خاطرات یادگار دفاع مقدس علی اصغر عزیزی:
يکشنبه, ۰۶ اسفند ۱۳۹۶ ساعت ۰۵:۳۰
بعد از دو، سه ماه که فصل بهار هم رسیده بود وقت تعقیب و گریز با ضد انقلاب بود. به سپاه سقز یک مأموریت دادند و صیرفی زاده هم رفت و در آن عملیات شهید شد. عصر روز شهادتش بود که در مخابرات بودم، تلفن زنگ زد. کسی از پشت خط گفت از کرمان زنگ می زنم و با آقای صیرفی زاده کار دارم. پس از چندین سئوال و جواب، گفت از دانشگاه کرمان هستم و بگوید بیاید وضعیت تحصیل خودش را معین کند.

سالهای بعد از بازنشستگی راهی شهر اصفهان شدم در یک روز صبح زیبای بهاری رفتم باغ بهشت اصفهان از آنجا زنگ زدم به برادر دوستم شهید مصطفی طیّار زاده و نشانی قبر شهید را خواستم. او هم از پشت تلفن شروع کرد به راهنمایی، برو جلو بیا عقب ردیف فلان و بعد از کلی گشتن، سرگردان شدم و گفتم پیدا نمی کنم و گفت بایست تا خودم بیایم، نشان بدهم.

من هم خسته و کوفته سر قبر شهدا سایه ای پیدا کردم و مشغول فاتحه و صلوات شدم. برادر طیّار زاده آمد و پس از احوال پرسی و دیده بوسی، به یکباره گفت: نگاه کن زیر پایت قبر صیرفی زاده ست. این شهید هم با داداش مصطفی بود.

من تا آن روز فکر می کردم که شهید صیرفی زاده بچه کرمان بوده و در دلم گفتم: آقا مصطفی باشه، این همه من را گرداندی در باغ بهشت که قبر صیرفی زاده را نشان بدهی . صیرفی زاده سال 1360 که من در سپاه شهرستان سقز مسئول مخابرات بودم اونم مسئول پرسنلی بود. یک جوان خون گرم با اینکه مسئول پرسنلی بود و باید داخل سپاه خدمت می کرد. از بس عاشق بود مدتی بود که با فرماندهی صحبت می کرد که جایش را عوض کند و برود با نیروهای رزمی کار کند ولی فرماندهی قبول نمی کرد تا اینکه پس از مدتی پیگیری، فرمانده سپاه سقز قبول کرد که کارش را انجام بدهد و موقع عملیات که شد او را با حفظ سمت به عملیات هم ببرند.

بعد از دو، سه ماه که فصل بهار هم رسیده بود وقت تعقیب و گریز با ضد انقلاب بود. به سپاه سقز یک مأموریت دادند و صیرفی زاده هم رفت و در آن عملیات شهید شد. عصر روز شهادتش بود که در مخابرات بودم، تلفن زنگ زد. کسی از پشت خط گفت از کرمان زنگ می زنم و با آقای صیرفی زاده کار دارم. پس از چندین سئوال و جواب، گفت از دانشگاه کرمان هستم و بگوید بیاید وضعیت تحصیل خودش را معین کند.

من در پاسخ که مطمئن شدم از دانشگاه هست و با شهید نسبتی ندارد گفتم: برادر صیرفی زاده امروز صبح فارغ تحصیل شد. طرف که بقول معروف دو ریالیش کج بود و جا نیافتاده بود تکار می کرد که بگویید حتما بیاید و من هم که دیدم دست بردار نیست و تکرار می کند حرف آخر را زدم که ای بابا، کجا بیاید صبح برادر صیرفی زاده شهید شد».

پس از یادآوری این خاطره در ذهنم، زار زار سر قبر شهید گریه می کردم. به خود آمدم که من هنوز درسم را تازه شروع کرده ام و نمی دانم کی فارغ تحصیلی خودم را جشن می گیرم.

راوی : علی اصغر عزیزی

نگارنده: جمشید طالبی

ویرایش مجدد: نوید شاهد همدان
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده