در سالروز شهادت منتشر می شود؛
سعيد به سوي فرمانده دويد و تيربار را برداشت و گفت: به خدا همه اين بعثي ها را با اين تيربار تكه تكه مي كنم و بچه ها مانند بچه هايي كه پدر خود را از دست داده باشند كنار او حلقه زدند پس از مدتي پلاكش را باز كرديم. نامش بر روي آن نوشته بود « احمدسادات » با شنيدن اين اسم فريادي كشيدم...
خاطره خودنگار شهید «محمدعلی رمضانی»؛ بر روی پلاک نوشته بود «احمد سادات»

نوید شاهد البرز؛ شهید «محمدعلی رمضانی» که نام پدرش «آقامعلی» و مادرش «آقاگل» است که در اول خرداد ماه 1344، در شهرستان «رزن » از توابع استان همدان چشم به جهان گشود. وی تحصیلات خود را تا اول ابتدایی ادامه داد و به شغل آهنگری در سپاه مشغول بود تا اینکه به عنوان رزمنده به عرصه دفاع و جهاد پا نهاد و در سمن بی سیم چی گردان در منطقه عملیاتی «ایلام» در ششم مرداد ماه 1367، به شهادت رسید. مزار پاک شهید در گلزار شهدای «رزن» نمادی از ایثار و استقامت در راه وطن است.


خاطره خودنگار شهید «محمدعلی رمضانی»؛ بر روی پلاک نوشته بود «احمد سادات»

خاطره ای که در ادامه می خوانید خاطره ای خودنگار است از شهید «محمدعلی رمضانی» که در دست ماست.

صداي ميگ و شليك تيربار در هم پيچيد و گرد و خاك بلندي به هوا بلند شد. در يك لحطه نفهميدم چي شد. گويا دنيا برايم باريك شده بود. نه چشمهايم جايي را مي ديدند و نه گوشهايم چيزي مي شنيدند. در همين حال صداي وحشتناك برخورد ميگ با زمين تكاني خورد و از زير خاك بيرون آمديم. بچه ها همديگر را در آغوش مي‌گرفتند و خوشحال بودند اما از فرمانده خبري نبود. حميد به سرعت به طرف خاك ريز كه تيربار روي آن كار گذاشته شده بود رفت فرمانده به پشت در كنار تيربار افتاده بود و خون زيادي اطرافش را گرفته بود. سعيد به سوي فرمانده دويد و تيربار را برداشت و گفت: به خدا همه اين بعثي ها را با اين تيربار تكه تكه مي كنم و بچه ها مانند بچه هايي كه پدر خود را از دست داده باشند كنار او حلقه زدند پس از مدتي پلاكش را باز كرديم. نامش بر روي آن نوشته بود « احمدسادات » با شنيدن اين اسم فريادي كشيدم و ديگر چيزي نفهميدم وقتي به هوش آمديم بچه ها بالاي سرم نشسته بودند. حالم كه كمي جا آمد حال فرمانده را پرسيدم و حميدگفت كه گروه امداد او را به پشت جبهه انتقال دادند. بعضي از بچه ها به خاطر اينكه بي هوش شده بودم سربه سرم مي گذاشتند ولي من ساكت و بي حال صحنه هاي كلاس درس آقاي سادات را مانند پرده فيلم از خاطرم مي گذراندم. قلبم به درد آمده و چشمم پر از اشك شده بود. بلي اين فرمانده همان معلم مهربان ما بود.

به سوي مي و ميخانه توكلت علي الله

به سوي مسجد و منبر توكلت علي الله

منبع: پرونده فرهنگی شهدا،اداره اسناد انتشارات، هنری

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده