شرح ماجرای فرمانده گروهان از وقایع بعد از نصر 4 و عملیات والفجر 1

نوید شاهد:

اولین حضورتان در کدام گردان بود؟

از سال 63 بعد از یک دوره آموزش ابتدایی به کردستان رفتم و اولین حضورم پاوه بود. به مرور آموزش های تخصصی را فراگرفتم و وارد گردان حمزه سیدالشهدا به فرمانده ی مهدی خوش سیرت شدم. تا اواخر جنگ که شدم فرمانده گروهان شهید نقوی راد. چند سالی در گردان حمزه سیدالشهدا با فرماندهی شهید مهدی خوش سیرت بودیم. به خاطر عشق و علاقه و جذابیتی که فرمانده داشت 14 و 15 ماه به عنوان داوطلب بسیجی در همان گردان ماندگار شدیم. بعد از آن معاون دسته و بعدها جانشین دسته و فرمانده دسته شدیم. وقتی فرمانده دسته شدیم آقای مهدی خوش سیرت در نصر 4 در 06 / 04 / 66 در ماووت عراق به شهادت رسید.

چه تصوری از شهید املاکی داشتید؟

قبلا آقای حسین املاکی را در پادگان سنندج دیده بودم. بیشتر در اردوگاه شهید مفتح شوشتر. آقای حسین املاکی فردی چهارشانه و خوش استیل بود. به خاطر همین از ایشان خیلی خوشم می آمد.

وقتی به لشکر می آمد و صحبت می کرد همه می گفتند فرمانده بسیار قدرتمندی است. حضور او در عملیات ها لرزه بر اندام دشمن می انداخت.

سردار املاکی در اطلاعات عملیات فعالیت داشتند. در واقع فرمانده اطلاعات عملیات بودند. فرمانده اطلاعات عملیات در آن زمان با فرمانده لشکر برابری می کرد و پست بالایی بود. این نشان از توانمندی بالای ایشان بود. چندین بار او را دعوت کردند برای تیپ قدس گیلان ولی قبول نکرد . بیشترین دیداری که من با آقای املاکی داشتم در نصر 4 بود.

در نصر 4 و عملیات ماووت شهید خوش سیرت فرماندهی را بر عهده داشتند و آقای املاکی جانشین لشکر بودند. عملیات ماووت از 2 تیپ تشکیل شده بود. یک تیپ را شهید خوش سیرت هدایت می کردند و جلوی خط بودند. فرماندهی پشت خط را که در واقع پشتیبان ما بودند، آقای املاکی بر عهده داشتند. ما گروهان حضرت ابوالفضل بودیم و به فرماندهی شهید وحید رزاقی و فرمانده گردان هم سردار محمد عبدا... پور و فرمانده تیپ هم که شهید خوش سیرت بود.


در محاصره


از محاصره و حضور به موقع سردار املاکی بگویید.

در عملیات نصر 4 بعد از این که شهید خوش سیرت به شهادت رسید، از کل گردان که 75 نفر بودند فقط 13 یا 14 نفر باقی ماندند. من هم مجروح شدم. ارتباط با پشت خط قطع شده بود. هم از نظر آذوقه و هم از نظر افراد در مضیقه بودیم. ارتباط بی سیم قطع شده بود. اسلحه، گلوله و آذوقه هم به پایان رسیده بود.

در محاصره دشمن بودیم. هوا بسیار گرم بود و تشنگی خیلی این 13 نفر را اذیت می کرد. در این بین دیدم یک نفر داد می زند آب یخ، آب یخ. پیش خودم گفتم آب یخ. آب جوشم بیاورند برای ما غنیمت است. دیدیم یک نفر یک دبه گذاشته رو دوشش و به همه آب می د هد. خیلی یخ نبود ولی آب خنکی بود. بچه ها کمی سر حال شدند.

کسی که دبه بر دوش داشت، کسی نبود جز کمیل مطیع دوست فرمانده گردان. از آقای کمیل مطیع دوست پرسیدم این آب کجا بود؟ گفت: من ناراحت بودم و با خودم می گفتم که حتماً ما 13 نفر اسیر می شویم. هیچ کس از ما خبر نداشت. دشمن ما را محاصره کرده بود. با ناراحتی با خودم زمزمه می کردم مهدی خوش سیرت کجایی؟ خوابم برد. در عالم خواب دیدم آقا مهدی صدا کردند کمیل، کمیل. بیدار شدم و دوباره چون خسته بودم خوابیدم. دوباره صدای آقامهدی را شنیدم که می گفت بیا پشت سنگر. وقتی بیدار شدم رفتم پشت سنگر دیدم یک دبه پر از آب در سنگر عراقی هاست. اول امتحان کردم و خودم خوردم ببینم واقعاً آب است یا نه. دیدم بله واقعاً آب است. خیلی خوشحال شدم و آب را بین بچه ها پخش کردم.

ما همچنان در محاصره بودیم و عراقی ها در حال پیش روی. تا این جا را داشته باشید تا ورود شهید املاکی به این قضیه. سردار حسین املاکی بعداً برایمان تعریف کردند ساعت 4 و 5 بعدازظهر بود. سیاهی لشکر عراقی را دیدم که با توپ و تانک قله ژاژیله را محاصره کردند.

متعجب بودم چرا آن 14 نفر عراقی همان جا مانده اند؟ من آن ها را با دوربین می دیدم. با خود گفتم اگر عراقی نیستند، چرا عراقی ها نمی آیند این 14 نفر را ببرند. کم کم هوا تاریک شده بود و عراقی ها در تاریکی بسیار ضعیف بودند و شب نمی توانستند بجنگند. ساعت 6 غروب شده بود، یک باره شنیدم این 14 نفر ا... اکبر می گویند. عراقی ها از آن ساعت به بعد خیلی آهسته می رفتند جلو و هیچ وقت حمله نمی کردند. به نظرم آقای املاکی متوجه شدند ما همان گردان حضرت ابوالفضل هستیم و فقط 14 نفر از ما باقی مانده بود. ایشان سریع بی سیم زدند نیرو بیاید. گروهان حضرت علی اصغر خیلی سریع وارد منطقه شدند. تقریباً ساعت 7 بعدازظهر شده بود. صدای ا... اکبر بچه ها تمام آسمان را پر کرده بود و تقریباً محاصره را شکاندند.

بچه های گروهان علی اصغر تانک ها را یکی پس از دیگری از بین بردند. ما هم روحیه گرفته بودیم و پشت خاک ریز رفتیم و شروع کردیم به شلیک کردن و عراقی ها فرار کردند. فرمانده گروهان علی اصغر، آقای محمد گل باغی بود. با کمک این گروهان و تدابیری که آقای املاکی کردند ما نجات پیدا کردیم و جالب این که اسیر عراقی هم زیاد گرفتیم. یکی از اسیران عراقی باور نمی کرد فقط 14 نفر توانستند در برابرشان ایستادگی کنند. او می گفت من اصلا باور نمی کنم که فقط 13 ، 14 نفر در محاصره ما بوده باشند. اسیر عراقی می گفت به خدا قسم هر وقت آمدیم حمله کنیم می دیدیم صدها نیروی شما روی خاک ریز هستند و دارند به ما شلیک می کنند و ما از ترس جلو نیامدیم.


در محاصره


جزییات بیشتری از عملیات والفجر 10 را برایمان توضیح دهید.

عملیات والفجر 10 در بانی بنوک عراق بود. جانشین لشکر شهید حسین املاکی و فرمانده لشکر سردار عبدالهی بودند. هدایت عملیات والفجر 10 را شهید املاکی بر عهده داشتند.

گردان حمزه سیدالشهدا در وسط، سمت راست گردان کمیل و سمت چپ گردان یارسول بود. بعد از به شهادت رسیدن شهید خوش سیرت من دیگر در گردان حمزه سیدالشهدا نماندم و به عنوان فرمانده گردان وارد گردان یا رسول شدم. دو میدان مین توسط اطلاعات عملیات و تخریت چی ها باز و پاکسازی شد. یادم می آید در همان عملیات از کمین دشمن گذشتیم.

وقتی از کمین دشمن گذشتیم و نزدیک خاک ریز دشمن شدیم عراقی ها را دیدیم. نگهبان عراقی را دیدیم که قدم می زد. تا این اندازه به آنها نزدیک بودیم. همان جا ماندیم و حمله نکردیم. با خود گفتم چرا ما هیچ کاری نمی کنیم. حالا که به عراقی ها آن قدر نزدیک شده ایم، چرا حمله نمی کنیم؟ بعد متوجه شدم اطلاعات عملیات متوجه شده عراقی ها ساعت 2 نیمه شب پست عوض می کنند. وقتی پست عوض شود، نگهبانان خواب آلود هستند و به فکر حمله دشمن نیستند. آن موقع بهترین زمان برای حمله و غافلگیری دشمن است.

وقتی پاس بخش های عراقی نیروهای جدید آوردند و نیروها عوض شدند، بچه ها با گفتن ا... اکبر و یا حسین حمله کردند. ولی متاسفانه زمین گیر شدیم. علتش هم این بود که دشمن در سنگرهای خودش هم مین کار گذاشته بود. اسیرهای عراقی می گفتند ما یقین داشتیم شما تا 12 شب حتماً حمله می کنید.

بچه های ما کاملاً غافلگیر شده بودند. جلو مین بود و پشت سر هم کمین. دشمن از خواب بیدار شده بود و شروع به تیراندازی می کرد. یا امام زمان گفتم. پاهایم را روی سیم خاردار گذاشتم و جلو رفتم. در این زمان آقای بابانژاد کمین دشمن را منهدم کرد و خدا را شکر دیگر از پشت به ما حمله نمی شد.

بالاخره رفتیم تپه را محاصره کردیم. اعلام کردند داخل سنگر به هیچ عنوان نشوید یا ممکن است عراقی باشد و یا مین جاسازی کرده باشند. داخل سنگر را هم مین گذاری کرده بودند و هم تله گذاری.

بعضی از بچه ها داخل سنگر شهید شدند. به همین دلیل دیگر اجازه نمی دادند وارد سنگرها بشویم. تقریباً ساعت 3 نیمه شب شده بود، نزدیک نماز صبح که یک عراقی از توی سنگر بیرون آمد و خودش را مسلمان معرفی کرد. یعنی من مسلمان هستم و خمینی را می شناسم. بچه ها گفتند با این اسیر عراقی چکار کنیم. چون در آن موقعیت اسیر داشتن بسیار سخت و دست و پا گیر بود. تصمیم گرفتیم آزادش کنیم تا برود. هر چقدر به او گفتیم برو، نمی رفت. از او پرسیدند چرا نمی روی؟ گفت اگر برم بعثی ها تیربارانم می کنند. بالاخره اسیر عراقی را نگه داشتیم. آن شب گذشت. خط کمین هم آرام شد و کم کم بچه های تخریب چی مین ها را خنثی کردند.

هوا سرد بود و از خیلی بچه ها خون رفته بود. همه خسته بودند و هر کسی در گوشه ای نشسته بود. منتظر نیرو بودیم تا به عقب برگردیم. در همین زمان اعلام کردند فرمانده لشکر آقای املاکی می آید. خط مقدم همه تعجب کردند. همه از شنیدن اسمش روحیه می گرفتیم. پتو را انداخته بودم روی سرم، هوا خیلی سرد بود. یکی آمد و پتوی مرا برداشت و با زبان محلی پرسیدم کیه برار؟ )گیلکی( گفت شما چطورید؟ مجروح هستید؟ سرم را بلند کردم، دیدم آقای حسین املاکی است. وقتی چهره ایشان را دیدم بسیار روحیه گرفتم. گفتم بله، ایشان گفتند ناراحت نشوید، پشتیبانی در راه است که شما را ببرند عقب.

در آن لحظه دوست داشتم تمام سوالات دنیا را از آقای املاکی بپرسم تا پیشم بمانند. یک مقدار با من صحبت کرد. لبخندی زد که آن لبخند برای من بسیار با ارزش بود. مجروحانی که زیاد زخمی شده بودند را به عقب بردند.

روز بعد از عملیات، عراق شیمیایی زد. وقتی شیمیایی زدند، اعلام کردند گردان حمزه برگردد عقب. بعد متوجه شدم لشکر باید برگردد عقب. زمانی که نیروها به عقب برمی گشتند گاز خردل و سیانور زدند. من این گازها را استنشاق کردم. نفس تنگی بسیار بدی گرفتم و زیاد سرفه می کردم. بعضی وقت ها از دهانم خون بیرون می آمد. نمی توانستم عقب بروم. در آن زمان وحید رزاقی جانشین گردان بود. دستور داد من حرکت می کنم، شما هم بیاید. آن هایی که مجروح هستند برایشان کمک می فرستیم. تا جایی که توانستم رفتم عقب. روز دهم شد و شب دیدم نیروی جدید می آید. گفتند اگر کسی زنده است جابه جا می کنیم. من هر چقدر فریاد زدم کسی نشنید. گفتم من زنده ام. آنها را می دیدم، ولی آنها متوجه من نشدند و گفتند این شهید شده است. آن روز هم آنجا ماندم.

شب روز یازدهم سرما و برف را حس می کردم و می دانستم شهید نشده ام. عراقی ها را دیدم آمدند. هر کس را می دیدند تیر خلاص می زدند. خیلی وحشتناک بود. می دیدم کم کم دارند به من می رسند.

یکی از بچه ها اهل لنگرود بود. فریاد می زد، درد داشت. از او پرسیدم چرا فریاد می کنی؟گفت رفتم روی مین پایم قطع شده است. عراقی ها آمدند بالای سرش و او را خیلی اذیت کردند. به او می خندیدند و می گفتند راه برو و مسخره اش می کردند. سرانجام یک عراقی آمد و تیر خلاص را به او زد و شهیدش کرد. وقتی آمدند و به من رسیدند دیگر تکان نمی خوردم. احساس می کردم کاملا بی حس شده ام. یک عراقی آمد و پایش را گذاشت روی صورتم. عراقی دیگر آمد و گفت مرده است. به پهلویم زدند. من چند متر پریدم بالا و پرت شدم زمین و از هوش رفتم. عراقی ها اطمینان پیدا کردند که من واقعاً مرده ام. در روز یازدهم باد ملایمی می آمد. هوا تاریک شده بود و سرمای عجیبی شده بود. شب و روز را فراموش کرده بودم. فکر کردم صبح شده، دو رکعت نماز خواندم. ولی دیدم دارد شب می شود. پس دوباره نماز مغرب خواندم. دوباره بیهوش شدم و دوباره به هوش آمدم. منتظر بودم بیایند و مرا نجات دهند.

روز دوازدهم بچه ها آمدند جنازه ها را ببرند. شب که شد دیدم یک قاطر را الوار چوب زده اند و شهدا را می گذاشتند روی آن. وقتی من را برداشتند فهمیدند من زنده ام. داد زدند وای این زنده است. دو نفر زیر بغلم را گرفتند و مرا عقب بردند. مرا به بیمارستان بردند. من در بیمارستان سنندج فهمیدم آقای املاکی شهید شده اند.

منبع: ماهنامه شاهد یاران شماره 149


برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده