کتاب «صبرانه» به داستان زندگی جانباز شهید غلامرضا معینی کُربکَندی می‌پردازد. این کتاب را انجمن پیشکسوتان سپاس منتشر کرده است.
روایت «صبرانه» از زندگی جانباز شهید غلامرضا معینی کُربکَندی

به گزارش نوید شاهد «صبرانه» عنوان بیست و نهمین جلد از مجموعه کتاب‌های «چشمان آسمانی انقلاب اسلامی» انتشارات انجمن پیشکسوتان سپاس است که زندگی جانباز شهید غلامرضا معینی کُربکَندی را به تصویر کشیده است.

داستان زندگی شهید معینی از سال 1355 تا سال 1378 با بیانی شیرین و لطیف در 223 صفحه به قلم آزاده جعفری روایت شده است. چهار فصل کتاب با عناوین بوی عشق، طعم زندگی، تلخ و شیرین و قاب خاطره نام گذاری شده و در انتهای کتاب وصیت نامه شهید و تصاویر وی گنجانده شده است.
بوی عشق از اولین روزهای آغاز زندگی غلامرضا و همسرش فاطمه حکایت می کند. روزهایی مملو از عشق و احساس که زندگی غلامرضا و فاطمه را به هم گره می زند.

تازه عروس و داماد داستان با وجود فاصله جغرافیایی میانشان از روستای کُربِکَند اصفهان تا تهران دلهایشان از هم دور نشد و تا رسیدن به وصال روزهای پرفراز و نشیبی را طی کردند. غلامرضا در روزهای پرتلاطم مبارزه علیه رژیم طاغوت در تهران و در کنار مبارزین حضور فعالی داشت و لحظه ای خود را از فعالیت های سیاسی و انقلابی دور نمی کرد. طعم زندگی در کنار به تصویر کشیدن زندگی مشترک غلامرضا و فاطمه به نمایش تلاشها و مجاهدت های غلامرضا برای پیروزی انقلاب اسلامی می پردازد.

روزهای پرتلاطم و ملتهب قبل از پیروزی انقلاب برای غلامرضا و فاطمه با پخش اعلامیه های حضرت امام ره و حضور فعال در تظاهرات سپری می شود. با نزدیک شدن به روزهای پایانی حیات رژیم طاغوت و فرار محمدرضا پهلوی از کشور فعالیت ها شدت بیشتری به خود می گیرد. حضور در پادگان نیروی هوایی ارتش و تصرف کلانتری‌ها تا پیروزی شکوهمند انقلاب اسلامی از وقایعی است که در این فصل روایت می شود.

تلخ و شیرین از آغازین روزهای ورود غلامرضا به نهاد مقدس سپاه پاسداران حکایت می کند. روزهایی که برای دیدن دوره های آموزشی دور از خانواده بود و حضور او را در روزهای پرتلاطم سنندج و بوکان  برای حمایت از هموطنان کُرد روایت می کند. ورود غلامرضا به زندان توحید (موزه عبرت کنونی) و شرح فعالیت های او در زندان ادامه فصل را شکل می دهد. اعزام رضا به ارومیه و شرح بی قراری ها و فداکاری های فاطمه در این فراق با قلمی پرعاطفه بیان شده است.

پس از ارومیه نوبت به خدمت غلامرضا در واحد عملیات سپاه تهران می رسد و بعد از تشکیل وزارت اطلاعات به فرمان امام خمینی(ره) غلامرضا به این فرمان لبیک می گوید و برای کمک به بهبود امنیت کشور وارد وزارت اطلاعات می شود.

قاب خاطره روایتگر یکی از روزهای تلخ دهه 60 است که با جنایات منافقین کوردل و گروهک های نفاق و ضدانقلاب همراه است. سالهای مبارزه با جریان نفاق در دهه 60 پرتلاطم بود و پر از فداکاری و ایثار. پاسداران و نیروهای امنیتی جمهوری اسلامی ایران علی رغم فشارهای زیاد ناشی از جنگ تحمیلی و کمبود امکانات مجاهدت بسیاری در جهت برقراری امنیت و از بین بردن ضدانقلاب ها و منافقان در داخل کشور می کردند و اگر این مجاهدت های خاموش رزمندگان گمنام جبهه امنیت نبود هرگز درخت نوپای انقلاب به رشد و ثمر نمی رسید.

بهمن ماه سال 1364 غلامرضا معینی با نام سازمانی جعفر محمدی و محمدحسن سالاری با نام سازمانی احمد هیئت برای شناسایی و ضربه زدن به یک گروهک منافقین در شهر آمل که قصد ترور امام جمعه آن شهر را داشتند وارد عمل شدند و قاب خاطره راوی روز تلخ شهادت محمدحسن سالاری و مجروحیت غلامرضا معینی و روزهای سخت و پردرد زندگی این جانباز سرافراز است.

«حسن رو به رضا کرد و گفت:
- من ميرم تو، يه سر و گوشي آب بدم. تو همين اطراف يه دوري بزن مواظب اوضاع باش.
رضا سرش را به نشانه تأييد تکان داد و منتظر ماند. حسن داخل مغازه رفت. دو جوان پشت ميز ايستاده بودند. با ورود او صحبتهايشان قطع شد. حسن با خونسردي گشتي در مغازه زد. پاکت شيري از يخچال برداشت و روي پيشخوان گذاشت. دستش را به سمت جيب پشتش برد تا کيف پولش را بردارد که همان لحظه ابراهيم سخايي، يکي از منافقين، متوجه اسلحه کمري حسن شد و بلافاصله با هم درگير شدند.

همزمان با شليک گلوله و فرار بيژن احمديان، ديگر منافق، ابراهيم سخايي هم به دنبال او از مغازه خارج شد. رضا تا چشمش به ابراهيم سخايي افتاد به سمت او شليک کرد، اما تيرش خطا رفت. رضا بالاي پيکر غرق به خون حسن که کف مغازه افتاده بود، ايستاد. حسن درجا شهيد شده بود. رضا به سرعت در تعقيب آن دو نفر از مغازه خارج شد. صداي شليکهاي پيدرپي رعب و وحشت عابران را در پي داشت. هر کسي که سر راه آنها قرار ميگرفت، ميکوشيد خود را از گزند تيرهايي که بيوقفه شليک ميشد، نجات دهد. در اين تعقيب و گريز يک زن و يک نوجوان جان باختند و يک نفر هم زخمي شد. رضا از تعقيب آنها مأيوس نشد و با شليک چند گلوله به زندگي آن دو منافق پايان داد و خودش هم به شدت از ناحيه شکم ،گردن، ريه و نخاع مجروح و به تهران منتقل شد.»

ماجرای ایثارهای این خانواده به جانبازی غلامرضا ختم نمی شود. شهادت سیداکبر برادر فاطمه، علی اکبر برادر غلامرضا و احمد داماد خانواده معینی در فاصله زمانی کوتاهی از هم رخ می دهد که عظمت و قداست این خانواده را دوچندان می کند.

در بخشی از این فصل می خوانیم:
«کومله‌ها علي‌اکبر را به همراه بيست ويک نفر از بسيجيان با دست بسته در گودالي انداخته بودند و با شکنجه شهيد کرده بودند. مادرش سر قبر فرزند برومندش تمام شجاعتش را به همه نشان داد. آن زن دلير و صبور در ميان شيون همه همچون مادر وهب در صحراي کربلا بلند شد و قامت راست کرد. چادر مشکي و خاکآلودش را به کمر بست و داخل قبر رفت! تمام قلبها از سينه کنده شد. صداي شيون مرد و زن به آسمان بلند شد. فاطمه سلطان خانم با دستهاي خودش پسر جوانش را روي خشت خاک گذاشت او را به پهلو خواباند و ديدگان و صورت زيباي فرزندش را بوسيد. صورت سفيد علي اکبر با آن شکنجه ها در نظر مادر زيباتر شده بود. نجواي عاشقانه مادر با فرزند لحظاتي ادامه داشت. وقتي خاک، پيکر کفن پيچ علي اکبر را پوشاند زانوان فاطمه سلطان لرزيد. غليان و جوشش عاطفه مادري نتوانست مانع لرزش زانوانش شود. در همين لحظه صداي گرم و مردانه رضا مادر را برقرار نگه داشت...»

بیان وخامت حال غلامرضا و روزهای پرتنش و اضطراب فاطمه در انتهای فصل شاید نمایش صحنه کوچکیست از روزگار همه جانبازان انقلاب و همسرانشان. داستان روزهایی که به امید بهبودی، غلامرضا در بیمارستان بستری می شود و ناگهان در میان بهت و ناباوری خانواده اش به مقصد شهادت و لقای پروردگارش پرواز می کند، پایان بخش صبرانه است.


برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده