در سالروز شهادت شهید« علی اکبر طالبی»
علي اكبر از همان بچگي عاشق اسلام و دين و انقلاب بود. تازه 14 ساله شده بود كه به جبهه رفت ...
روایت مادرانه از اعزام شهید چهارده ساله به جبهه

نویدشاهد البرز:


شهید «علی اکبر طالبی» که نام پدرش« محمد» و مادرش« هاجر » بود در اول اسفند ماه 1346، در تهران چشم به جهان گشود. وی در حالیکه محصل بود به عنوان رزمنده به قصرشیرین رفت و با سن کم حماسه های بزرگی آفرید و سرانجام در قصرشیرین بر اثر ترکش خمپاره در بیست و پنجم آذر ماه 1361، به درجه رفیع شهادت نایل آمد و پیکر پاک شهید در گلزار شهدای گرمدره به خاک سپرده شد.

زندگی نامه و خاطرات شهيد «علي اكبر طالبی» از زبان مادر شهيد:

علي اكبر از همان بچگي عاشق اسلام و دين و انقلاب بود. تازه چهارده ساله شده بود كه به جبهه رفت . براي بار اول به نزد پدرش آمد و گفت : بابا مي خواهم به جبهه بروم و شما باید رضایت نامه را امضا بزنید. پدرش گفت : من به جای يك امضاء 10 تا امضاء مي دهم و با رفتن علي اكبر به جبهه موافقت کرد. وقتي كه علی اكبر برای ثبت نام به بسيج رفته بود آنها به علت سن كم او با رفتنش مخالفت كردند و به علی اكبر گفته بودند كه بايد مادرت هم بيايد و رضايت بدهد.

وقتی كه من رفتم آنها گفتند كه شايد علي اكبر مي خواهد از درس فرار كند در جوابش گفتم كه والله من نمي دانم و بعد با اصرار من قبول كردند كه علي اكبر برای آموزش برود ولي علي اكبر قبول نكرد و گفت كه من همه آموزش ها را در رابطه با جبهه ياد گرفته ام و آن مردی كه او را ثبت نام كرده بود چند سؤال از علي اكبر پرسيد كه وی همه آنها را به خوبی جواب داد .

معلمش به وي گفت: تو همين جا بمان. درست را بخوان و وقتي كه امتحانات را دادی بعد با خيال راحت به جبهه برو و من هم حرف معلمش را تأييد كردم و آن روز وقتی كه به منزل برگشتيم خيلي ناراحت شد و گفت: مادر چرا پيش معلم اين جوری حرف زدي . من از يك طرف مي ترسيدم كه اگر مانع رفتنش شوم در نزد خداوند مسئول شوم و اگر بگويم كه برو به خاطر بچه بودنش مي ترسيدم. به هر حال همان جا يك برگه به ما دادند و ما هم نوشتيم و قرار شد كه فرداي آن روز به جبهه اعزام شود .

شب شد و علي اكبر اصلاْ نمي توانست بخوابد و چندين مرتبه از خواب بلند مي شد و مي گفت كه مادر صبح نشد تا من بروم . وقتي كه صبح شد ساكش را آماده كردم و با هم به بسيج رفتيم و از آنجا تا ميدان شهدا راهپيمايي كردند و هنگامي كه مي خواست سوار ماشين شود خواستم كه بوسش كنم علي اكبر خودش را كنار كشيد و گفت: برو خدا پدرت را بيامرزه آنهايي كه مادر ندارند چي؟ با اين حرف خداحافظي كرديم و رفت سه ماه در كردستان بود يك روز دوستش كه به مرخصي آمده بود به منزل ما آمد و گفت: علي اكبر گفته 300 تومان پول برايش بفرستيم و ما هم اين كار را كرديم .

وقتي كه مأموريتش تمام شد به مرخصي آمد ، در را باز كردم علي اكبر را ديدم خيلي خوشحال شدم باز خواستم كه او را ببوسم كه مانع شد و گفت: مادر آنهايي كه مادر ندارند چه كار كنند . خيلي با ايمان بود رفتار و كردارش خوب و من از او راضي هستم و خدا هم از او راضي باشد .

علی اکبر سیزده ساله بود كه عضو بسيج شد خيلي فعاليت مي كرد و هنگامي كه مسجد محل را مي ساختند شب و روز آنجا مي رفت و در كار بنايي به آنها كمك مي كرد و هر چند بچه بود اما خيلي نترس بود يكي از دوستانش مي گويد كه يك بار با هم يك قبر كنديم و علي اكبر بدون ترس وارد قبر شد و دراز كشيد .

علي اكبر در كارهاي منزل به من كمك مي كرد، ظرف ها را مي شست يا منزل را جارو مي كرد و كارهايي از اين قبيل، يك روز جمعه بود و ما براي شركت در نماز جمعه از منزل بيرون رفتيم وقتي برگشتيم ديدم كه علي اكبر همه کارها را انجام داده و خانه را برق انداخته است.

دفعه دوم سال 61 بود كه رفت و دوباره برگشت و سال 62 هم به جبهه رفت. حدوداْ چهل و پنج روز در جبهه بود و در روز بیست و هشتم ماه صفر به شهادت رسيد و در روز شهادتش خيلي بي تابی مي كردم و همان روز يك خانمي كه هم پسرش و هم دامادش به شهادت رسيده بود. به من گفت: بلند شو و دو ركعت نماز برای حضرت زينب (س) بخوان ، من هم بلند شدم و دو ركعت نماز خواندم و از اين كه فرزندم در راه خدا شهيد شده افتخار مي كنم .

منبع: پرونده فرهنگی شهدا،اداره اسناد انتشارات، هنری

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده