گزارش اختصاصی نوید شاهد شهرستان های استان تهران با جانباز 25 درصد بهزاد هادی
سه‌شنبه, ۰۹ بهمن ۱۳۹۷ ساعت ۰۰:۲۳
کنار جاده پشت توپ نشسته بودم. از دور دیدم از سمت خط یک P.M.P پر از جنازه شهیدان و مجروحان است. شهیدان در کف P.M.P بودند و مجروحان را روی شهدا ریخته بودند. در عقب آن باز بود. پاهای شهدا از آن آویزان بود و بر روی زمین کشیده می شد. هر موقع P.M.P روی دست اندازی می افتاد و بالا و پایین می رفت خونی بود که از زیر آن جاری می شد. من برای اولین بار بود که با چنین صحنه ای رو به رو می شدم حس عجیب و غم انگیزی داشتم بسیار غم انگیز هنوز بعد از سالها صحنه ی آن روز از ذهنم بیرون نمی رود.
خاطرات شندیدنی از جانباز بهزاد هادی/ رد پای خون را می دیدم

به گزارش نوید شاهد شهرستان های استان تهران؛ برادر جانباز هادی یازدهم مهر سال 1346 در شهر تهران قدم به عالم هستی نهاد مشغول تحصیل بود با پیروزی انقلاب اسلامی عضو پایگاه بسیج مسجدحضرت سجاد شدتا همگام با سایر جوانان انقلابی در صحنه حضور داشته باشد با شروع جنگ تحمیلی بیدرنگ لباس بسیج را بر تن کرد او در تاریخششم مرداد 1365 در منطقه مهران از ناحیه فک وصورت به مقام شامخ جانبازی نایل امد

«پادگان دوکوهه»

سال 1360 وارد بسیج شدم، آن موقع چهارده سال بیشتر سن نداشتم و در پادگان توحید ورامین آموزش نظامی دیدم. سال 62 از تهران عازم جبهه شدم؛ والفجر مقدماتی تمام شده بود و آماده عملیات خیبر می شدیم و در پادگان ولیعصر تهران به مدت 15 روز آموزش پدافند ضدهوایی؛ در گردان الصابرین لشگر بیست و هفتم را دیدم، بعد به پادگان دو کوهه اعزام شدم مجدد آموزش تکمیلی پدافند ضد هوایی دیدم بعلت ازدحام نیرو در پادگان و اطراف آن ما را در چادر جای دادند.

بعد از شروع عملیات ما را به منطقه ی طلائیه بردند و در آنجا پشت خط مشغول پدافند از آسمان شدیم. در آنجا برای اولین بار وارد خط مقدم جبهه شدم. در اولین ضد هوایی 5/14 تحویل ما دادند تا از آسمان مراقبت کنیم. برای دومین بار بود که در این عملایت از بمب شیمیایی به صورت گسترده استفاده کرده بود؛ هواپیماهای عراقی در ارتفاع پایین پرواز می کردند وحمله و بمباران می کردند.

چند روزی از عملیات گذشته بود. من روی توپ بودم هرازگاهی هلکوپترهای عراقی نزدیک می شدند برای شلیک که با اجرای آتش ما فرار می کردند. یک روز که پشت توپ نشسته بودم که یک هواپیما از روی سطح آب به طرف من نزدیک شد. به سمت آن نشانه گرفتم و آماده ی شلیک شدم که متوجه شدم هواپیمای خودی است. چیزی نمانده بود که به سمت آن شلیک کنم و این لطف خدا بود که سریع متوجه شدم.

کنار جاده پشت توپ نشسته بودم. از دور دیدم از سمت خط یک P.M.P پر از جنازه شهیدان و مجروحان است. شهیدان در کف P.M.P بودند و مجروحان را روی شهدا ریخته بودند. در عقب آن باز بود. پاهای شهدا از آن آویزان بود و بر روی زمین کشیده می شد. هر موقع P.M.P روی دست اندازی می افتاد و بالا و پایین می رفت خونی بود که از زیر آن جاری می شد. من برای اولین بار بود که با چنین صحنه ای رو به رو می شدم حس عجیب و غم انگیزی داشتم بسیار غم انگیز هنوز بعد از سالها صحنه ی آن روز از ذهنم بیرون نمی رود.

«قاطر چموش»

والفجر 10 بود در منطقه حلبچه من اونجا دیده بان خمپاره انداز ادوات بودیم. رفته بودیم برای دیده بانی تیمور جناح در مسیر که می رفتیم جنازه های شیمیایی شده مردم را دیدیم که ریخته بود زمین منظره بسیار ناراحت کننده ای بود به سمت ارتفاع تیمور جناح که می رفتیم چند تا از رزمنده های خرم آبادی را دیدم اونا خط را شکسته بودند و نشسته بودند و چای ذغالی گذاشته بودند که بخورند ما با ماسک به آنها نزدیک شدیم و با ایما و اشاره گفتیم منطقه شیمیایی است چرا ماسک نزدید با شوخی به ما گفتند بیایید روله چایی بخورید.

گفتیم نه برگشتیم میاییم با شما چایی می خوریم در ارتفاع تیمور جناج با فرمانده داشتیم منطقه را بررسی می کردیم که یک لحظه هواپیما با شیرجه به سمت ما می آید هواپیما دو بمب خوشه ای به سمت ما زد که به فاصله 15 متری ما به شیار کوه برخورد کرد و خدا خیلی به ما رحم کرده که هیچ کدام به ما نخورد ما بعد از شناسایی که برگشتیم دیدم دوستان خرم آبادی ما دور ذغال و چای افتادند و سیاه شدند. در حالیکه کتری آنها قل قل می کرد و نتوانستند از آن چایی بخورند آنها شیمیایی شده بودند و به شهادت رسیده بودند.

بعد از برگشت به عقب به شاخ شمیران رفتیم، قرار بود من با تیمیم بریم که فرمانده گفت آقای آبکار با نظری برند. من و یک بنده خدای دیگه رفتیم توی دیدگاه. دیدم فرمانده مون می گه توقبضه ها را رها کن بگذار آبکار که بالای شاخ شمیران است و عراق پاتک کرده اون آتیش کنه نیم ساعتی آبکار گراد می داد یک دفعه دیدم صدایی از پشت بی سیم می گوید دو تا از کبوترهای یاسر پرواز کردند. به قبضه ها گفتم همان ثبتی هایی را که آبکار داره کار می کند چپ و راست اعمال کن. با فرمانده رفتیم ببینیم جریان بی سیم چی است دیدیم بله نظری که گلوله مستقیم توپ خورده بود به درخت نزدیکشان تکه تکه شده و تنش پر از ترکش و تکه های چوب بود و آبکار هم زخمی شده خلاصه اینها را بردند عقب و یک تیم دیگر آوردند جایشان، ما هم که سنگر درست و حسابی نداشتیم تصمیم گرفتیم سنگر درست کنیم.

تخته چوبهای محکمی به نام تراورز(تخته چوب های محکمی که زیر ریل قطار می گذاشتند) از عراقی ها مانده بود و یک قاطر که غنیمتی عراقی ها بود آنجا بود قاطر شناسنامه وزین شیکی داشت به نظر دانمارکی می امد تراورزها بار قاطر کردیم عین بزکوهی شیب کوه را بالا رفت تراورزها را خالی کردم من که حسابی خسته بودم گفتم برگشت را با قاطر بیایم من اولین بار بود سوار قاطر می شدم سوار قاطر شدم اصلاً حرکت نکرد بچه ها گفتند با پا بزن زیر شکمش زدم زیر شکمش و افسارش را شل کردم یکدفعه قاطر چهار نعل شروع کرد به پایین آمدن با چه سرعتی برای اینکه جلوی سرعتش را بگیرم افسارش را کشیدم قاطر پاهایش را سیخ کرد و نزدیک بود من را با صورت به زمین بکوبد دوباره افسارش را شل کردم با همان سرعت داشت من را می برد به مواضع عراقی ها داشت قلبم از سینه می زد بیرون حسابی وحشت کرده بودم قاطر می خواست از میدان مین رد شود و من را تحویل عراقی ها دهد مونده بودم چه کار کنم یکدفعه یکی از بچه ها با سرعت خودش را به قاطر رساند و پرید گردن قاطر را محکم گرفت چند متری با قاطر حرکت کرد تا توانست قاطر را متوقف کند و من با سرعت پایین پریدم عجب قاطری بود عجب...

«کار خدا بود»

نزدیک طلوع آقتاب بود که از سروصدای بچه های گردان پیاده بیدار شدم. شب پیش دیر وقت خوابیده بودم. از شدت سرما تا صبح نخوابیده بودم. به زحمت از کیسه خواب بیرون آمدم و از دریچه سنگر به ارتفاعات الاغلو که رو به روی ما بود، نگاه کردم (ما، در ارتفاعات قامیش بودیم).

منظره عجیبی بود. نیروهای ویژه عراقی از بالای ارتفاعات روی برق سُر می خوردند و به پایین تپه (که بچه های گردان پیاده لشکر 27 مستقر بودند) می آمدند و در همان حال به رزمندگان تیراندازی می کردند.

یکی از بچه های گردان که هیکل ورزیده ای داشت، روی سقف یکی از سنگرها رفت و در حالت ایستاده به سمت عراقی ها آرپی چی شلیک می کرد. در حالی که گلوله های سرخ رسام از کنار صورتش رد می شد یا کنار پایش به زمین اصابت می کرد. شجاعتش وصف ناپذیر بود. از شب پیش قبضه ها که لازم می دانستم آماده کرده بود. از ترس این که به رزمنده آرپی چی زن نخورد، فاصله گلوله ها را بیش تر کردم. در همین حال ناگهان یک گلوله مستقیم آرپی چی جلو ما اصابت کرد، همگی به داخل سنگر برگشتیم. پنجره سنگرهای ما رو به نیروهای خودی بود، یکی از کیسه های شنی را برداشتم .

پنجره ای رو به عراقی ها باز کردم، درخواست گلوله نمودم اما عجیب بود جایی را که گلوله ها می خورد نمی دیدم. درخواست تغییر جهت و تعداد بیش تری گلوله کردم، باز انفجار را مشاهده نمی کردیم. درخواست گلوله بیش تری کردم. در همین لحظه متوجه شدم نیروهای عراقی از داخل کانالی که در ارتفاع بود، به طرف مواضع خود حرکت می کنند.

در آن لحظه متوجه لطف خدا شدم. تمامی گلوله هایی که درخواست کرده بودم دقیقاً روی مواضعی که عراقی ها تجمع کرد بودند، اصابت کرد. من فکر می کردم به هدف نمی خورد عراقی ها را می دیدم که از پشت لباس همدیگر را می گرفتند و می کشیدند تا سریع تر فرار کنند و من را به یاد این آیه قرآن انداخت:

و ما رمیت إذ رمیت و لکنّ الله رمی... (انفال171 )، در حالی که خدا مى‏خواست مؤمنان را به اين وسيله امتحان خوبى كند

«نحوه مجروحیت»

به منطقه برای عملیات اعزام شدیم که متوجه شدیم عملیات لو رفته و بعلت بمباران هواپیما منطقه را ترک کردیم و بعد سه ماه آموزش آبی خاکی دیدیم. بعد به منطقه مهران رو به روی ارتفاع قلاجه جهت پدافند اعزام شدیم؛ زمانی به منطقه مهران رسیدیم هوا روشن بود به همین منظور تا غروب آفتاب منتظر شدیم و بعد از خواندن نماز مغرب و عشاء به سمت خط حرکت کردیم زمانیکه به خط رسیدیم هیچ کس داخل محور نبود ما بسیار تعجب کردیم؛ کل محور خالی بود. خدا را شکر عراقی ها متوجه نشده بودند. نیروهایی که در آنجا مستقر بودند بقدری انتظار آمدن ما را کشیده بودند خسته شده بودند و خط را خالی کرده بودند تا آن که ما به آنجا رسیدیم بنا به دستور فرمانده گروهانمان همگی داخل کانال تا صبح به سر کردیم و تا صبح با پشه ها می جنگیدیم.

بعد از خواندن نماز صبح به داخل سنگرهای تجمعی رفتیم؛ پس از گذشت چند روز یک قبضه خمپاره 60 پیدا کردیم و بعد از کشیدن دستی به سر و گوشش و پیدا کردن مقداری مهمات مربوط با همکاری یکی از بچه های آرپیچی زن گردان شروع به کار کردیم و اجرای آتش روی مواضع عراقی ها، محل استقرار ما، تپه رحمان دامنه ی ارتفاع قلاویزان بود که در دشت عراقی ها بود و دارای مواضع و دِژ مستحکم بود. یک روز در حال دیده بانی و دادن گراد خمپاره 60 بودم که دیده بان عراقی متوجه من شده بود که او هم با خمپاره 60 جواب من را داد.

گلوله ی اول به فاصله 10 متری بیرون کانال اصابت کرد که من قبل از اصابت داخل کانال نشستم. مجدداً بلند شدم به کارم ادامه دادم معلوم بود که از اجرای آتش ما حسابی کلافه شده بود.

مجدداً بعد از شنیدن نه قبضه ی خمپاره 60 عراقی داخل کانال نشستم و به محض بلند شدن گلوله ی دوم به فاصله یک متری کانال به کنار صورتم به زمین نشست من که داخل کانال بودم فقط دست و سرم بیرون بود. موج و برق انفجار محکم، صورت من را به داخل کانال کوبید پس از نشستن گرد و خاک دستی به سر و صورتم کشیدم تا ببینم صدمه ای ندیدم. ناگهان متوجه شدم حفره ای داخل صورتم ایجاد شده؛ بی اختیار دستم داخل حفره رفت، دندانهایم را حس کردم که خرد شده بودند. پس از بیرون کشیدن انگشتم از حفره ای که در صورتم ایجاد شده بود خون به بیرون پاشید و حس کردم تکه ذغال داغ داخل گلویم هست، دهانم را باز کردم که ترکش را از دهانم بیرون بیاورم. در این هنگام دندانهای خرد شده و تکه های زبانم به بیرون ریخت با دیدن این صحنه سعی کردم به خودم مسلط باشم.

دوست همراهم که دست و پایش را گم کرده بود و همین طور نشسته بود و من را نگاه می کرد با اشاره به او گفتم که چفیه ات را به دور صورتم ببند که او هم چفیه اش را دور دهانم بست، خون در پشت چفیه لخته شده بود و من داشتم خفه می شدم چفیه را باز کردم و با اشاره به او گفتم با بیسیم به عقب خبر مجروحیت من را بده. هر بار که دهانم را باز می کردم تکه های دندان و زبانم همراه با خون فراوان به بیرون می ریخت. ترکش از ناحیه راست صورتم، فکم را شکسته بود و پس از عبور از داخل زبانم در استخوان فک چپ ثابت و متوقف شده بود پس از مدتی از فرط خونریزی داخل کانال افتادم. در حالیکه داخل کانال افتاده بودم با تعجب خودم را از بالا نگاه می کردم که داخل کانال بیهوش بودم. حالت عجیبی بود حالتی که بهم می گفتند نترس می خوای بیای یا بمانی گفتم واقعاً شهید می شم گفتند آره؛ گفتم می خوام بمونم ببینم آخرش چی میشه وای کاش هیچ وقت چنین آرزویی را نمی کردم.

بعد از مدتی متوجه شدم پشت فرمانده گروهانمان در حال انتقال به عقب هستم، خون از محل جراحتم روی گردن و داخل لباس این بنده ی خدا می رخت عمو حسن قد بلندی داشت در حالی که توی کانال می دوید بدن من بیرون کانال بود و استخوانهای فکم که خرد شده بود روی هم ساییده می شد و گوشتهای فکم لا به لای آن گیر می کرد و درد شدیدی تمام وجودم را در بر می گرفت (عمو حسن فرماندمان نیز به شهدا پیوست) به ماشین رسیدیم و به علت نبودن آمبولانس من را روی یک وانت تویوتا انداختند که با سرعت به سمت اورژانس حرکت کرد. با هر بار افتادن وانت داخت دست اندزا درد عجیبی وجودم را می گرفت. نمی دانستم دستم را به فکم که آویزان شده بود بگیرم یا لبه ی باربند وانت را که به بیرون پرتاب نشوم. بالاخره با هر مشقتی بود به اوژانس رسیدیم.

بچه های اورژانس بلافاصله اقدام به پانسمان صورتم کردند. من که از اوضاع صورتم خبر نداشتم دیدم که دکتر یک باند در سته داخل حفره ی صورتم کرد من ساعت دو بعدازظهر مجروج شدم و ساعت دو شب به کرمانشاه رسیدم؛ پس از گشتن چند بیمارستان بالاخره در یک بیمارستان در بخش زنان و زایمان بستری شدم. خانم های بستری شده دور تحت من جمع شده بودند و به زبان خودشان می گفتند بیچاره مادرش، نصف شب بود بیمارستان خلوت و من با پای برهنه از این سالن به آن سالن می رفتم، خونی که از صورتم جاری بود از داخل لباسم به داخل شلوار کردی که پایم بود می ریخت و با برداشتن هر قدم رده پایی از خون به جا می گذاشت. بالاخره در اتاقی داخل بخش آرام گرفتم و در آن موقع من هفده سال داشتم.


روایتی خواندنی از مادر جانباز

من خود با رضایت کامل بهزاد را به جبهه فرستادم ولی هر وقت منطقه شلوغ می شد یا عملیات می شد من خیلی بیقرار می شدم؛ بهش که زنگ می زدم میگفت مادر نگران نباش تا کربلا راهی نمانده و من باورم می شد و خیلی خوشحال می شدم تا اینکه یک روز یکی از دوستانش که همسایه ما هم بود بنام آقای کریمی به درب منزل ما آمد. من و پدرش دم در رفتیم و ایشان با صبوری خاصی آرام آرام به ما گفت یک ترکش کوچک به صورت بهزاد خورده است خدا را شکر حالش خیلی خوب است من اومدم شما را ببرم بیمارستان طالقانی به دیوار تکیه دادم که به زمین نیافتم آرام آرام نشستم.

قسمش دادم گفت مادر؛ حالش خوب است خلاصه بگذریم از این که تا رسیدن به بیمارستان چه به ما گذشت؛ وقتی به اتاق بیمارستان رسیدیم آقای کریمی یک تخت را نشان داد و گفت؛ بهزاد اونجاست. من هر چه نگاه کردم بهزادم را ندیدم؛ گفتم آقای کریمی اشتباه می کنی. این ها هیچ کدام بهزاد نیستند: دیدم بهزاد به زحمت دستش را بالا آورد؛ حتی بالای سرش رفتم نشناختمش. یک صورت ورم کرده بزرگ و کبود که فقط دو تا چشم زده بود بیرون نه دهانش معلوم بود، نه بینی ، خدای من یعنی این بهزاد منه خون به تمام بدنش چسبیده بود روی پام نمی توانستم بایستم. باید روحیه ام را حفظ می کردم سر به بالا بردم و گفتم خدیا شکرت خدایا شکرت.

یک ماه به خاطر التهاب صورت ترکش را در نیاوردند و یک نی از راه بینی به معده وصل کرده بودند و من هر روز 4 ماهیچه از یکی از دوستانش که قصابی داشت می گرفتم و عصاره اش را از راه نی به او می دادم بعد از یک ماه اولین عمل جراحی را کردند و دومین عمل جراحی که با سیم فکش را بستند و فقط یک سوراخ کوچک بین دندان ها قرار دادند که ما عصاره غذا را از آن راه بهش می دادیم 6 ماه فک ها با سیم بسته بود؛ بعد از 6 ماه موقع باز کردن سیم ها بود خیلی خوشحال بودیم که دهانش باز می شود اما بعد از بازشدن دیدم که فک کج جوش خورده خدای من دوباره عمل آن موقع امکانات مثل الان نبود برای یک عکس گرفتن باید نامه می گرفتیم می رفتیم تو نوبت جای دیگر خلاصه دوباره بعد از دو هفته بهزاد را آماده کردند برای عمل، او را به اتاق غمل بردند بعد از بیهوشی دستگاهی که استخوان را می برید خراب بود و عمل انجام نشد.

برای بار سوم دوباره فک را عمل کردند و بین فک ها سیم رد کردند و دو فک را به هم وصل کردند و 6 ماه دیگر فک ها بسته شد من الان در چند دقیقه خاطرات را می گویم ولی چقدر هر لحظه اش سخت بود (باز خداروشکر) بعد از 6 ماه دوم که سیم ها را باز کردند چند روزی راحت بودیم دیدیم که زیر فک ورم کرده است دیدم جای زخم عفونت کرده است. دکتر زیر فک را شکافت و چرک ها را خارج کرد خلاصه هنوز بعد از 33 سال چون دندانها را از دست داده است درگیر است و یک تکه از سیم ها به یادگار در فک باقی مانده است.

انتهای پیام/

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده