گفتگوی اختصاصی با همسر معلم شهید «محمد پرورش بلدی»
یک هفته بعد دوباره لباس جبهه را پوشیده و عکس دختر دو ساله مان را در جیبش گذاشت و عازم جبهه « حاج عمران» شد.
معلم شهیدی که عاشق بود


به گزارش نوید شاهد البرز؛ چگونه می شود در قالب چند کلمه و جمله حق مطلب در یاد و مقام معلمی که شهید می شود ادا شود. شکوه رزم یک معلم نهایت ایثارگریست که می تواند وجود داشته باشد. معلمی که با بودنش و رفتنش درس انسانیت و پایداری  و بزرگی را به همگان می آموزد و همیشه تاریخ جاویدان می ماند. معلمان شهید ستارگان علم و ادب و دانایی بودند و به واسطه همین ویژگی که داشتند خامه علمایی را زمین نهاده و سلاح دفاع و جهاد دست گرفتند.

شهید  «محمد پرورش بلدی»  فرزند « رضا» در سال 1336، در تهران چشم به جهان گشود. وی  صاحب دو فرزند بود و شغل  معلمی داشت. این معلم  در بحبوحه جنگ تحمیلی ایران و عراق مکتب علم و پرورش را به دیگران سپرد و به عنوان بسیجی جان بر کف به مصاف با دشمن رفت . وی پس از رشادت ها و دلاور مردیها پس از ماهها جهاد در جبهه های «حاج عمران» در دهم مرداد ماه 1362،  به  شهادت رسید و تربت پاک شهید در «امامزاده محمد کرج» نمادی از ایثار و شهامت است.

معلم شهیدی که عاشق بود

نوید شاهد البرز در آستانه گرامیداشت مقام شامخ معلم به دیدار همسر معلم شهید «محمدپرورش بلدی» رفته و گوش به روایتی سپرده ایم که چهره ای روشن تر ازمجاهدت این شهید را برای ما به نمایش می گذارد.

*** خانم «لیلا مطلبی» از دوران جوانی و چگونگی آشنایی و ازدواج با همسر شهیدتان بفرمایید؟

من متولد 1342 در کرج هستم و محمد متولد 1336، در تهران بود . از بچگی محمد را می شناختم. به خاطر ارتباط خانوادگی که شهید با فامیل های ما از دوران کودکی داشت  این زمینه آشنایی فراهم شده بود.  شانزده سالم بود که گفتند: محمد از تو خواستگاری کرده است. همه سالهایی که او را می شناختم از خوبی های محمد شنیده بودم. زمانی که از من خواستگاری کرد خانواده هم رضایت دادند و مقدمات ازدواج ما فراهم شد.سال 59 زندگی مشترک خود را آغاز کردیم.

 

***می دانم که زندگی شما در فضای انقلاب و با شروع جنگ تحمیلی شکل گرفت از آن روزها برای ما بگویید؟


محمد در جریانات انقلاب در سرباز  بود که فرمان امام مبنی بر ترک پادگان ها  رسید و او هم  پادگان را ترک کرد و به کرج برگشت در آن زمان خانواده محمد از تهران به کرج نقل مکان کرده بودند. او هم مثل خیلی از جوان های دیگر در تظاهرات شرکت می کرد.

*** چگونه معلمی را به عنوان یک شغل انتخاب کرد؟

بعد از فرار از پادگان محمد به دنبال جنبه ای دیگر از علایقش رفت. روح بلند و بی آلایش محمد او را همانطور که تشنه آموختن بود به سوی آموزش دادن هم می کشاند. او دوست داشت که چراغ وجود دیگران را روشن  به نور علم و دانش کند. وی شغل معلمی را انتخاب کرد و بی منت و بی وقفه تلاش می کرد که نه تنها وظایفش را بلکه بیشتر از آن را ایفا کند.

***اولین فرزندتان کی به دنیا آمد؟

سال 1360، بود که ما منتظر تولد اولین فرزندمان بودیم محمد از خوشحالی سر از پا نمی شناخت. محمد بچه ها را خیلی دوست داشت اگر جایی می رفتیم و او بچه ای را می دید تمام توجه اش را جلب می کرد.  او برای تولد و آسایش و راحتی ما هر کاری را می کرد.

***رفتار و برخورد شان با دیگران چگونه بود؟

محمد انسان تک بعدی نبود او به همه جنبه های زندگی و افراد توجه داشت . توجه او به همسر، به پدر، به مادر حتی به اقوام مثال زدنی بود. هنوز بعد از گذشت سی و پنج سال هر وقت یاد محمد می شود همه غبطه بزرگ منشی او را می خورند. محمد بی نهایت صادق و رو راست و متواضع بود. به هیچ عنوان اهل تجملات نبود.

همسر شهید معلم «محمد پرورش بلدی»: محمد شمع محفل همگان بود



*** اهل بخشش هم بود؟

محمد به دنیا آمده بود که به دیگران کمک کند. آن زمان که حقوق معلمی کم بود و کفاف زندگی خودمان را هم نمی داد اما از همین حقوق کم هم می بخشید. به این شکل که فقرا را پیدا می کرد و بررسی می کرد ببیند به چه چیزی احتیاج دارند. همان را برای آنها تهیه می کرد. او خانه پیرمردی را که پسرش رزمنده و در جبهه بود رنگ می کرد و  یک بار برای بچه های نیازمند چکمه  خرید که در برف زمستان های ان موقع حصار بتوانند به مدرسه بیایند. خیلی به بچه ها توجه می کرد دغدغه اش این بود که فلان شاگردم امروز سرحال نبود و فلانی لباسش یا وسیله تحریرش مناسب نیست. او لباس کار به تن می کرد و برای تعمیر و ساخت و ساز مدرسه بنایی می کرد. وقتی می گفتم چرا کارگر نمی گیرید می گفت: بودجه نیست کشور در حال جنگ است. محمد غصه دیگران را داشت غصه بی پولی فقر نیازمندان را می خورد.با اینکه خودمان هم در رفاه نبودیم و خیلی از وقتها از پدرش پول می گرفتیم.

*** از چه زمانی تصمیم گرفت که به جبهه برود؟شما با جبهه رفتنش موافق بودید؟

 به خاطر تلاش بی وقفه و لیاقتی که از خود نشان داده بود او را به عنوان مدیر مدرسه انتخاب کردند. خیلی از ریاست مدرسه ای که اکنون به نام محمد است نگذشته بود که زمزمه های جبهه رفتن او شنیده شد. می گفت که قصد دارد به جبهه برود. همه مخالف بودند. محمد تنها فرزند خانواده بود. دوریش برای والدینش غیرقابل تحمل بود . من هم باوجود یک فرزند کوچک و یک فرزند در راه به گفتم:  به امید چه کسی ما را می گذاری و می روی؟ گفت: به امید خدا . شما خدا را دارید مگر زرمندگانی که در جبهه هستند خانواده  ندارند که خانواده خود را گذاشته اند و برای دفاع از کشورمان و تامین آسایش مردم به جبهه رفته اند. وقتی می دید من ناراحت می شوم می گفت: قرار نیست من شهید شوم مگر هرکسی به جبهه می رود شهید می شود.
 با همه  صحبت کرد و رضایت گرفت و گفت به جبهه جنوب می رود. آن زمان جبهه جنوب خطرش کمتر از جبهه غرب بود و در غرب ضدانقلاب ها هم بودند و در واقع نیرو های ما در دو جبهه می جنگیدند. از طرفی گروهک ها و از طرفی هم ارتش بعثی عراق بود.

*** خانواده بعد از به جبهه رفتنش چه کردند؟

با رفتن محمد، مادرش نتوانست تحمل کند و به دنبال او راهی جبهه جنوب شد. مادر و دایی محمد برای دیدن تنها فرزند خانواده وجب به وجب جبهه های جنوب را زیر پا گذاشتند و بعد از جستجوی بی حاصل متوجه شده بودند که محمد به جبهه جنوب نرفته است او در جبهه غرب است. مادر بازگشت اما بی محمد و فقط برای سلامت او دعا می کرد که دردانه اش از این جهاد به سلامت برگردد. بی تابی پدر و مادر تماس های مکرر ما، محمد را بعد از دو ماه به مرخصی کشاند.

*** در دومین اعزام شما نگرانشان شدید عکس العمل ایشان چه بود؟

در دومین اعزام محمد به جبهه همه جمع شدند و هزاران دلیل آوردند که محمد را از باز گشت دوباره به جبهه منصرف کنند. مادرش می گفت  که با این وضعیت بارداری همسرت و یک فرزند کوچک نباید بروی اما او می گفت: همسر من شیر زن است خیالم از این بابت راحت است. او از عهده زندگی بر می آید. رییس آموزش و پرورش کرج چند بار برای صحبت با او به منزل ما آمد اما موفق نشد با محمد صحبت کند . او باز بعد از یک هفته لباس جبهه را پوشیده و عکس دختر دو ساله امان را در جیبش گذاشت و عازم جبهه غرب « حاج عمران» شد. این دیدار  آخر بود همان رفتنی که رفت بعد از آن پیکرش را آوردند. به عنوان یک رزمنده بسیجی رفت و سه ماه در جبهه جنگید و شهید شد.

***خبر شهادتش چگونه به شما رسید؟
شب قبل از اینکه خبر شهادت محمد را بیاورند من خواب دیدم پیکر محمد بر روی تخته سنگی است. فردا نگران از منزل خارج شدم و به دنبال کسی می گشتم که از او خبر داشته باشد. نزدیک های ظهر بود که خبر شهادت را آوردند و پیکرش هم زود به دست ما رسید چون داماد خاله من که در جبهه راننده بود پیکر محمد را می بیند کمک می کند و آن را به عقب برمی گرداند.

*** از نحوه به شهادت رسیدنشان چیزی برای شما تعریف کرده اند؟

محمد تک تیرانداز بود. گویا  یکی از نیروهای عراقی با لباس رزمنده های ایرانی بالای تپه ای قرار می گیرد و محمد و همرزمانش را که در پایین بودند و تصور می گردند او خودیست را با آرپی چی می زند. ترکش آرپی چی به قلب محمد می خورد و شهید می شود.


همسر شهید معلم «محمد پرورش بلدی»: محمد شمع محفل همگان بود


*** عکس العمل دیگران در زمان شهادت محمد چگونه بود؟

آن روزها که خبر شهادت محمد به سرعت پخش شد و به چشم به هم زدنی خانه ما شد پر از کسانی که خیلی ها را من نمی شناختم. همه کسانی که محمد دست خیرش به آنها رسیده بود بعد از شهادت محمد آمدند و رفتند و از کارها و خوبی های محمد می گفت: آن روزها و بعدها حتی من محمد دیگری را  شناختم تازه متوجه شدم که اصل در این چهار پنج ساله او را به خوبی نمی شناختم. محمد انگار تنها معلم مدرسه نبوده بلکه شمع محفل آنان بوده است.
 محمد شهید شد و من و دخترمان « آزاده» ماندیم و پسرم که بعد از شهادت او به دنیا آمد. آزاده روزهای کودکی را بی هیچ محبتی از جانب پدر پشت سر گذاشت اما از آنجایی که فرزند او بود و تمام خصوصیات پدر را به ارث برده است. رهرو راه پدرش شد. او هم مانند پدر شغل آموزگاری را انتخاب کرد. رفتارهای « آزاده» عجیب من را یاد پدرش می اندازد . حس مسئولیت پذیری و صداقت و صمیمتی که در اوست در پدرش هم بود.

پسرمان «محمد رضا» که بعد از شهادت پدرش به دنیا آمد بزرگ که شد می خواست جای پدرش را پر کند. آنقدر هوای من و آزاده را داشت که جای تعجب بود با اینکه پدر را هرگر ندیده بود  پدری کردن را خوب می دانست اما عمرش زیاد به این دنیا نبود و در جوانی به دیار باقی شتافت.
 محمدرضا بعد از چند سال بیکاری این اواخر شغلی که دوست داشت را پیدا کرده و چند ماهی بود که در شهرداری کار می کرد. قرار بود استخدام شود. خیلی خوشحال بود.

*** سالهای بعد از همسر شهیدتان چگونه گذشت؟

سالهای بدون محمد خیلی سخت گذشت. تربیت فرزندانمان وظیفه ای که بر گردن من بود. مادر هر کاری که کند جای پدر را نمی تواند بگیرد اما من سعی کردم که در تربیت و تحصیلشان کوتاهی نکنم. به هر حال این روزها گذشت و من هم وظایفم را انجام دادم. چند روز دیگر ما نوه دار می شویم.

*** سخن پایانی و حرفی ناگفته اگر دارید بفرمایید؟

 مسائلی من این روزها در جامعه می بینم و ناراحت می شوم و آن این است که جوانان دیروز ما سلاح به دست گرفتند  و در مقابل دشمن به خاطر وطن و ناموس تا پای جان ایستادند اما من امروز در همین پارک نزدیک منزلمان جوانانی را می بینم که بیکار و معتادند! چی بر سر جوانان ما آمده است؟! چرا مسئولین به حرف هایی که می زنند عمل نمی کنند؟ ما شهید دادیم که مردممان در رفاه و آسایش و امنیت زندگی کنند اما امروزه خیلی از جوانان ما هویت خودشان را هم نمی شناسند.

           گفتگو و عکس از نجمه اباذری


برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده