گفتگوی اختصاصی
بعد از ظهر دوم تیر ماه بود آفتاب به شدت می تابید تویوتاها رسیدن و ماسوارشدیم من وعلیرضا جلو نشسته بودیم ،می خواستیم حرکت کنیم که علیرضاگفت: می خوام تیمم کنم ،گفتم: علیرضا دیرمیشه بیا شلوارمن پرازخاکه همینجاتیمم کن وبادست روی پام زدم وخاک بلندشد، با چشمای درشتش نگاهی بهم کرد و پرید پایین و سریع تیمم کرد و سوارشد. به من گفت: چهار قل بخوانم و خودش هم زیر لب زمزمه می کرد
دیدار با مادر شهید« علیرضا شجاعی»؛ تیمم بدل ازغسل شهادت

نوید شاهد البرز:

شهید گرانقدر «علی رضا شجاعی» فرزند «همت علی و سیده دنیا» در بیست و چهارم اسفند ماه 1343، در شهر تهران چشم به هستی گشود.وی تحصیلات آکادمیک خود را در رشته مهندسی برق ادامه داد و به عنوان دانشجوی بسیجی پا به صحنه دفاع از میهن نهاد و این رزمنده دلاور شجاعانه در « مهران» نبرد کرد و در تاریخ دوازدهم تیرماه 1365 به درجه رفیع شهادت نایل گشت و مزار مبارک این شهید گرانقدر در «امامزاده محمد» کرج می باشد.

دل کندن از دنیا و رفتن برای دفاع از دین و کیان و  وطن همه رزمندگان کشورمان ستودنیست می گویند: وقتی که از زیر قران می گذشت و می رفت که جان در راه دین  و وطن خود بدهد کوچکترین نگاهی به پشت سرش نیانداخت ، دم آخر پاهایش پر از تاول ایثار و گذشت بود که بی اعتنا به درمان آنها پوتینها را پوشید  و مادر را وعده حنا بندان دیگری داد.زمزمه دعای «اسماء الله» تا لحظه آخر که پرگشود بر زبانش جاری بود.دست بخشش آنقدر بزرگ بود که حس معنویتش هنوز مردمان را به قدمگاهش می کشاند؛ به امید اجابت دعایی و یا حتی دریافت حس خوبی...

دیدار با مادر شهید« علیرضا شجاعی»؛ تیمم بدل ازغسل شهادت

گفتگوی اختصاصی نوید شاهد البرز با مادر شهید« علیرضا شجاعی»:

یکی ازفعالین قرآنی استان که خود فرزندشهید هستند، تماس گرفتند و درمورد مادرشهیدی صحبت کردند که ارتباط معنوی خاصی با فرزند خود دارند و یک طبقه ازمنزلشون رو به صورت «حسینیه» درآورده و اهالی محل مراسمات مذهبی خود را انجا برگزارمی کنند و خیلی ها ازتوسل به شهید حاجت می گیرند.

کنجکاو شدم که دیداری داشته باشم و ازنزدیک با مادرشهیدگفتگو کنم، درتاریخ بیست و پنجم مهرماه حوالی ظهربود که به منزل ایشان مراجعه کردم ،طبق گفته خواهرشهید که قبل ازرفتن با او تماس گرفته بودم ،اسم شهیدتوسط یکی ازافرادی که حاجت گرفته بود برروی کاشی حک و بالای درنصب شده است.

با دیدن اسم شهید «علیرضا شجاعی» برسردرخانه مطمئن شدم که درست آمدم. به پشت درب منزل «شهید  شجاعی » که رسیدم.

زنگ رو زدم صدای گرم و پخته خانمی پشت آیفون گفت :

بله ... کیه ؟

خودم رامعرفی کردم و وارد حیاط شدم.

 سمت راست حیاط باغچه بزرگی پرازدرختهای اناربود و انارهای قرمزدرشتی از شاخه ها آویزان بود که خیلی دلم می خواست یکی از آنها را بچینم ولی شرط ادب نبود که بی اذن صاحبخانه دست به آن بزنم.

حیاط خانه توسط پله هایی در سمت راست  مشرف به تراس بزرگی که به طبقه دوم خانه می رسید. در سمت چپ تراس بالابری نصب شده بود که حدس زدم برای استفاده مادر شهید باشد.

از راهرویی باریک و بلند به سالن پذیرایی رسیدیم. خانمی را دیدیم که با وجود گذشت ایام ابهت در نگاهش موج می زد و چهره ای دوست داشتنی داشت، مادر شهید به استقبال من آمد به کمک «واکرچرخ دار» راه می رفت، با زحمت زیاد روی صندلی که در پذیرایی بود پشت واکرنشسته و من هم روبرویش روی زمین نشستم، پاهاش به شدت متورم بود.

خودم را معرفی کردم ؛ خبرنگارسایت «نوید شاهد استان البرز» هستم و از طرف بنیاد شهید آمدم و ازشون خواستم که درباره خودشون صحبت کنند.

مادربزرگوار شهید که «سیده خانم دنیا میرقاسمی» نامشون بود با زبان شیرینی از ساعت 12 تا 14:30  دقیقه بدون اینکه سوال دیگری از ایشان بپرسم البته بعد ازاینکه از درد پا وعدم حضور پزشک پایش سلامت ومشکلات درمان و هزینه های بالای آن گله کرد،خاطراتی از فرزندش تعریف کرد که ماحصل آن البته با اندکی تلخیص خدمتتون تقدیم می شود:

صوت دلنشین تلاوت قران علیرضا

آخرهای زمستان سال 43 بود ومن تازه کارهای عید رو کرده بودم خونه بوی تمیزی می داد طرفای غروب بود که دردم گرفت، علی اولین پسرم داشت مشق می نوشت و معصومه وسکینه که شیربه شیر دنیا اومده بودند 3و4 ساله بودن ودور وبرم می گشتند.

خواهر و مادرم که اون موقع تو محله« سبلان تهران» ساکن بودن اومدن خونمون، اواخر شب بود که پسرم «علیرضا» به دنیا آمد، حس غریبی به علیرضا داشتم یه حس خیلی خوب وشیرین که این روزا شاید بهش بگن انرژی مثبت که باعث می شد تفاوت ایجاد بشه بین اون و دوتا خواهر وبرادر بزرگترش وحتی دوتا خواهر که بعد از اون به دنیا امدن که بچه آخرم حتی 11 سال بعد ازعلیرضا به دنیا امد این حسم با بزرگ شدن علیرضا بیشتر و بیشترشد.

ادب،خوش اخلاقی، خوش صورتی، صوت دل نشین تلاوت قرآن، مظلوم وکم حرف بودنش خصوصیاتی بود که علیرضا رو برام دوست داشتنی ترازخواهر و برادرهای دیگرش می کرد.

سال1348، بود که اسمش را در مدرسه جاهد که اطراف خونمون بود ثبت نام کردم. صبح ها بلند می شد با نظم خاصی که تو اون زمانها ازکمتر بچه ای می شد دید، لباس می پوشید ،صبحونه خورده ونخورده به مدرسه می رفت ،هیچوقت نشد که سختی وزحمتی برای من داشته باشد درطول تحصیل

مثل برق وباد دوران ابتدایی رو گذراند وبعد مدرسه راهنمایی فروهر رفت ، تو اون زمانها یادگرفتن یک حرفه برای مخصوصا پسرا دغدغه ی بزرگی بود مثلا این دوره نبود که همه چی آماده ومهیا باشد برای بچه ها، برای همین هم خودش تصمیم گرفت به خاطرعلاقش به رشته برق ، رفت به هنرستان فنی، سال دوم هنرستان بود که انقلاب شروع شد، پسر کم حرف ومظلوم که تا اون موقع فقط فکر درس بود افتاد تو خط انقلاب وراهپیمایی وتظاهرات ،به نظرم اواخر سال 56 وشروع سال 57 به لحاظ روحی رشد زیادی کرد در عرض یکسال مطالعه وشرکت در جلسات مختلف سیاسی و دینی که اونموقع همه جا برگزار می شد علیرضا شد یک مرد که واسه خودش فکرواندیشه دینی ومبارزاتی داشت.

ولی هنوزم حسم نسبت به اون یک چیز دیگه ای بود به صورت قشنگش که نگاه می کردم نمی دونم چرا بی خود بغض ام می گرفت و قلبم آتیش می گرفت.

با پیروزی انقلاب علیرضا علاوه برتحصیل در بسیج وپایگاه شهید بهشتی محل هم فعالیت داشت، گرفتن دیپلم هنرستان مصادف شد با شروع غائله ی کردستان و متعاقب آن جنگ تحمیلی، علیرضا دیگر همه زندگی اش شده جبهه و اخبارمربوط به آن بود ، به اصرار من و خانواده بعد از گرفتن دیپلم تو کنکور سراسری شرکت کرد ولی منتظر جواب کنکور نموند و برای انجام وظیفه شرعی وارد سپاه شد و به عنوان پاسدار وظیفه به سنندج رفت.

علیرضا کردستان بود که نتایج کنکور رو اعلام کردند روزی که قرار بود نتایج را اعلام کنند از صبح رفته بودم کنار کیوسک روزنامه فروشی نشسته بودم ، روزنامه که اومد گرفتم ودادم به یه آقایی اونجا خوند ودید که علیرضا مشهد تو رشته مهندسی برق قبول شده،انگار تمام دنیا رو به من داده بودند بس که خوشحال شدم پسرم مهندس می شد،اونموقع ها مهندس شدن خیلی سخت بود وافتخار بزرگی بود برای خانواده ،تمام راه رو تا خونه به سرعت اومدم تا خبر قبولی پسرمو بدم

همون اونشب بدون حضور علیرضای عزیزم برای قبولیش جشن گرفتیم وکلی شادی کردیم

با اصرارهای زیاد من وبرادر بزرگش قبول کرد ورفت مشهد برای ادامه تحصیل ومهندس شدن ناغافل از اینکه چرخ وفلک چه برنامه هایی برای پسرم تدارک دیده بود

سه سال در «انیستو تکنولوژی شهید محمد منتظری مشهد» درس خواند البته ما بین کلاس ها وتعطیلات هروقت فرصتی دست می داد از طریق انجمن اسلامی یا بسیج دانشگاه می رفت جبهه،سال آخردانشگاه بود و ما هنوز شرق تهران بودیم. آخرین باری که اون خونمون اومد، گفت: که خیلی دلش می خواهد که چون اکثر اقوام کرج اومده بودند ما هم خونمون رو بفروشیم ویه خونه بزرگتر در کرج بگیریم با اصرارهای اون من وحاجی هم قبول کردیم وخونه کوچک وسه طبقه خودمون رو تو سبلان با یک خونه بزرگ در منطقه شاهین ویلا عوض کردیم و غافل از این بودیم که علیرضای خوبم آنقدری دست تقدیرامان نمیده که طعم زندگی تو خونه بزرگ رو بچشه.

در پی فرمان امام آماده برای جهاد

سیزده روز مونده بود به تولد بیست ویک سالگیش که درپی فرمان امام برای تشکیل لشگرهای راهیان کربلا طاقتش طاق شد ویک روز،بعد از نماز مغرب وعشاء به یکی از دوستانش گفت که دیگه نمیتونه بمونه و در تاریخ یازدهم اسفند سال 64 به منطقه غرب اعزام شد و در محور عملیاتی والفجر 4 و در ارتفاعات «شیلان» و «کانی مانگا» با تجاوزگران بعثی جنگید و چند روزی در فروردین سال 65 به کرج آمد و بعد به همراه لشگر نصربه اهواز و منطقه عملیاتی والفجر 8 اعزام و باز هم بعد از مدت کوتاهی به منطقه غرب رفت.

یکی از دوستانش تعریف می کرد که وقتی ماشین سوار شدیم و ایلام روبه مقصد قرارگاه دیگری ترک کردیم من در صندلی کناری علیرضا بودم زیرلب با خودش زمزمه می کرد دقت که کردم دیدم دعای مبارک اسماءا...را به زبان می آورد بعد از دو روز که درقرارگاه تاکتیکی بودیم ما رو سوارکامیون کردند وبه سمت خط مقدم رفتیم من نیروی امداد بودم، نزدیک خط مقدم ما را پیاده کردند واونجا بود که خبرآزادی مهران را شنید اشک در چشمان علیرضا حلقه زد با شادی منو بغل کرد ودر حالیکه می خندید، گفت: خدایا!شکرت به خاطر نعمتی که به ما عطا کردی.

بعدازظهردوم تیرماه بود آفتاب به شدت می تابیدتویوتاها رسیدن و ماسوارشدیم من وعلیرضا جلو نشسته بودیم ،می خواستیم حرکت کنیم که علیرضاگفت: می خوام تیمم کنم ،گفتم: علیرضا دیرمیشه... بیا شلوارمن پرازخاکه همینجاتیمم کن و بادست روی پام زدم وخاک بلندشد، باچشمای درشتش نگاهی به من انداخت و پرید پایین و سریع تیمم کرد و سوارشد.

به من گفت: چهارقل بخوانم و خودش هم زیرلب زمزمه می کرد بعد ازده دقیقه به اول کانالهای دشمن رسیدیم که مدتی قبل فتح شده بود داخل کانال خزیدیم هواتاریک شد ویکی یکی درهمان فضای تنگ وتاریک نشسته نمازخواندیم ،صدای تیراندازی از هرطرف شنیده می شد من چون نیروی امدادی بودم در پایین تپه نشسته بودم و آماده بودم برای پانسمان مجروحین احتمالی علیرضا از من خداحافظی کرد و رفت.

غسل شهادت

دیگه علیرضا روندیدم تا اینکه یکی ازدوستان آمد وگفت که علیرضا مجروح شده،یکی از سنگرهای اونجا رو تمیز کردم وگفتم که علیرضا رو به داخل بیارند، او را روی زمین گذاشتند وقتی چراغ قوه رو روشن کردم وروی صورتش گرفتم ،دیدم تمام سر وصورت قشنگ علیرضا خونی است با آب قمقمه صورتشو تمیز کردم و زخم ترکش گردن وکتفش رو پانسمان کردم خون زیادی از بدنش رفته بود و امیدی به زنده ماندنش نبود لبهایش رو خیس کردم تا شاید بتواند صحبت کند ولی فایده ای نداشت و خیلی زود رفیق عزیزم از کنار من پرکشید، علیرضای عزیزم در روز گرم دوم تیرماه سال 65 درحالیکه تیمم بدل از غسل شهادت کرده بود با ترکشی که به سرو گردنش خورده بود رفت و دیدار دوباره ما به روز قیامت موکول کرد ومن تا همیشه چشم انتظار دیدار هستم.

                                           



                                 گفتگو و تنظیم از فاطمه تاتلاری

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده