در سالروز شهادت شهید « علی اکبر منصور خاکی» منتشر می شود:
پنجشنبه, ۲۶ بهمن ۱۳۹۶ ساعت ۱۵:۴۷
يك عشق خدايي داشت يعني يك عالم ديگري داشت. عاشق رفتن بود كه بعد از شهادتش هم شهيد دوم محل شد...
او عشقی خدایی داشت


نویدشاهد البرز:

شهید «علی اکبر منصور خاکی» فرزند « ابوالقاسم و اقلیما» در شهر کرج در سال 1335، چشم به جهان گشود. وی ازدواج کرده و صاحب دو پسر می باشد که به شغل آهنگری مشغول بوده و امرار معاش می کرد. در آغازین روزها و ماههای جنگ تحمیلی به مصاف با دشمن زبون بعثی رفت و به عنوان سربازی غیور و دلاور مجاهدتهای بی نظیری از خود به جا گذارد و سرانجام در منطقه میمک یر اثر اصابت گلوله در تاریخ بیست و ششم بهمن ماه 1359، به درجه والای والای شهادت نایل آمد و پیکر پاکش در جوار «امامزاده محمد» کرج آرمیده است.

او عشقی خدایی داشت

روایتی برادرانه از شهید «علی اکبر منصور خاکی»:

من «نبی اله منصور خاكي» هستم. برادر شهيد «علي اكبر منصور خاكي» برادرم جزء اولین اعزامها به جبهه بود هرچند که او قبل از اعزام منقضی های سال 56، چند ماه در منطقه بود.

چند روزی بود که به مرخصی آمده بود و به شغلش که آزاد بود می پرداخت چون مخارج پدر و مادرم بر عهده او بود و آنها تحت تکلفش بودند که به سربازی فرا خوانده شد. من به او گفتم: اگر می شود شما نروید و من بروم . خانواده به شما بیشتر نیاز دارد.

گفت: نه! من می روم. من منطقه را دیدم. همرزمانم شهید شده اند. امکان ندارد در اینجا بمانم باید سریع برگردم.

باید آنجا باشم چون جنايت ها و خيانت هاي صدام را ديده ام ديگر امكان ندارد كه بتوانم بمانم. شما اگر دوست داريد برويد، مي توانيد پشت سر من راه بيفتيد و بياييد. هيچ مسئله اي ندارد ولي من بايد بروم آنجا و چشم صدام را در بياورم.

وقتی در راهپيمايي ها و تظاهرات ها شركت مي كرد مي گفت: من بايد الآن در منطقه باشم. با اين كه اين همه كشتار و جنازه را ديده بود ولي طاقت نياورد كه اين جا بماند. به منطقه جنگی رفت و بعد از يك ماه و اندی در منطقه ميمك بود.

یک روز بعد از رفتنش پسرش به دنیا آمد. مرخصی اش تمام شده بود، باید می رفت. اگر یک شب می ماند پسرش را می دید.

همرزمانش می گفتند که اکبر با جعبه شیرینی به دست به منطقه آمد و گفت: من که ندیده ام اما پسر دار شده ام و اسمش را « امیر» گذاشته ام.

وقتی هم که برگشت مجروح بود. باز هم نتوانست پسرش را ببیند چون وقتی برگشته بود دوتا پاهایش در گچ بود و لگن پشت نداشت و چشمانش زردی آورده بود. در بیمارستان 501 ارتش بستری بود .

 هر دو پسرش را به بیمارستان بردند. پسر اولش سه سال داشت و ده روز در بیمارستان بودیم تا اینکه شهید شد.

ايشان يك عاشق واقعي بود من هر كاري كردم كه «...شمابمانيد شما قوت قلب خانواده هستيد، نرويد من به جاي شما مي روم و خودم را معرفي مي كنم... »اصلاْ راه نداشت كه بماند. نديدم كه اين دارد پرواز مي كند. يك عشق خدايي داشت يعني يك عالم ديگري داشت. عاشق رفتن بود كه بعد از شهادتش هم شهيد دوم محل بود.

قبل از او محل ما یک شهید داده بود و برادرم شهید دوم بود . زمانی که آن شهید را تشییع می کردند مغازه را رها کرد و دنبال شهید رفت.

شهادت، سعادت مي خواهد. اين پدیده براي من ثابت شده است. شهیدان واقعاْ عاشق هستند يعني هر كسي كه عاشق نباشد، عاشق شهادت و حق نباشد، امکان ندارد که بتواند شهيد شود. مي گفت: من وقتي بروم برگشتم نيز با خداست. معلوم نيست كه بيايم.

چندتا از بچه های محل که در جبهه بودند و قصد فرار از جبهه را داشتند و شهید متوجه شده بود، می گفتند؛ به آنها گفته است، شما از مردی و مردانگی فقط سبیل دارید. مگر نمی بینید که عراق با مردم جنوب و ناموس آنها چه می کند؟! با این همه جنازه و جنایت اگر می توانید برگردید.



   منبع: پرونده فرهنگي شهدا،اداره اسناد انتشارات، هنري

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده