شهید تیرماه;
دوشنبه, ۱۱ تير ۱۳۹۷ ساعت ۱۶:۰۹
شهید غلامحسین درون پرور در سال 1345 در روستای بردخون کهنه دیر دیده به جهان گشود.با شروع جنگ تحمیلی نشستن در خانه را ننگ دانسته و از کارو پیشه خویش به خاطر نبرد با دشمن دست کشید وجهت فراگیری فنون نظامی به پادگان آموزشی شهید دستغیب کازرون اعزام و پس از اتمام دوره آموزشی به جبهه های نور علیه ظلمت رهسپارگردید.سرانجام پس ازگذراندن مدتی از ماموریت خویش درتاریخ 67/4/26 ، زمانی که راه پل بعثت را می پیمایید ؛ ‏ دوشادوش برادر پاسدار شهیدش ؛ یحیی درویشی بر اثر ترکش خمپاره عداوت ‏بعثیان کافر بر سنگفرش پل به خون آرمید.
از زمزمه هاي صحرا تا پل بعثت

از زمزمه هاي صحرا تا پل بعثت

نام و نام خانوادگي: غلامحسين درونپرور                               

  نام پدر : عبدالله                                         

نام مادر: ليلا                                           

محل تولد: بردخون كهنه                             

 نوع حضور در جبهه: بسيجي

شماره شناسنامه: 207                               

  تاريخ شهادت:1367/4/26

تاريخ تولد: 1345                                          

 محل شهادت: پل بعثت

تحصيلات: پنجم ابتدايي                          

  مسئوليت(هنگام شهادت): قايقران

شغل: كارگر                                         

 محل دفن :  بردخون كهنه

 

 

شهيد غلامحسين درونپرور

در  سال1345 بردخون كهنه كهن زاده ترين قريه در بخش بردخون در حسرت تشنگي له له مي زد.  زمستاني بي مهر، دستي سرد بر پيشاني پر چين هاي كوتاه اين ده كشيده بود و نامهربانانه ،بي نثار قطره اي از سر درد و دريغا ،دامن كشان گذشته بود . تابستان ،مغرور از عطشناكي ده به كراهت آن را به باد خنده گرفته بود ، تا لبان بر آماسيده مردان دل به درد و دريغا خو كرده واگشايند و باز هم ،چون دگر سالهاي خشكسالي به زمزمه شكري ،رضامندي خويش را از پروردگار دانا و توانايشان باز سرايند  كپرهاي تابستاني تمام توان خود را به كار مي گرفتند ،تا در برابر هجوم تش بادهاي سهمگين تابستاني پايدار بمانند و ساكنين معصوم و مظلوم خود را پناهي امن باشند .گويي خوب مي دانستند كه مقاومت ،تنها راه ماندگاري خود و حمايت از آناني است كه پناهگاهي جز آنها ندارند ،اما گرد و خاك هاي نرم و معلق در نفس هاي كريه تابستان را ديگر كسي جلو دار نبود . از لابه لاي درز كپرها عبور مي كردند و بر بساط ساده ساكنان درون آنها فرو مي نشستند.

زن هاي ده نان مي پختند و گويي مرز يكي شدن آرد و خاك سپيد برخاسته از شوره زارهاي اطراف ده ،همان بساط نان پزي درون كپرها بود مردهاي خاكي و موقر وزن هاي خاكي و ساده ،بچه هاي خاكي نازنين به دنيا  مي آورند  كه نان  خاكي مي خورند و  خاك ،سمبل آفرينش و رمز نهايت جسم آدميزاده طعم ساده اي داشت كه كام بچه هاي بردخون كهنه با آن خو گرفته بود . در يكي از همين روزها كه سقف كپر ،غربال ذرات خاكهاي سپيد شده بود ،در ميان همهمه شاديهاي غم آجين پرچين خانه عبدالله (پدر شهيد ) انتظار ليلا (مادر شهيد) به سر آمد و در پيچش درد درمان صفت زايش ميزبان طفلي شد كه در محرم همان سال دو ماه پيش از زاييدن طفل- در حاشيه حسينه ده ،آنگاه كه گوشه چادرش را به ستردن اشكهايش به چشم مي كشيد ،به نجوايي دروني با خود عهد بست نامي ،آميخته با نام امام حسين (ع) را بر او (ميهمان نيامده خود ) بگذارد.

ليلا،مادر شوريده حال شادمان از گريه هاي لطيف نوزاد ،با سينه اي مالامال از عشق به اهلبيت عصمت و طهارت (س) نام ((غلامحسين)) را پيشنهاد داد و عبدالله كه خود ،نام را تاييد كرده بود ،چشم گردانيد و زير نگاه سنگين او بود كه خويشاوندان حاضر در كپر با تكان دادن سري و به لبخند گشودن لبي، نام را- نه تنها تائيد ،كه تحسين كردند!((غلامحسين))نامي لايق نوزادزاده شده در خاكهاي شور فرو ريخته از بام تابستان زده كپر واز آن پس، شير، از سينه ليلاي عاشق حسين(ع) خوردن! و سالها بعد به عشق حسين (ع) ؛ دست هاي نوجواني بر سر و سينه زدن و زمزمه نام حسين (ع) را شيرين ترين زمزمه دانستن !و با تشخيص اينكه راه حسين شهادت است ،آرزوي شهادت حسين گونه  كردن و در خون غلتيدن !

 ((غلامحسين)) بزرگ و بزرگ تر مي شد .جنب و جوش كودكانه اش رفته رفته به حركات گرم و رفتارهاي ظريف و دلپسند بدل شد . مهرماه 1351 خورشيدي بود كه لباسهايش را كه رنگ و بوي فقر و تنگدستي پدر را نمايش مي داد پوشيدو شادمانه ،چون ديگر هم سن و سالهايش راه دبستان را در پيش گرفت . سه سال پياپي را به طي مسير كوتاه خانه تا دبستان گذراند . اما گويي با همه قد و قامت كوتاهش و با وجود پاهاي كوچك و گامهاي كوتاه مسيري چنين كوتاه را در خور پاي خود نمي ديد. آن پاهاي كوچك بايد مسيري ديگر را طي مي كردند  سه سال را به آموختن الفباو ((آب)) گذرانده است ،و حالا ديگر بايد از ((بابا)) مي خواند! بابايي كه اگرچه لب خاموش ،اما هزار گونه درد را در سكوت لب و خاموشي بانگ مي زد! عفريت فقر و نداري با چنگال بي رحمي ((نان)) را از كف  ((بابا))  ربوده بود ، تا  او  در  دادن  نان  به  زحمت   بيفتد! روزي كيف و كتاب را گوشه اي گذاشت ؛ چيزي مثل شهاب از ذهن كنجكاوش گذشت ((چه كمكي به بابا مي توانم بكنم؟))شبي را تا صبح ،گاه به خواب و گاه به رويا و گاه نيز به فكر گذراند . صبح ،در كنار بساط ساده صبحانه ،نگاهي معصومانه به چشمان به گود نشسته پدرو صورت مهربان مادر انداخت . پاره اي نان خشك را در چاي شيرين فرو برد و به دهان گذاشت . آه !بيابان !صحرا !علف به خودش جرات داد كه پيشنهادش را بگويد : بابا! من از امروز بزهاي ده را به چرا مي برم !

براي پدر و مادري كه تمام نگاهشان به افق هاي آينده فرزند دوخته است. پذيرفتن چنين پيشنهادي سخت است . اما وقتي فقر خانمان براندازپنجه بر حلقت افكنده باشد و پرواي گرسنگي داشته باشي ،جز پذيرفتن آن راه گريز- ولو راهي پر مخاطره و نادلخواه باشد - چه مي توان كرد ؟

نان و خرما را در دستمال پيچيد و با بوسه مادر راه صحرا را در پيش  گرفت و نخستين روز نان آوري را تجربه كرد ،ذوق اينكه او به ((بابا)) ((نان)) خواهد داد ،درمذاقش مي جوشيد و چوب دستي را درهوا تكان مي داد . صحرا، بيابان ،علف ..بزها و گوسفندان   ني لبك زمزمه

 آب قمقمه  چوپاني! چه مدرسه اي بود صحرا و چقدر غلامحسين درس گرفت از فضاي خوش صحرا و بيابان . از دامن ليلا تا دشت و بيابان را طي كرده سالها بعد راهي دشتي ديگر شد و مدرسه اي ديگر ! آنجا كه آموزگار و درس و مشق آن شور و عشق و شهادت بود بارها رفت و آمد ورفت و آمد تا كارنامه فارغ التحصيلي را با درخشانترين نمره گرفت !

كارنامه اي با هاشوري سرخ ! بر پل بعثت! آري 22سال بعد از آن روزي كه در غبار كپر ساده پدر چشم به روي روزگار گشود ، بال به بال كبوتري خونين پر (همرزم ،دوست و هم ولايتي شهيدش ((يحيي درويشي))

غلامي عشق حسين(ع) را به اثبات رسانيد و روزگار را بدرود گفت تا نامش ،برجسته و درخشان ،بر تارك تاريخ خونبار انقلاب اسلامي و دفاع مقدس پايدار ماند.

 

 

شرح مراحل مختلف زندگي كوتاه اما آموختني آن شهيد عزيز:

 در زمستانهاي سرد و تابستانهاي تفتيده و گرم، كوههاي ديارش را پياده و با لباس چوپاني پي ميزد و پس از آن چون به سنيني رسيده بود كه مي بايست شغلي ديگر را انتخاب كند كار قبلي خود را رها كرد و همدوش پدر مرحوم خود به اميد قوت روزانه و امرار معاش خود و خانواده دل به دريا زد و به ماهيگيري پرداخت. شهيد با اخلاقي كه داشت در دل مردم جايي براي خود گشوده بود . او با قيام مردم در سراسر كشور براي برپايي جمهوري اسلامي از سال 57 در مراسمات و راهپيماييهاي محل حضور چشمگير و در مراسمات ماه محرم و عاشوراي حسيني شركت فعال و علاقه خاصي به اهلبيت عصمت و طهارت (س) به خصوص سيد و سرور شهيدان (ع) داشت .با شروع جنگ تحميلي نشستن در خانه را ننگ دانسته واز كار و پيشه خويش به خاطر نبرد با دشمن دست كشيد و جهت فراگيري فنون نظامي به پادگان آموزشي شهيد دستغيب كازرون اعزام وپس از اتمام دوره آموزشي به جبهه هاي نور عليه ظلمت رهسپار گرديد و از آنجايي كه از اولين و فعالترين اعضاي بسيج محل بود دوستانش را براي  حضور  در  جبهه ها  تشويق  مي نمود .  وي  وقتي  از  جبهه  باز مي گشت در سال 63 خبر از دست رفتن پدرش را به اطلاعش رساندند و از  اين  به  بعد  گرچه  وظيفه اي  سنگين تر  در  قبال  خانواده  پدرش مي داشت ولي در عين حال از فكر جبهه باز نايستاد و دوباره صحنه كارزار را جولانگاه خويش قرار داد . او در عمليات ((فتح)) كه به منظور پاك سازي كردستان صورت گرفت شركت كرد و با سلامتي به آغوش خانواده بازگشت و همچنين در بسياري از عمليات ها از حمله عمليات بدر ،عمليات قدس 4 كه در اين عمليات از ناحيه پاي راست زخمي شد و به لطف خداوند پس از چندي دوباره سلامتي كامل خويش را باز يافت . شهيد به مدت 4 ماه از زماني كه عضو بسيج بود در صحنه پيكار مردانه با خصم دون و مزدوران جنگيد .او در اين راه رشادت هاي بسياري از خود نشان و به يادگار گذاشت كه قلم توان نگارش آنهارا ندارد.

شهيد در تاريخ 64/8/18 به خدمت سربازي در ارگان مقدس سپاه به عنوان پاسدار وظيفه مشغول  شد كه به مدت 22ماه از خدمت سربازي خود را در جبهه هاي جنگ سپري كرد و در اين ايام در عمليات هاي والفجر 8 و كربلاي 4 و5 نيز شركت و در يكي از اين عمليات ها بر اثر مواد شيميايي مجروح گرديد و سرانجام در تاريخ 66/8/18 پس از زحمات فراوان موفق به دريافت كارت پايان خدمت شد . وي پس از دريافت كارت به بندر دير رهسپار شد و براي  امرار  معاش به  كار  پر  مخاطره جاشوئي تن  داد ،ولي از آنجايي كه به اسلام و رهبر عزيزش دلبندي فراوان داشت عمل ماندگار شدن در خانه و تماشا نمودن صحنه كار زار را تاب نياورد و دل به خدا سپرد و دوباره در تاريخ 67/3/17 كوله بار سفر را مهيا ساخت و براي ياري رساندن رزمندگان اسلام دوشادوش ديگر  همرزمان  به  جبهه  نبرد عازم ميادين نبرد شد و سرانجام پس  از گذراندن مدتي از ماموريت خويش در تاريخ 67/4/26 هنگاميكه آسمان پيراهن گلگون غروب را پوشيده بود زماني كه راه پل بعثت را مي پيماييد دوشادوش برادر پاسدار شهيدش يحيي درويشي بر اثر تركش خمپاره عداوت بعثيان كافر بر سنگفرش پل به خون آرميد و خون سرخش را با آبهاي خونين خليج به جريان انداخت و پيغامش را كه هيهات من الذله بود در لحظات آخر با استقامتش و رساتر از هميشه تحققي عيني بخشيد . روحش شاد و راهش پر رهرو و يادش هميشه در دلها زنده باد .



وصيت نامه شهيد

ان  الله  يحب  الذين  يقاتلون  في  سبيل  الله  صفا كانهم بنيان مرصوص

به درستي كه كساني كه  در  راه  خدا  مبارزه  مي كنند  دوست   مي دارد.

با درود و سلام بر منجي عالم بشريت پيامبر گرامي و با درود و سلام   بر مهدي (عج) و با سلام بي پايان بر امام امت خميني بت شكن و با سلام بر تمام شهداي صدر اسلام تا كنون با لاخص شهداي جنگ تحميلي و با سلام بر تمامي رزمندگان اسلام . اينجانب غلامحسين درونپرور اكنون كه عازم به جبهه هستم چند كلمه اي به عنوان وصيت نامه بر كاغذ مي آورم ،خدايا ما را به راه راست هدايت كن و اين چراغي كه امت بزرگ اسلامي ما برافروخته است براي محو ظلمت جهان مانده در سياهي و تيرگي جهل و فساد كافي است . چراغي روشن كه ستم شب پرستان و شب باوران را محو خواهد كرد و همه كاخهاي جور جابران را ويران خواهد نمود . امروز مشعل هدايت بشر در دست تواناي امت دلاور ماست و ميرود تا صراط مستقيم الهي را به اسيران و شب زدگان نشان دهد تا راه را از چاه باز شناسند و جاده هاي منتهي به ارزشهاي اصيل اسلامي را به چشم ببيند امت بزرگ ما مشعل آفتاب را به دست گرفته است تا در سپيده دمان رهايي چراغدارراه قافله بيداران باشد . مشعل آفتابي بدست ماست كه ريشه در بدر و حنين دارد ،ريشه در محرم و عاشورا دارد ،ريشه در خون  شهيدان مطهري دارد  كه حلق هاي  بريده اشان بر فراز نيزه و  ني نيز از تلاوت قران باز نايستاد.

خدايا شهادت نصيب من كن كه اين آرزوي ديرينه من مي باشد  اي مردم بردخون امام را تنها نگذاريد، هميشه گوش به فرامين امام باشيد ونگذاريد منافقين از خدا بي خبر به اين انقلاب ضربه بزنند . و حرفي هم با مردم بردخون كهنه دارم : پايگاه مقاومت را هميشه پر نگه داريد و جبهه ها را گرم نگه داريد و براي پاسداري از خون شهيدان آماده باشيد و جبهه ها را پر كنيد . و اي رفيقان و همشهريانم و اقوام ،اگر كه شهادت نصيب من گرديد گريه و زاري نكنيد .اي برادرانم و مادرم و خواهرانم ،اگرچه من برادري يا فرزند خوبي براي شما نبودم، اگر از من ناراحتي ديده ايد مرا حلال كنيد و اگر كسي طلب من داشت طلب مرا بپردازيد، ولي اميد وارم كه همه مردم بردخون مرا حلال كنند . مادرم مبادا بعد از شهادتم گريه و زاري كني. اين آرزويم بود كه بايد به آن برسم . صبر انقلابي داشته باش و خون من از خون اكبر حسين رنگين تر نمي باشد .و باز هم وصيت من به شما مردم اين است گوش به فرمان امام باشيد و جبهه ها را پر كنيد و خداي ناكرده دل امام را بدرد نياوريد اين وصيت نامه شهيد غلامحسين درونپرور است كه در پايگاه مقاومت قمر بني هاشم به يادگاري نوشته و گفت: كه اين وصيت نامه آخرين من است

والسلام عليكم و رحمه الله و بركاته

 

برادر كوچك شما غلامحسين درونپرور


 

 

 

از زبان هم خانگان

ليلا زائري(مادر شهيد) :

يك روز زمستاني ،در حالي كه دور هم جمع بوديم و به اخبار راديو (زمان جنگ) گوش مي داديم غلامحسين سر در پيش انداخت و آهي كشيد و براي شهادت خود دعا كرد

يادم هست پس از تولد غلامحسين در ايام محرم ،هنگاميكه اشك از چشمانم سرازير بود، غلامحسين را شير ميدادم و فكر مي كنم آن ارادتي كه بعدها به سالار شهيدان پيدا كرد ،يك دليلش همين بود .

احمد درون پرور (برادرشهيد):

پس از پايان خدمت سربازي مي گفت :نمي توانم در خانه و محل بمانم و اخبار جنگ را فقط از زبان رزمندگان و راديو و تلويزيون بشنوم . اين بود كه (با وجودي كه خد مت سربازي را هم در جبهه ها سپري كرده بود ) خداحافظي كرد و رفت .

حسين درون پرور (برادر شهيد):

همواره چهره او را از كودكي تا جواني به ياد خواهم داشت ؛براي كمك به امرار معاش خانواده چوپاني ، صيادي و جاشويي را در سه مرحله از عمر كوتاهش تجربه كرد ،مظلوم اما خستگي ناپذير بود .

نرگس درون پرور(خواهر شهيد): 

پدرم در بستر بيماري افتاده بود و آثار مرگ در چهره اش هويدا بود . غلامحسين جبهه بود ،مي خواستيم به طريقي او را به خانه برگردانيم  تا روزهاي آخر عمر پدر در كنار مان باشد، اما پدر به رحمت خدا رفت و او نيامد. وقتي به مرخصي آمده بود ،همه مغموم و ناراحت بوديم و منتظر بوديم بعد از شنيدن خبر مرگ پدر (كه خيلي به او علاقمند بود)چه عكس العملي از خود  نشان مي دهد  اما  او سپس دست به آسمان بلند  كرد  و گفت :خدايا تو شاهد باش كه من  به خاطر ضرورت  ماندم در جبهه  به مرخصي نيامدم تا پدرم را در آخر روزهاي عمرش ببينم . خدايا،اين كار را براي من گناه به حساب مياور

كبري درون پرور (خواهر شهيد)

برادرم با همه دوست و رفيق بود و كسي از ايشان نمي رنجيد. به ما (خواهرانش) خيلي محبت مي كرد . آخرين مرحله اي كه به مرخصي آمده بود ،به منزل ما آمد و گفت: مي خواهم صبحانه ميهمان خواهرم باشم  .مادرم هم منزل ما بود با او درباره آينده اش و برنامه عروسيش صحبت كرديم .لبخندي زد و گفت : شايد من هم در بهشت عروسي كردم!


از زبان همراهان

جانباز ،ابوذر باربرز (دوست ،هم ولايتي و هم رزم شهيد):

غلامحسين بچه اي سر به زير ،مومن و شجاع بود . همه بچه ها با ديدن او روحيه اي مضاعف پيدا مي كردند .

هميشه مي گفت زيباترين لحظه برايم وقتي است كه با لباس رزم و چفيه در حرم آقا ابا عبدالله حاضر شوم

 

علي جعفري(همرزم):

دود ناشي از انفجارهاي مكرر همه جا را فرا گرفته بود. صداي شليك گلوله ها و خمپاره ها و موشك هاي آر.پي.جي مدام بلند بود و قطع نمي شد . دشمن به گونه اي شديد آتش مي ريخت ،خط بي سيم كه بر عهده شهيد درونپرور و شهيد يحيي درويشي بود ،مرتب قطع و دوباره به وسيله آن دو عزيز تعمير مي شد . لحظه هايي كه غلامحسين (در آن هنگامه آتش و خون)خود را شجاعانه به محل قطع شدن سيم ها مي رسانيد فراموش نمي كنم . در آن هنگام اعلام موقعيت خود به مقر خيلي برايمان اهميت داشت در آخرين مرحله با حالتي خاص براي تعمير سيم ها رفت ،چند دقيقه بعد ، چون در شرايطي نبوديم كه بتوانيم حرف بزنيم با نگاه اشك آلود ،در همان حالت حماسه گونه ،به همديگر فهمانديم كه غلامحسين شهيد شده است روي پل بعثت .

☼☼☼

نمونه دست نوشته شهيد درونپرور را در صفحه بعد مشاهده مي كنيد . متاسفانه تنها همين نامه(كه خطاب به آقاي قاسم صادقي-شوهر خواهرشان نوشته بودند ) يافت گرديد . بريده اي از همين نامه خانوادگي شهيد را از نظر مي گذرانيم :

(( وقتي كه مي خواستم به جبهه بيايم آمدم به خانه شما نبوديد كه با شما خداحافظي كنم اميد وارم كه به بزرگي خود مرا ببخشيد و حلال كنيد  شايد اين بارشهادت نصيب من گردد ))

 

 

همراه  مرغ  مسافر  پيغامي  از  گرمسير است

                          مي گويد  اينجا  نمانيد ، اين خاكدان  زمهرير است

مي گويد اينجا نمانيد ، اينجا كه مردان دروغند

                         اينجا   كه  سرهاي  خالي  روي شكم هاي سير است

مي گويد اينجا نمانيد اما كجا مي توان رفت؟

                          وقتي   كه   ايمان   مردم  در  بند  نان  و  پنير است

گفتند  : اينجا  نمانيد  ،  پا   بسته   ده  مباشيد

                       اين  خانه  نا  استوار است ، اين كشت آفت پذير است

گفتند و باور نكرديم تا آخرين چشمه يخ بست

                     گفتيم ، زود است و مانديم ، رفتند و گفتند: دير است!…

 

 




























به دریا پیوستگان: شهیدنامه شهدای بردخون

پدیدآورندگان : گردآورنده: مجید عابدی

تاریخ نشر : 1383/12/24

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده