانى هم بلال ‏فروشى مى ‏كرد. سرانجام، با مرارت و پس از طى دوره متوسطه در هجده سالگى موفق به دريافت ديپلم در رشته علوم طبيعى شد. پس از فارغ‏ التحصيلى چون پدر نداشت و سرپرست خانواده بود از انجام خدمت سربازى معاف و در كارخانه رب گوجه فرنگى مشغول به كار شد. خواهرش از اين دوران چنين مى‏ گويد: با علاقه زيادى به تحصيل ادامه داد. قرآن مى‏خواند. دلسوز، مومن و مذهبى بود. براى تامين هزينه ‏هاى زندگى فعاليت مى ‏كرد. هرگز نماز و روزه‏اش قضا نشد. بيشتر كتابهاى مذهبى مى‏ خواند. اهل معاشرت بود و با دوستان رفت و آمد داشت. به افراد مومن و مذهبى علاقه‏ مند بود و از افراد بدحجاب و لاابالى تنفر داشت. ابتدا سعى مى‏ كرد با نصيحت، آنها را اصلاح كند و اگر قابل اصلاح نبودند قطع رابطه مى‏ كرد.

با آغاز انقلاب اسلامى و اوج‏گيرى مبارزات مردم ايران عليه رژيم شاه، محمدرضا نيز به صف مبارزان پيوست. بعد از پيروزى انقلاب با همه توان، خود را وقف دفاع از نظام جمهورى اسلامى ايران كرد. در 14 مهر 1358 به عضويت رسمى سپاه پاسداران انقلاب اسلامى بندر گز1 در گز، 4 درآمد. در اوايل پيروزى انقلاب كه ضد انقلابيون در شهر گنبد، جنگ مسلحانه به راه انداخته بودند، محمدرضا عسگرى در سركوبى آنها نقشى تعيين‏ كننده داشت. پس از پايان درگيريها به اتفاق ساير پاسداران انقلاب، اقدام به جمع‏آورى سلاحهايى كرد كه در منطقه به خصوص در آق‏قلا پخش شده بود. اين اقدام، نقش موثرى در ايجاد آرامش در منطقه و برهم‏خوردن نقشه‏ هاى ضدانقلاب داشت. با تشديد بحران كردستان، محمدرضا به آن منطقه عزيمت كرد.

در سال 1359 با خانم صديقه دربارى، طى مراسم ساده‏ اى ازدواج كرد. خواهرش مى‏ گويد: مراسم ازدواج بسيار ساده و با صرف شيرينى و ميوه برگزار شد. با همسرش مهربان و خوش رفتار بود. در دوران جنگ، خودش در جبهه و همسرش در پشت جبهه براى جنگ فعاليت مى‏ كردند.

همسرش درباره نحوه آشنايى و شروع زندگى مشترك با وى مى‏ گويد: وقتى در بندر گز، سپاه پاسداران تشكيل شد به عنوان نيروى داوطلب جذب اين نهاد شدم. در همين دوران با آقاى عسگرى آشنا شدم. ارزشهاى معنوى او باعث شد كه به درخواست ازدواج او پاسخ مثبت بدهم. در طول زندگى مشترك با هم تفاهم كامل داشتيم. تا دو ماه قبل از شهادت، مستأجر بوديم ولى در آخرين سفر به جبهه وسيله نقليه خود را فروخت و با پول آن خانه ‏اى خريد.

خانم دربارى، ويژگي هاى اخلاقى محمدرضا عسگرى را چنين توصيف مى‏ كند: بسيار نرم‏خو و مهربان بود. با اينكه دست ما تهى بود، سعى مى‏ كرد دست ديگران را بگيرد. متواضع و فروتن بود. در امور منزل به من كمك مى ‏كرد. به بسيجي ها به شدت علاقه داشت و هميشه مى‏ گفت: «آنها در جبهه افراد گمنامى هستند كه مخلصانه تلاش مى‏كنند.» كمتر عصبانى مى‏ شد مگر آنجا كه احكام و قوانين الهى فراموش مى‏ شد. وقتى عصبانى مى‏ شد به نماز پناه مى‏برد. در برخورد با مشكلات صبور بود. چون اهل تظاهر و ريا نبود مردم از صميم قلب او را دوست داشتند. هميشه توصيه مى‏ كرد كه از روحانيت اصيل جدا نشويد. ملاك را تاييد حضرت امام (ره) مى‏دانست و مى ‏گفت: «از خط قرآن و اسلام جدا نشويد.» در آخرين سفرى كه به مازندران داشت در يكى از سخنرانيهايش گفته بود: «آرزو دارم مفقودالاثر شوم تا شرمنده خانواد ‏هايى كه جوانان خود را از دست داده ‏اند، نباشم.»

با شروع جنگ، عسگرى در جبهه هاى نبرد حضور يافت و براى اينكه بيشتر بتواند در خدمت جنگ باشد خانواده خود را به اهواز منتقل كرد و در آنجا ساكن شدند.در 16 خرداد 1360 اولين فرزند او به دنيا آمد كه براى او نام بنت ‏الهدى را برگزيدند. بنت‏ الهدى درباره پدرش مى‏ گويد:

پدرم به جبهه علاقه داشت. هميشه مى‏ گفت چون در زمان امام حسين(ع) نبوده است كه (به نداى آن حضرت) لبيك بگويد مى‏ خواهد جبران كند. موقعى كه مى‏ خواست به جبهه برود مى‏ گفت: «حرفهاى مادر را گوش كن. او را اذيت نكن.» وقتى از جبهه برمى‏ گشت برايم اسباب‏ بازى مى‏ خريد. مهربان بود و عصبانى نمى‏ شد.

محمدرضا عسگرى به خاطر اخلاص، شجاعت و لياقتى كه داشت در 5 اسفند 1360 به عنوان معاون رئيس ستاد لشكر 25 كربلا انتخاب شد.15 سردار رحيميان - يكى از همرزمان عسگرى - مى‏ گويد: داراى روحيه شادابى بود و در مواقع بحرانى و در زمان انجام عملياتها روحيه ايثارگرى او باعث رفع مشكلات مى‏ شد. به نيروهاى بسيجى به شدت علاقه‏مند بود. از كسانى كه تابع ولايت و اهل جبهه و جنگ نبودند و همچنين كسانى كه از فرصت دفاع مقدس سوء استفاده مى‏كردند و به فكر درآمد بودند تنفر داشت. اگر فراغتى مى‏يافت به مطالعه كتابهاى مذهبى مى‏پرداخت. گاهى به همراه ديگر برادران به ملاقات علما و بزرگان شهر قم مى‏ رفت. بعضى اوقات هم در منطقه جنوب به حضور آيت ‏اللَّه موسوى جزايرى امام جمعه اهواز و نماينده ولى فقيه در استان خوزستان، آيت‏ اللَّه طباطبايى در دزفول و آيت‏ اللَّه شوشترى در شهرستان شوشتر مى ‏رسيد.

در اولين روز سال 1363 فرزند دوم او كه پسر بود به دنيا آمد و نام محمد را بر او نهادند.17 عسگرى تا 31 خرداد 1363 همچنان معاون رئيس ستاد لشكر بود تا اينكه در 2 مهر 1363 به فرماندهى تيپ دوم از لشكر 25 كربلا منصوب شد. تقى ايزد - يكى از همرزمان عسگرى - مى‏ گويد:به اصول اعتقادى، مذهبى و سياسى پايبند بود. با وجود اينكه از خانواده و زندگى خوبى برخوردار بود وقتى بعد از گذشت سه ماه به مرخصى مى‏رفت هنوز مدت مرخصى به پايان نرسيده به جبهه باز مى‏ گشت. مى‏ گفت: «هر وقت در ميان بسيجيها هستم احساس آرامش مى‏كنم، بسيجيها پرورش يافته مكتب امام خمينى هستند و به معناى واقعى كلمه (به نداى امام) لبيك گفته‏اند.» بارها به من توصيه كرد كه با كسانى دوست باش كه امتحان خود را پس داده‏اند. به برپايى دعاى كميل در سطح تيپ اهميت مى‏داد و با فراهم كردن امكانات براى فرماندهان گردانها از آنها خواست كه روزهاى جمعه نيروها را به نمازجمعه شهرهاى مجاور ببرند. خودش نيز در اين مراسم، حضور مى‏يافت. تأكيد مى‏ كرد كه نيروها در اوقات فراغت برنامه داشته باشند و بر انجام ورزشهاى رزمى تاكيد داشت. گاهى از افراد مى‏ خواست با هم كشتى بگيرند. از نظر سياسى پيرو ولايت فقيه بود و هميشه مى‏ گفت اگر ما در خط ولايت فقيه هستيم بايد دستورات او را اطاعت كنيم. از خداوند مى‏ خواست توفيق دهد به عهدى كه با او بسته است وفادار بماند. در برخورد با مشكلات سخت و در مواقع بحرانى خونسرد بود. در عمليات والفجر 8 يكى از پاسگاههاى عراقى تا ساعت دو بعد از ظهر مقاومت كرد و باعث به شهادت رسيدن تعدادى از رزمندگان شد. او در محل درگيرى حضور يافت و در آن شرايط دشوار با سازماندهى نيروها و دادن روحيه به آنها و هدايت و فرماندهى آنها موفق شد پاسگاه عراقى را كه از نيروى زيادى برخوردار بود، تصرف نمايد. اگر بى ‏انضباطى مشاهده مى‏كرد، عصبانى مى ‏شد.

غلامرضا عسگرى مى‏ گويد: در عمليات والفجر 4، سردار عسگرى فرمانده تيپ بود كه در اثر تصادف زخمى شد و كمر و پايش به شدت آسيب ديد. ولى با همان حال در منطقه عملياتى حضور يافت و عمليات را از روى برانكارد فرماندهى مى‏ كرد. در آن عمليات رزمندگان به پيروزيهاى مهمى دست يافتند.

عسگر قلى ‏پور - يكى از اعضاى تيپ يكم لشكر 25 كربلا - درباره محمدرضا عسگرى مى‏ گويد: در سال 1361 زمانى كه تازه وارد گرگان شدم در پى خانه استيجارى مى‏ گشتم اما موفق نشدم. بعد ازظهر روزى به همراه عسگرى با موتور در پى اين كار رفتيم. ولى آن روز هم موفق نشديم. به من گفت: «اگر مايليد بياييد در خانه‏اى كه من زندگى مى‏ كنم، ساكن شويد و من به خانه ديگرى كه وسعت كمترى دارد مى‏ روم.»

قلى‏ پور همچنين مى‏ گويد: در درگيرى با منافقين در خيابان بوعلى گرگان در كنار عسگرى بودم. هدايت عمليات را او برعهده داشت. با بلندگوى دستى منافقين را دعوت به تسليم مى ‏كرد و مى ‏گفت: «اى كوردلان منافق، تسليم شويد كه با خشم حزب‏اللَّه طرف خواهيد شد و شما را نابود خواهيم كرد.»

قلى‏ پور، در بيان خاطره ديگرى از محمدرضا عسگرى مى‏ گويد: در عمليات والفجر 8 در بحبوحه درگيرى و در زمانى كه آتش دشمن در منطقه كارخانه نمك، سنگين بود هنگام صبح ديدم كه ايشان يك كيسه بردوش خود گذاشته و با خود مى‏ برد. جلو رفتم و ديدم در كوله ‏پشتى گلوله ‏هاى آرپى‏ جى است. گفتم آقاى عسگرى شما رئيس ستاد لشكر هستيد نياز نيست اين كارها را انجام دهيد. گفت: «من اين كار را مى‏ كنم تا ديگران هم انجام دهند.»

سردار رحيميان مى ‏گويد: در كارهاى جمعى نظر ديگران را جويا مى‏ شد. اگر ماموريتى به لشكر واگذار مى‏ شد در جلسه مطرح مى‏ كرد و از ديگر فرماندهان مى‏ خواست نظرشان را طرح كنند. اگر با نظرات منطقى مواجه مى‏ شد آنها را در تصميم‏ گيرى خود مورد توجه قرار مى ‏داد. با همه افراد به يك نحو برخورد مى‏ كرد، مثلاً با افراد بسيجى تحت امر همان برخورد را داشت كه با فرمانده و معاون لشكر داشت.

تقى ايزد، درباره ديگر خصوصيات سردار عسگرى مى ‏گويد: در كارهاى جمعى اهل مشورت بود. ابتدا نظر ديگران را جويا مى‏ شد سپس تصميم آخر را مى‏ گرفت. هميشه به فكر آسايش و تأمين نيازمنديهاى رزمندگان بود و تلاش مى‏ كرد تا حد امكان نيازهاى آنها را تامين كند. در عمليات فاو در جاده شنى در زير آتش شديد دشمن و در حالى كه تا زانو در گل فرو رفته بود، مقدارى كنسرو و غذا بر دوش خود حمل مى ‏كرد و به خطوط اول براى رزمندگان مى‏آورد. مى گفت بچه‏ ها گرسنه هستند اجازه بدهيد سير شوند و با روحيه بهتر بجنگند. همچنين در دشت فاو كنار ام‏ القصر (چهار راه صدام) كه مشهورترين و خطرناك‏ترين نقطه عملياتى بود، به من گفت: «جعبه‏ هاى مهمات را جمع و آتش برپا كن. مى‏ خواهم به بچه‏ ها كباب بدهم.» دشمن در دويست سيصد مترى ما بود. گفتم سيخ نداريم. سنبه كلاشينكف را گرفت و به جاى سيخ از آن استفاده كرد و كباب درست كرد. گفتم امكان دارد دشمن متوجه شود. گفت: «مهم نيست. دشمن فكر مى‏ كند انبار مهمات آتش گرفته است.»

سرانجام، سردار عسگرى در 10 تير 1365 در عمليات كربلاى 1 در دشت مهران، در قلاويزان به شهادت رسيد. پيكر او در منطقه عملياتى باقى ماند و مفقودالاثر شد. تقى ايزد درباره نحوه شهادت او مى‏ گويد:

ايشان به اتفاق يكى ديگر از برادران به طرف قله قلاويزان كه از ارتفاعات بسيار خطرناك و مشرف به دشت مهران است، مى‏ روند. ظاهراً گلوله توپى مى‏ آيد و در كنار آنها منفجر مى‏ شود و بدن آنها را مى‏ سوزاند. احتمالاً جنازه او را اشتباهى به جاى ديگرى انتقال داده‏ اند و يا به عنوان مفقودالاثر (شهيد گمنام) دفن شده است. شهادت او براى رزمندگان بسيار تاسف ‏آور بود.

سردار مرتضى قربانى - فرمانده لشكر 25 كربلا - مى‏ گويد: «اگر لشكر كربلا چهار ستون داشت، يكى از اين ستونها سردار عسگرى بود.»

به خانواده عسگرى به پاس صبر و استقامتى كه در راه انقلاب و جنگ از خود نشان دادند، از طرف فرمانده كل قوا - حضرت آيةاللَّه خامنه ‏اى - نشان فتح اعطا شد.خانم صديقه بهرامى - مادر شهيد محمدرضا عسگرى - پس از پنج سال انتظار در حالى كه مراسم تشييع جنازه شهيد تندگويان - وزير نفت سابق - را از تلويزيون تماشا مى‏كرد، جان به جان‏ آفرين تسليم كرد.

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده