نويد شاهد مازندران گفتگوى اختصاصى دارد با «منيژه اسماعيل تبار» مادر شهيد «على محمد حيدرى شيادهى» كه در ادامه به آن مى پردازد. اين مادر بزرگوار در بخشى از صحبتهايش مى گويد: افتخار بزرگی است که فرزندانمان را در راه خدا و دفاع از نوامیس این میهن به جبهه ها فرستادیم.
مادر شهيد«على محمد حيدرى شيادهى»؛ فرزندانمان را در راه خدا و دفاع از نوامیس این میهن فرستادیم
شهيد على محمد حيدرى فرزند نورمحمد در تاريخ يكم آذر ماه سال 1346 در روستاى شياده در بخش بندپى از توابع بابل چشم به جهان گشود. به علت امكانات كمى كه در روستا بود موفق به تحصيل نشد و به كارگرى و نجارى مشغول شد. ايشان در تاريخ 21 تير 1367 در منطقه زبيدات شهرهانى دهلران در اثر موج انفجار به درجه شهادت نائل گشت.
مادر شهيد«على محمد حيدرى شيادهى»؛ فرزندانمان را در راه خدا و دفاع از نوامیس این میهن فرستادیم

نويد شاهد مازندران گفتگوى اختصاصى دارد با «منيژه اسماعيل تبار» مادر شهيد «على محمد حيدرى شيادهى» كه در ادامه به آن مى پردازد؛
مادر شهيد«على محمد حيدرى شيادهى»؛ فرزندانمان را در راه خدا و دفاع از نوامیس این میهن فرستادیم
حاج خانم سلام لطفا خودتان را معرفی بفرمایید، چند سال سن دارید و ساکن کجا هستید؟
بسم الرب شهدا و الصدیقین. سلام و درود به ارواح طیبه شهدا، شهدای جنگ تحمیلی و مدافع حرم. من منیژه اسماعیل تبار، مادر شهید علی محمد حیدری شیادهی هستم.

ساکن کجا هستید؟
ساکن آمل – خیابان امام رضا- رضوان 73.

از ابتدا ساکن آمل بوده اید یا از جای دیگری مهاجرت کرده اید و به آمل آمده اید؟
ما سال 1342 در روستای شیاده زندگی می کردیم.

روستای شیاده در کدام شهرستان قرار دارد؟
شهرستان بابل حوزه ی بند پی.

شیاده بابل؟ چه سالی به آمل آمده اید؟
بله، سال 1344 برای اشتغال به کار به آمل آمده ایم.

حاج خانم، چند خواهر و برادر دارید؟
خواهر زیاد دارم. من اولین فرزند خانواده هستم. 9 خواهر و دو برادر هستیم.

نام پدر و مادرتان چیست؟
اسم پدرم احمد اسماعیل تبار و مادرم سیده نور جهان جبار زاده است.

آن زمان که کوچک بوده اید و در شیاده زندگی می کردید ،شغل پدر و مادرتان چه چیزی بود؟
کارگر بودند. در زمین مردم و سر کوره کار می کردند.

سخت زندیگتان گذرانده می شد؟
بله، اما خیلی ساده زندگی می کردیم. ما 11 فرزند بودیم. خیلی سخت بود. ناگفته نماند، برادرم جانباز است.

تا کلاس چندم درس خوانده اید؟
آن زمان چون فقر مالی بود، ما نتوانستیم درس بخوانیم. سال 68-67 به نهضت سواد آموزی رفتم.

یعنی در روستای شما مدرسه نداشت؟
بله. ولی بعد از ما، دوران خواهران کوچکتر از خودم، مدرسه تاسیس شد.

وقتی مدرسه در روستای شما ساختند، آیا خانواده ها دختران خود را اجازه می دادند که به مدرسه بروند؟
اجازه می دادند ولی امکانات کم بود. بعضی از بچه ها به مدرسه ی روستاهاى مجاور می رفتند.

در چند سالگی ازدواج کرده اید؟
حدودا 14 ساله بودم.

همسرتان را از قبل دیده اید یا پدر و مادرتان برایتان انتخاب کرده اند؟
حاجی اهل روستای خودمان (شیاده) بود. خانوادها برایمان انتخاب کرده اند. حاجی خیلی کوچک بود كه یتیم شد.

خداوند چند فرزند به شما داد؟
فرزند اولم فوت کرد و دومی هم شهید شد. الان دو دختر و یک پسر دارم.

پس دو دختر و یک پسر دارید. یک پسرتان هم شهید شد. الان زندگیتان را چگونه می گذرانید؟
حاجی زمانی که علی محمد هنوز شهید نشده بود، یک مغازه ی شراکتی خرید و حالا در آنجا کار می کند. خدا را شکر می کنیم.

مادر شهيد«على محمد حيدرى شيادهى»؛ فرزندانمان را در راه خدا و دفاع از نوامیس این میهن فرستادیم
به سراغ معرفی شهید بزرگوارتان برویم. نام شهید عزیزتان چیست و در چند سالگی به شهادت رسید؟
شهید علی محمد حیدری شیادهی. تا کلاس سوم راهنمایی درس خواند. ظهرها بعد مدرسه به کارخانه شهید حاجی زاده می رفت و کار می کرد. عضو کتابخانه و عضو بسیج هم بود. هفته ای یکبار، شب در روستا نگهبانی می داد. درس می خواند و کار هم می کرد. قد بلندی داشت و این باعث شد که دیگر درسش را ادامه ندهد. کارگر کارخانه ای شد و بعد از شش ماه مهارت زیادی در کارش پیدا کرد. نوزده ساله شد برای سربازی دفترچه گرفت. صاحب کارش گفت چون در کار مهارت زیادی پیدا کردی به سربازی نرو. حیف است، شما جوان هنرمندی هستی. ولی پسرم قبول نکرد. گفت من دختر نیستم، پسر هستم و باید وظیفه ی اسلامی خود را انجام دهم. 600 نفر از آنها را به شاهرود اعزام کردند. از این ششصد نفر فقط شصت نفرشان در شاهرود ماندند. به گفته ی خودشان، می گفتند خدمت سخت است. آموزشی که تمام شد آنها را به دهلران بردند (منطقه ی چنگاله)، گمانم از خاک عراق بود. شب باران شدیدی بارید و سنگرشان پر از آب شده بود. سربازان همه خسته بودند. 21 ماه در خاک عراق بودند. پسرم قبل خدمت سربازی ، نجاری می کرد، لذا فرمانده اش به او گفت کمی از وسایل نجاری ات را به اینجا بیاور تا کتابخانه درست کنیم. در آنجا کتابخانه درست کرد و کار نجاری هم می کرد. فرمانده هانش خیلی به او تشویقی می دادند. او تشویقی هایش را به همرزمانی که فرزند داشتند می داد. بعدها بعضی از اقوام به او می گفتند چرا تشویقی ات را به پدر و مادرت نمی دهی. می گفت آن بنده های خدا (منظور همرزمانش)بیشتر نیازمند هستند. ما که به دیدن فرمانده اش رفته بودیم، به ما گفت شما چه نسبتی با علی محمد حیدری دارید. برادرم همراه ما بود و گفت پدر و مادرش هستند. فرمانده خیلی از علی محمد تعریف کرد. می گفت شبی دو ساعت وظیفه داشت نگهبانی دهد ولی می دید که نیرو کم داریم، شبی پنج ساعت نگهبانی می داد. ناراحت هم نمی شد. شهادت نصیب هر کسی نمی شود. مرد مهربانی بود. ما در نبودش سوختیم، وای به حال شما که پدر و مادرش هستید.هر چه بگویید حق دارید. 18 ماه خدمت رفته بود، پدرش به او گفت بس است دیگر نرو. الان جنگ است، شاید برایت اتفاقی بیافتد. می گفت آنجایی که من خدمت می کنم، مردانی هستند که دو الی سه فرزند دارند، با این اوصاف به جنگ می آیند.
مگر جان آنها برایشان عزیز نیست. پس من هم باید این تکلیف الهی را انجام دهم. جوانان امروز هستند که از مرز ها دفاع می کنند. خلاصه ما را راضی کرد و رفت. وقتی می خواست دفترچه سربازی بگیرد خودم آگاه شدم که دیگر دستم را نمی گیرد (منظور شهید می شود). خوابش را هم دیده بودم که در کنار مسجدی دسته گلی را دارم آب می دهم ولی دسته گل از دستم به زمین افتاد پودر شد.... فهمیدم علی محمد شهید می شود.

خدا رحمتشان کند. از اخلاق و رفتار شهید بزرگوار بگویید؟
همه ی شهدا برای دفاع از مملکت رفتند. همه ی شهدا خوب هستند و من چون مادرش هستم فکر  می کنم پسرم از همه خوبتر است. چون وقتی به خانه می آمد، اگر می دید ما مهمان داریم، سوار بر دوچرخه می شد و مسافت زیادی را طی می کرد تا میوه برای مهمانانم تهیه کند. یا اگر کارگری می کرد فقط برای حفظ آبروی ما بود.

به ورزش علاقه داشت؟
روزهای جمعه پینگ پونگ بازی می کرد. به فوتبال هم علاقه داشت. همه به من می گفتند که چقدر پسر خوبی است. می گفتند ناراحت نباش. شهادت نصیب هر کسی نمی شود. بعضی از فرزندان کار خلاف می کنند و کشته می شوند، بعضی ها بد دوچرخه می رانند و تصادف می کنند.... فرزند شما پاداش خوبی از خدا گرفت و این نصیب هر کسی نمی شود.

آیا به مسائل معنوی علاقه داشت؟ در ماه محرم و ماه مبارک رمضان چه کارهایی انجام می داد؟
در نزدیکی خانه ی ما مسجد نداشت. یک سمت دیگر روستا به نام هفتادو دو تن مسجد داشت. اهالی روستا با کمک هم این مسجد را بنا کردند. آخرین مرخصی که آمده بود، زمان برگشت به منطقه، دوستانش به او گفتند امشب درمسجد مراسم است بمان و بعد از شام برو. او هم ماند و بعد رفت. کلاً فرزندانم همه خوب هستند. آن پسرم که در اداره برق است او هم با نماز است و تمام روزه هایش را کامل می گیرد.

به خواهران و برادران، حتی به دیگران امر به معروف و نهی از منکر می کرد؟
بله خیلی. به برادران خود سفارش می کرد. خیلی محبتی بود. در روستای ما رسم نیست که سر خانم ها را ببوسند. ولی او هر وقت از جبهه بر می گشت سر همسایه ها را می بوسید و می گفت همه ی اینها همانند مادر و خواهر برایم هستند. به برادرش سفارش می کرد که عصای دست پدر باشد. (همیشه به پدر کمک کند). یک دفتر داشت که تمام خاطرات جبهه را در آن می نوشت. یک روز برادرم دفترش را ناخواسته خواند و خیلی دگرگون شد. من خیلی برایم سوال شد که چه چیزی در دفترش نوشته شده که برادرم با خواندن آن حالش عوض شده است. اصرار کردم تا برایم بخوانند ولی خانواده چون می دانستند که با شینیدن این خاطرات ناراحت می شوم، برایم نخواندند. یک روز از دختر کوچکم خواستم تا برایم بخواند. او کلاس دوم ابتدایی بود، به خوبی نتوانست برایم بخواند. خلاصه فهمیدم که خاطرات جبهه و جنگ است. پلاک گردنش در کفشش جاسازی شده بود.از پسرم پرسیده بودم در منطقه هستی نام منطقه و همسنگرانت را به ما بگو تا ما بدانیم. گفت در منطقه من مسئول کاتوشا هستم. در خاک عراق هستیم. پدر را هیچوقت به دیدارم نفرست. چون خیلی خطرناک است. بیست و یک ماه خدمت کرد. به من سفارش کرد که در نبودش گریه نکنم. من هم به خاطر او و فرزندان و حاجی گریه نمیکنم. فقط گاهی به زیر زمین خانه می روم و شیر آب را باز می کنم و کمی با خود زمزمه می کنم تا صدایم را نشنوم. افتخار بزرگی است که فرزندانمان را در راه خدا و دفاع از نوامیس این میهن فرستادیم.

در روستا چه کارهایی انجام می داد، با چه کسانی دوست بود؟
صبح مدرسه می رفت و عصرها کارخانه کار می کرد. روزهای جمعه و تعطیلات تابستان در شیشه سازی کار می کرد. حسابرسی کارش را من انجام می دادم. سرکارگرش می گفت: علی محمد نسبت به هم سن و سالانش خیلی پسر پر تلاش و خوبی است. با حسن چوپانی، عبدا...فتحی و حسین غلامی دوست بود. با هم خیلی صمیمی بودند و بازی می کردند.هر وقت از جایی که شهیدم آن زمان در آنجا فوتبال بازی می کرد، می گذرم، فکر می کنم باز هم در حال بازی کردن است. خیلی اقوام را دوست داشت و به آنها محبت می کرد. در کارگاهی که نجاری می کرد، مسئولش خیلی از او راضی بود. نمازش را می خواند و مدام روزه می گرفت. همیشه به پدرم کمک می کرد. پدرم می گفت علی محمد نوه ی من نیست، شبیه یک برادر برایم است. وقتی شهید شده بود پدرم یک گاو قربانی کرد تا پیکر شهیدمان به سلامتی به ما برسد.

در فعالیت های انقلابی حضور داشت؟
بله. کلاس چهارم ابتدایی بود، در هزار سنگر شن و ماسه جمع می کردند تا سنگر درست کنند.

چقدر به نظام علاقه داشت؟
خیلی به انقلاب و رهبر علاقه داشت. فرزندان دیگرم هم به این انقلاب علاقه دارند.

نحوه ی شهادتش را به شما گفتند؟
چون در منطقه ی عراق بودند، حاجی را بردند تا از منطقه دیدن کند و او را شناسایی کند. به ما گفتند که او را موج پرتاب کرده است. همیشه به او می گفتم نام همسنگریانت را به ما بگو. گفته بود یکی گیلانی و دیگری اصفهانی است. شما نمی توانید آنها را در آن استانها پیدا کنید. آقای ابراهیمی و عطا نصیری که اهل آمل بودند ولی در سنگر دیگری بودند. سال گذشته یک نفر با ما تماس گرفت، من در خانه نبودم، نوه ام گوشی تلفن را برداشت. مجدداً تماس گرفت. من گفتم شما چه کسی هستید؟ گفت من حبیب نوری زاده اهل گیلان و همسنگر علی محمد حیدری هسستم. از عملیات گفته بود. گفت در آن عملیات موج ما را پرتاب کرده بود. علی محمد زیر بغلم را گرفت و تفنگ در دست دیگرش بود تا خود را به آبادی برسانیم. به یک مکانی رسیده بودیم. در آنجا کمی آب خوردیم. ناگهان خمپاره ای منفجر شد و علی محمد پرتاب شد. همه شب او را در خواب می بینم که به من می گوید هنوز به مادرم نحوه ی شهادتم را نگفته ای. بخاطر همین من به شما زنگ زدم تا نحوه ی شهادتش را بگویم. پس از 16 سال اعلام کردند تا برایش مراسم بگیریم. ما هم مراسمی گرفتیم.

داخل قبر مطهرش چیزی است؟
فقط لباس و کفش پسرم است. سال گذشته به آستارا رفته بودیم. بین راه کنار خیابان تابلویی نام روستای «بیجار» نوشته بود. من با دیدن این نوشته دگرگون شدم. همسنگری پسرم اهل همین روستا در گیلان بود. شب تا صبح نخوابیده بودم. خواهرنم به من می گفتند چه چیزی باعث شد که حالت نامساعد شود. من چیزی نگفتم. آن روزی که همسنگر پسرم از گیلان تماس گرفته بود، به او گفتم کاش زودتر برایم زنگ می زدی. این همه سال چرا صبر کردی. دوست داشتم او را از نزدیک ببینم. چون این باعث می شد گویی علی محمد را دیده ام. بعدها برایم تماس گرفت و گفت بعد از اینکه با شما حرف زدم و نحوه ی شهادت علی محمد را به شما گفتم، دیگر خواب علی محمد را نمی بینم.

پس در آن زمان مراسمی نگرفته اید. بعدها لباسش را دفن کرده اید و مراسم گرفته اید. اولین بار چه کسی خبر شهادتش را به شما گفت؟
در آن زمان هر کس فرزندش را به جبهه فرستاده بود، همیشه رادیو گوش می داد تا بدانند در منطقه عملیات شد و چه تعداد شهید دادند. خلاصه از رادیو شنیدم که در یک عملیاتی بیشتر سربازان شهید شدند. همسرم پول خیلی کمی داشت ولی با کمک دیگران به منطقه ی دهلران رفت و تعدادی از سربازان را دید. از آنها سوال کرد چه اتفاقی برای دیگر سربازان افتاد. آنها گفتند موج علی محمد را پرتاب کرد. او را بر روی سنگی گذاشتیم، تا گروه نجات او را براحتی بیابند. فیلم هایی از اسرا گرفته بودند و به ما گفتند ما تحقیق می کنیم و حتما شما را با خبر می کنیم. خیلی تلاش کردیم تا پیکرش را پیدا کنیم ولی موفق نشدیم. شبی خواب دیدم که پسرم به من می گوید مادر خودت با شناسنامه ات برو واسرا را ببین. این خواب را برای دامادم تعریف کردم و به او گفتم به من کمک می کنی تا بروم اسرا را ببینم و علی محمدم را شناسایی کنم. دامادم مرا همراهی کرد. به پادگان 21حمزه رفتیم. جمعیت زیادی در آنجا بود. فرمانده به ما گفت صبور باشید. در فیلمی، پسرم را دیدم که یک نفر را دشت کمک می کرد. فریاد زدم و گفتم او علی محمد من است. انتظار خیلی ما را اذیت کرد. نمی دانم چه اتفاقی بعد از آن افتاده است. همینقدر که پیکر پسرم را ببینم و بوسه بزنم، دلم آرام می گیرد. در ضمن آقای طاهایی را در فیلم اسرا شناسایی کرده بودم.

شما شهیدتان را تقدیم این انقلاب کرده اید، از مسئولین چه انتظاری دارید؟
ما سلامتی مسئولین را می خواهیم. ما فرزندانمان را برای دفاع از این انقلاب فرستادیم. انتظار از مسئولین نداریم.

خسته نباشید، متشکریم.
شما هم خستنه نباشيد.

انتهاى پيام/
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده