در سالروز شهادت منتشر می شود؛
وصیتش به من این بود که سه تا خواهر تو خانه داشت گفت: من مي‌روم اگر شهيد شدم و از طرف دولت چيزي به من تعلق گرفت همش را براي خواهرانم خرج كن. خيلي پسر نمازخوان و مؤمن بود. من هر چي به او مي‌گفتم: بدنت ضعيف مي‌شود نگير. مي‌گفت: ثوابش را به پدربزرگم برسان.
روایتی مادرانه از شهیدی دست و دلباز

نویدشاهدالبرز؛ شهيد «علي زندی» که نام پدرش «منصورعلی» به تاريخ دوازدهم آبان سال 1339، در شهرستان اردبيل ديده به جهان گشود. وي پس از سپري نمودن دوران كودكي در آغوش پرمهر و محبت خانواده در سن هفت سالگي وارد مدرسه شد و به تحصيل پرداخت كه موفق به اخذ ديپلم گرديد. وي با شروع جنگ تحميلي و يورش وحشيانه نيروهاي كفار به مناطق جنوبي كشورمان داوطلبانه به خدمت سربازي رفت. پس از فراگيري فنون نظامي به كردستان منطقه جنگي بانه اعزام گرديد كه پس از چند ماه در تاريخ بیست و چهارم شهریور ماه 1361، بر اثر اصابت تركش در منطقه بانه به درجه رفيع شهادت نائل گشت كه پيكر  مطهرش پس از تشيع در شهرستان اردبيل در گلزار شهداي آن شهرستان به خاك سپرده شد.


روایتی مادرانه از شهید « علی زندی» را در ادامه می خوانید:

علي به صورت داوطلب به سربازی رفت و در پادگان حر دوره‌اش را ديد و موقع جنگ به سوسنگرد رفت و در آنجا پنج روز ماند. بعد از پنج روز تركش به دست و پيشاني‌اش خورده بود كه به مرخصي آمد و حدود يك ماه تو مرخصي بود. بعد از اينكه مرخصي‌اش تمام شد به جبهه بازگشت. بعد ازاينكه سوسنگرد فتح شد باز هم به مرخصي آمد كه آن موقع سالم به مرخصي آمد. بعد دوباره به پادگان حر رفت از آنجا به ما زنگ زد. گفت: مادر ما را به بوکان انتقال دادند. او به كردستان رفت.

از كردستان زنگ زد و گفت: ما را به بانه فرستادند. او بعد از چند وقت به مرخصی آمد و گفت: سی روز از سربازيم مانده كه تمام شود. من دارم مي‌روم هر موقع كه ازآنجا به شما زنگ بزنم لباسهايم را برايم بفرستيد. بعد از چهار روز زنگ زد كه ما همه لباسهاي شخصي‌اش را برايش فرستاديم رفت. گفته بود به پادگان حر می آیم و از آنجا مرخص مي‌شوم كه براي هميشه بيايم. ما لباسهايش را فرستاديم پادگان حر كه در بانه به شهادت رسيده بود. بعد از شهادتش پیکرش را آوردند و در اردبيل به خاک سپردیم و بعد از پانزده روز لباسهايش را برگرداندند. وصیتش به من این بود که سه تا خواهر تو خانه داشت گفت: من مي‌روم اگر شهيد شدم و از طرف دولت چيزي به من تعلق گرفت همش را براي خواهرانم خرج كن. خيلي پسر نمازخوان و مؤمن بود. از بچگي روزه‌اش را مي‌گرفت. من هر چي به او مي‌گفتم: بدنت ضعيف مي‌شود نگير. مي‌گفت: ثوابش را به پدربزرگم برسان. هر چي هم كه تو دستش پول مي‌شد مي‌داد به من مي‌گفت: براي خواهرهايم خرج کن.

يك شب خواب ديدم خبر شهادتش را به من دادند يك همسايه داشتيم كه سيد بود ديديم آن سيد يك چادر مشكي روي سر من انداخت و گفت: علي شهيد شد هراسان از خواب بيدار شدم ديدم هيچ سر و صدايي نيست نگو از آن خانم سيد آدرس ما را پرسيده بودند كه به ما خبر بدهند كه همسايه‌ها به برادرم خبر داده بودند. برادرم آمد مرا به خانه خودشان برد. صبح كه از خانه برادرم آمدم ديدم كوچه را چراغاني كردند و عكس علي را گذاشتند. سر كوچه كه آنجا فهميدم شهيد شده و خودش هم سفارش كرده بود. بعد از شهادتم من گريه نكنيد اگر گريه كني آن موقع حلالت نمي‌كنند. هر چند كه مادر باشي اين بود خاطراتي از علي هميشه مي‌گفت: من هر موقع كه دانشگاهم را تمام كردم از فاميل دختر مي‌گيرم تا از تو جدا نشوم الان هم خدا را شكر مي‌كنم كه پسرم در اين راه رفته و اين باعث افتخار من است.


منبع: پرونده فرهنگي شهدا،اداره اسناد انتشارات، هنري


برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده