دوشنبه, ۲۱ اسفند ۱۳۹۶ ساعت ۱۲:۴۳
مادر جان براي چه نگراني؟ گفتم مي ترسم، نمي دانم چرا فکر ميکنم ديگر تو را نمي بينم. گفت ناراحت نباش. در حالي که گريه مي کردم پرسيدم اگر برنگشتي چه کار کنم؟ گفت اگر برگشتم که هيچ، اگر برنگشتم بعد از آنکه مراسم چهلم شهادت مرا برگزار کرديد...

کرامات شهیدان؛(73) ميعاد در جمکران

نوید شاهد، در آخرين روزي که قاسم پيش ما بود وسايلش را جمع کردم و ساکش را بستم. برخلاف مراحل قبل حال خاصي داشتم گويي به من الهام شده بود اين آخرين باري است که فرزندم را مي بينم و پس از آن ديگر او را نخواهم ديد. به همين دليل مضطرب بودم و نگران. قاسم که نگران يام را احساس کرد پرسيد:

مادر جان براي چه نگراني؟ گفتم مي ترسم، نمي دانم چرا فکر ميکنم ديگر تو را نمي بينم. گفت ناراحت نباش. در حالي که گريه مي کردم پرسيدم اگر برنگشتي چه کار کنم؟ گفت اگر برگشتم که هيچ، اگر برنگشتم بعد از آنکه مراسم چهلم شهادت مرا برگزار کرديد خودت به تنهايي به جمکران قم بيا. قاسم تأکيد كرد که ولي تنها بيا. اين حرف او که علاقه زيادي به جمکران داشت و مرتباً به جمکران مي رفت مرا تا حدودي تسکين داد و آرام کرد.

پس از دو ماه و 24 روز که خبر شهادت قاسم را آوردند بي صبرانه منتظر مراسم چهلم او بودم تا به جمکران بروم تا شايد او را آن گونه که وعده داده بود ببينم. همسر و فرزندانم مرا از اين کار که علت آن را نمي دانستند نهي مي کردند و اصرار داشتند با من بيايند، ولي من که نمي توانستم رمز اين تنها رفتن را به آنها بگويم، نپذيرفتم. عصر پنج شنبه اي به راه افتادم و به قم رفتم. نماز مغرب و عشاء را در حرم حضرت معصومه خوانده و سپس به سوي جمکران حرکت کردم.

در تمام مدتي که از تهران به قم و از حرم به جمکران مي رفتم فقط به حرف هاي قاسم در آخرين لحظات وداعش با خود فکر مي کردم. به جمکران که رسيدم کنار اولين در ورودي محوطه نشستم تا رفع خستگي کنم. گنبد مسجد جمکران درست روبه روي من قرار داشت. برخاستم تا براي نماز به داخل مسجد بروم. در حالي که بي اختيار چشمم به گنبد مسجد خيره شده بود ناگهان آنچه در خاطرم بود از نظرم رفت. مردم را مي ديدم که گروه گروه به سمت مسجد مي رفتند.

در همين حين دسته اي شش نفره از جوانان توجهم را به خود جلب کرد. همگي آنها پيراهن سفيد بلندي به تن داشته و شلوار خاکستري رنگي پوشيده بودند. در دست همه آنها کتابي ديده مي شد. آنها با چهره هاي نوراني به سوي مسجد در حرکت بودند. ناگهان با کمال تعجب قاسم را در ميان آنها ديدم به طرف او رفتم و صدايش کردم. برگشت. تا مرا ديد لبخند زنان به طرف من آمد و گفت قبول باشد. وقتي احساس کرد مي خواهم به او بگويم پيش من بماند گفت: مادر جان من با اينها آمده ام و بايد با اينها بروم. اين را گفت و دوباره به جمع آنها ملحق شد.

با نگاهم آنها را تعقيب مي کردم و اشک مي ريختم. لحظاتي بعد از نظرم ناپديد شدند. در تمام اين لحظات اصلاً احساس نمي کردم قاسم شهيد شده است. پس از دقايقي به خود آمدم که با پاي برهنه بر روي خاک محوطه ايستاده ام و مات و مبهوت به گلدسته هاي مسجد نگاه مي کنم.


راوی: طاهره رحيمي، مادر شهيد قاسم صالحي

منبع: لحظه های آسمانی کرامات شهیدان(جلد دوم)، غلامعلی رجائی 1389

نشر: شاهد

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده