روایتی مادرانه از شهید «محمد اسماعیل سماواتی»؛
گفت: مادر جان! من چيزي از شما مي خواهم؛ گفتم : هر چه باشد به جان و دل مي پذيرم. گفت: مادر قسم بخور، بگو به فاطمه زهرا(س) كه قبول مي كني. قسم خوردم و حرفش را جدی نگرفتم اما بعدها فمیدم قسم فاطمه زهرا(س)، مرا مادر شهید کرد.

قسم فاطمه زهرا(س) مرا مادر شهید کرد

به گزارش نوید شاهد البرز؛ شهید «محمد اسماعیل سماواتی» که نام پدرش «محمد ابراهیم» است در دوم شهریور ماه 1337، در همدان چشم به جهان گشود. وی تحصیلات خود را تا مقطع دیپلم ادامه داد و دیپلم فنی گرفت. وی در حالیکه یک فرزند داشت برای دفاع از وطن به منطقه جنگی بوکان رفت و بعد از رشادت های فراوان در ششم بهمن ماه 1360، به شهادت رسید و تربت پاک شهید در بهشت زهرا تهران میعادگاه عاشقان و عارفان پاکباخته در راه وطن است.

روایتی مادرانه از شهید «محمد اسماعیل سماواتی» را در پیش روی دارید.

اسماعيل به تازگي در اداره وزارت راه و ترابري همدان مشغول كار شده بود. اوايل انقلاب بود كه كار خودش را رها كرده و استعفا داد. درهمان زمان به فعاليتهاي مخفيانه عليه رژيم شاه دست زده بود. روزي كه امام خميني(ره) به وطن برمي گشت در اوج انقلاب جز اولين افرادي بود كه به فرودگاه رفته و مشتاق ديدار امام بود.

در همان سالهای اول جنگ، روزي به منزل آمد و گفت كه مي خواهم به جبهه بروم من اجازه ندادم وگفتم : كمي صبر كن. تو متولد سال 37 هستي و معافي داري، مي تواني نروي اما او قبول نكرد و گفت: من براي مملكت و قرآن و ناموسم مي روم اگر من نروم چه كسي بايد برود به اتاق خودش رفت و لباسهايي را كه از قبل تهيه کرده بود را پوشيد و به پادگان تهران رفت و آموزش خود را گذراند و بعد به بوكان اعزام شد.

او مدت پنج ماه در جبهه بود تا اينكه يك روز هنگام نماز صبح با صداي كفش او متوجه آمدنش شدم با اشتياق به ديدارش رفتم، او را بوسيدم و گفتم : اسماعيل جان آمدي كه بماني؟ پسرت هم مريض است و در بيمارستان بستري است. گفت: من آمدم شما را ببينم و بروم. با او درد دل كردم با خنده گفت : مادر از آن آش هاي همداني خودت برايم بپز كه دلم خيلي تنگ شده است. درآشپزخانه مشغول پختن غذا بودم كه آمد داخل و گفت: مادر جان! من چيزي از شما مي خواهم؛ گفتم : هر چه باشد به جان و دل مي پذيرم. گفت: مادر قسم بخور بگو به فاطمه زهرا(س) كه قبول مي كني. قسم خوردم و حرفش را جدی نگرفتم اما بعدها فمیدم قسم فاطمه زهرا(س) ، مرا مادر شهید کرد. وقتي قسم خوردم : دست خود را به پشت من زد و گفت: مادر من بروم برنمي گردم. بچه من را در دامان خودت بزرگ می كني ؟ گفتم: انشاءالله برمي گردي عزيزم. او می گفت: مادر تعارف كه نداريم من خيلي وقتها هست كه حالي ديگر دارم. من او را به خدا سپردم. هنگامي كه اعزام ميشد، گفت : مادر حرفي را كه به تو گفتم: فراموش نكن. او رفت و بعد از ده روز خبر شهادتش را به ما دادند و من نيز به توصيه او عمل كردم و تاكنون پسر شيرخواره اش را بزرگ نمودم. هنگامي كه پيكر شهيد را آوردند سه روز از شهادت او مي گذشت كه تعدادي از همرزمان و دوستان شهيد به خانه ما آمدند در ميان صحبتهايشان به من گفتند : كه هنگامي كه در جبهه زخمي شد چند دقيقه اي با ما صحبت كرد و گفت: تو را به خدا خودتان را به مادرم برسانيد و بگوييد حرفي را كه زدم يادت نرود.

پس از تحمل دوري شهيد شبي خواب ديدم و به منزل آمد و گفت: مادر ديدي آمدم گفتم : پسرم، اسماعيل تو كه شهيد شده اي! ببين اعلاميه هايت بر در و ديوار منزل زده شده است. مكرر قسم مي خورد كه نه مادر من زنده ام. كيفم را برداشتم كه بروم قرباني بخرم و برايش پخش كنم. در كيفم هزارتومان بيشتر نبود. گفتم: اسماعيل اين کافی است؟ گفت: بس است مادر، هر چه كه بدهي بس است. با صداي خنده از خواب بيدار شدم.


منبع: پرونده فرهنگی شهدا،اداره اسناد انتشارات، هنری


برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده