دلنوشته همسر شهید سرلشکر «ابراهیم خانی»؛
به احتمالِ شهادت فکر می کنم اما نمی دانم بعد ازشهادت چه خواهد شد. نمی توانم درست تصور کنم. تصویرنبودن تو می آید و چون مِه ی تمام زندگی ام را فرامی گیرد.گویی آفتاب رفته باشد. اما یک جایی این تصویر را می بُرم و از ذهنم دورش می کنم. اما باز می آید، رهایم نمی کند.
خاطرات شهید «ابراهیم خانی» بروایت همسر؛  اول سرباز بعد فرمانده

نوید شاهد البرز؛ "شهید سرلشکر ابراهیم خانی" در بهمن ماه 1340 در روستای طراقیه (نزدیک غار علیصدر ) در کبودراهنگ استان همدان بدنیا آمد. وی پس از گذراندن تحصیلات ابتدایی در زادگاهش ، برای ادامه تحصیل به شهر همدان و سپس تهران رفت.
بعد از اخذ دیپلم همزمان با سالهای جنگ از طریق آزمون تکاوری ( لشکر 23 نیروی مخصوص) وارد دانشگاه افسری شیراز شد. پس از اخذ لیسانس به عنوان فرمانده به صف رزمندگان اسلامی در مرزهای شمال غربی کشور پیوست.بعد از چندین سال دفاع جانانه از وطن در بیست و ششم خرداد 1366، همزمان با عملیات نصر سه قرارگاه ایشان در سردشت توسط نیروهای کوموله کردستان فاش کردید و با شلیک توپ به دست نیروهای عراقی هنگام اذان مغرب بدرجه رفیع شهادت نایل شد.


دلنوشته همسر شهید سرلشکر «ابراهیم خانی» را در ادامه می خوانید


من می خواهم این سؤال تو را جدی نگیرم و یک جوری طفره بروم ولی تو اصرار می کنی:
هر کاری می کنم نمی توانم مایه هایی از شوخی را درجمله های تو پیدا کنم. می گویم:« چی کار باید بکنم؟
مثل بقیه خانواد ه ی شهدا، مثل همسر شهدا. ولی بهت افتخار می کنم چه در بودنت و چه در نبودنت.» اول سعی می کنم این مسأله را از ذهنم خارج کنم. ولی قبل از اینکه جواب بدهم تهِ ذهنم این سؤال را جدی می گیرم. خیلی جدی تصور می کنم که ابراهیم نیست و ابراهیم شهید شده است. یادم می آید که قبلاً هم این موقعیت را از ذهنم گذرانده ام. این ذهنیت، همیشه وسوسه ام می کند تا زندگی نامه ی شهدا و همسر شهدا را بخوانم.
از خیابان شهید بهتویی،جایی که خانه مان در آنجاست، همان روزها می روم ازدکه ای در میدان کرج مجله ی زن روز می خرم و خاطرات همسر شهید همت را می خوانم. خواندن خاطرات، مرا کنجکاوتر می کند. منتظر می شوم شماره های بعدی مجله نیز روی پیشخوان دکه ها بیاید. انگار به دلم برات شده باشد که شاید من نیز مثل همین زن ها باشم. شاید ابراهیم هم روزی شهید بشود. توی خاطرات، همسر شهید سلیمی، شهید زین الدین هم بود
یادم هست همسر شهید همت گفته بود که من دو تا پسر قد و نیم قد داشتم و توی ماشین از رادیو خبر شهادت شوهرم را شنیدم و آن قدر سفت بچه ام را چسبیده بودم وفشار داده بودم که بچه ام جیغ زد. من همیشه کنجکاوهستم که این ها چه جوری تحمل می کنند . اصلاً همسرشهید بودن یعنی چه؟ چه حسی دارد؟ همیشه حس می کردم خیلی راحت می شود در این باره حرف زد ولی نمی دانستم در آن موقعیت چه جور زنی می توان بود. لابد قلب خیلی بزرگی می خواهد. مگر اینکه خدا به داد آدمبرسد وگرنه چطور می شود سایه ی چنین مصیبت بزرگی را روی سر داشت و آن وقت آرامش هم داشت 
در مجله ی دیگری، زن شهید آبشناسان خاطره گفته بود. آن روزها، ازخیلی ها خاطره می شنیدم و حتی زندگی همسران شهدا را به چشم می دیدم. آتش که در د لها می افتد، خانمانسوز است. انگار بی آنکه بدانم با خواندن خاطرات تمرین می کنم؛ تمرین نبودن ابراهیم. ای خدا! من چگونه  می توانم فراقش را تحمل کنم.
بعدها که آن اتفاق افتاد، دلم بزرگ می شود . می دانم که دیگر انتهای همه چیز است، سخت تر از این دیگر تجربه ای وجود ندارد. دو یا سه هفته بعد از خواندن این خاطرات بود که خبر شهادت تو رسید. با خودم می گویم:«شاید خداوند می خواست آماده ام کند
به احتمالِ شهادت فکر می کنم اما نمی دانم بعد ازشهادت چه خواهد شد. نمی توانم درست تصور کنم. تصویرنبودن تو می آید و چون مِه ی تمام زندگی ام را فرامی گیرد.گویی آفتاب رفته باشد. اما یک جایی این تصویر را می بُرم و از ذهنم دورش می کنم. اما باز می آید، رهایم نمی کند.
همان روزها عباس، برادرم، هم به بسیج می رود. چند بار هم زخمی شده است. دلهره ها و نگرانی های نبودن یک عزیزی را چشیده ام. حتی هر از گاهی خبر شهادت همسایه ها و همسالان برادرم را شنیده ام. هر خبر تازه ای ازجبهه ها دلم را می لرزاند، حتی به شهادت برادرم هم فکرمی کنم و می ترسم ولی هیچ وقت نمی توانم تصور کنم که یک روز خبر پرپر شدن تو را بشنوم

خدایا!  مگر چنین چیزی شدنی است؟! تو آن قدر دلم را قرص کرده بودی که خیالم راحت بود؛ اما فکر اینکه تو هم یک روز شهید خواهی شد، آزارم می داد. تو یقین داده بودی
«هیچ کس توان مبارزه ی رودر رو با من را ندارد، مگر اینکه از پشت بزنند .»
می دانستم تو اهل روبه رو شدن هستی. این حد ازشجاعت و اعتماد به نفس را در تو سراغ دارم و همین، خیالم را راحت می کند. گفته بودی:«اکرم! هیچ وقت نترس. اما آماده ی هر اتفاقی باید باشی.»
حتی لحن گفتنت هم درست یادم است. با قدرت وتحکم هم گفته بودی.یک شب خواب می بینم تو به خانه آمد ه ای. تعجب می کنم.
به تو می گویم:« چه زود اومدی!» تو می گویی
. اومدم یک سری بزنم و باید سریع برگردم:
همان پیرهن سرمه ای که من دوست دارم پوشیده بودی
تیپ زده بودی. تو می آیی و می روی توی آشپزخانه و دور میز می نشینی

من چه ذوقی می کنم و می گویم: خیلی خوش آمدی،من که خوشحال می شم تو زود بیایی. بشین برات چای بریزم.» آمدم برایت چای بریزم که از خواب بلند شدم
از خواب بلند می شوم و خانه را می گردم و با خودم فکرمی کنم شاید قایمکی آمده باشی. بدو بدو می روم سراغ کمدها تا ببینم پیراهن سرمه ای کجاست. لباس ها را توی کمد جابه جا می کنم. می بینم نه، پیرهن سرمه ای سرِجایش است. همه اش خواب بوده است. با خودم می گویم:« خدایا! یعنی امروز می آید؟! «آن روز از صبح همه اش حس می کنم که تو به خانه خواهی آمد. شاید این دفعه می خواهی زودتر بیایی. به برادرم قاسم می گویم:
« خواب دیدم ابراهیم آمده بود « حسین که تازه زبان باز کرده است، تندتند تکرار می کند:
« .بابا نمی آد نه، بابا نمی آد»
قاسم نوجوان است و برای اینکه من و حسین تنها نمانیم،
« شبها پیش ما می خوابد. می گوید:« ان شاءالله که صحیح  و سالم می آید.»
صبحانه می خورم و بلند می شوم و می روم سراغ کارهای خانه و قاسم هم می رود بیرون. آن روزها کلاس خیاطی می رفتم. شوق و ذوق داشتم از اینکه یک هنری یاد می گیرم.بعد از کلاس، توی خانه رادیو را روشن می گذارم. صدای مارش می آید و آژیر می زنند. با خودم فکر می کنم:
«آخ خدایا! معلوم نیست این بار هم برای چه کسانی خبر ازجبهه می آورند. به کدام پدر و مادرهایی و کدام همسرانی، تکه تکه شدن عزیزانشان را اعلام می کنند.»
رشته ی فکرم را می برم و تسبیح به دستم می گیرم و هی صلوات می فرستم و هی گوشم را به سمت رادیو تیز می کنم که رادیو کدام منطقه را اعلام می کند.  فقط می شنوم که می گویدشمال غرب کشور، منطقه ی سردشت ...»


دلم مثل آوار می ریزد و دستم را به سمت آسمان می گیرم: « خدایا خودت کمکم کن!»
چادر سر می کنم، می روم بیرون. همسایه مان را جلوی درخانم محمدی می آی بریم » می بینم. همسایه مان می گوید:« به این همسایه سرسلامتی بدیم؟»
ولی بعد از پیشنهادش پشیمان می شود، چون می داند که پسر همسایه در سردشت شهید شده.
بعد دیگر منتظر من نمی ماند و خودش می رود و برمی گردد و می گوید: «ترسیدم دلشوره بگیری.» می گویم:« کاش می گفتی می آمدم .» بعد خودم نمی روم؛ بی دلیل نمی روم. چیزی نمی گذرد که در می زنند.  در را باز می کنم و می بینم، طرف آشناست، می شناسمش. از همکارهای تو است. با زنش آمد ه اند به دیدار ما. مرد پیراهن مشکی پوشیده است ولی من نمی پرسم چرا سیاه پوشیدید؟ مرد می گوید: خانه خریده و خیلی دوست دارد با ابراهیم همسایه شود .»
تازه ازدواج کرده بودند.  می گوید: «همین الان هم دو تا کلید دارم. یکی برای آقای خانی، یکی برای خودم.» در پرندک خانه سازمانی واگذار می کنند.
سریع برایشان شربت می آورم و از آنها پذیرایی می کنم.کمی می نشینند و می روند. بعد از اینکه می روند، با خودم می گویم: چقدر به من نگاه می کردند! با چهره های سرد و بی روح حتی لبخند هم نمی زدند.»
بعد دلشوره می گیرم با خودم می گویم: « حواسم نبود بپرسم چرا پیراهن مشکی پوشیده بود؟!»
بعد خودم جواب خودم را می دهم:«
یکی از دوستاش شهید شده . این روزها همه جا این جوریه.»
آرام و قرار ندارم. بلند می شوم و لباس به تن حسین می کنم و دستش را می گیرم و می روم بیرون. باز زن آقای اعتمادی را خانم محمدی! کجا میری؟ دیدم یک « : می بینم. می پرسد:
« خانم و آقایی اومده بود خونه تون!»
- دلشوره دارم « .
فقط صلوات بفرست، اصلاً به  دلت بد راه نده. » خانم اعتمادی می گوید:
ساکت راه می افتم به سمت خانه  ی مادرم. آفتابچشم های حسین را اذیت می کند. هنوز طرز راه رفتنش کامل نشده، تاتی تاتی می کند. خانم اعتمادی می پرسد:
» توی زل آفتاب بچه را کجا می کشونی، ببری «
». خونه ی مادر  می رم.«
می روم از سر کوچه سوار تاکسی می شوم و می روم اسلام آباد خانه ی مادرم. سربالاییِ کوچه را در پیش رو می بینم، نفسم بند می آید. از درون حس ضعف دارم. نمی توانم راه بروم. همسایه های پدر، آ نهایی که ما را می شناسند، همه نگاهم می کنند و می روند. از در و پنجره می بینندم و
تا من نگاهشان کنم، سریع در خانه هایشان را می بندند وقایم می شوند.
به مسجد که نزدیک می شوم، شلوغی و ازدحام جمعیت را می بینم، نمی دانم دلیل این شلوغی چیست. با خودم می گویم:
وای! خدایا باز کی شهید شده؟
....

برگرفته از کتاب دیدارهای ناتمام  
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده