تراژدی جنگ؛ نامه های ارسالی از جبهه
نوید شاهد البرز:
«شهيد نادر جعفري» در سال 1340، در شهر كرمانشاه و در يك خانواده صميمي و مهربان ديده به جهان گشود . شهيد تحصيلات خود را در شهر كرمانشاه آغاز نمود از نظر اخلاق و درس تمام معلمان ايشان از او رضايت كامل داشتند. بسيار در امور درسي موفق بود بعد از اخذ مدرك سيكل بنا به علاقه اي كه داشت. در رشته رياضي فيزيك در دبيرستان «امام خميني ره» كرمانشاه ثبت نام نمود و موفق به اخذ ديپلم شده در شروع انقلاب اسلامي ايران به رهبري امام خميني (ره) نادر دركرمانشاه فعاليتهاي سياسي خود را آغاز نمود و در كرمانشاه درگيري بسيار بود زيرا يك گروه منافقين بودند و گروه ديگر مزدوران رژيم پهلوي بودند.
هر چه به او مي گفتيم كه نادر جان مواظب خودت باش باز هم به محض كوچكترين شلوغي از خانه فرار ميكرد و به جمع انقلابيون مي پيوست تا اينكه انقلاب اسلامي به پيروزي رسيد نادر از اين موضوع خيلي خوشحال بود و دنبال كار مناسبي براي خود بود كه حمله بعثيون عراق به ميهن اسلامي ايران باعث شد كه نادر عضو بسيج شده و در جنگهاي چريكي شهيد چمران شركت داشت بعد از شهادت شهيد چمران به اصرار ما به خدمت مقدس سربازي اعزام شد. بعد از دوره آموزشي عازم منطقه جنوب شده نادر جواني بسيار عاطفي و دلسوز بود.
در اوايل جنگ تجاوزهايي كه صدام به هموطنان ما كرده بود او را تحت تاثير قرار داده بود و آرزو مي كرد كه صدام را با دستهاي خود خفه كند حتي در نوار كاستي كه از شهيد باقي مانده مي توان اين تنفر را احساس كرد. در سال 1360، با اصرار خانواده دختري بسيار مهربان و با وفا را به عقد ايشان درآورديد كه تنها چند ماه با هم عقد كرده بودند.
تا اينكه در تاريخ بیست ونهم شهریور 1360، در منطقه «كرخه نور» بر اثر اصابت تركش به فيض شهادت نائل آمد و پیکر پاکش در «مهرآباد» ملایر به خاک سپرده شد.
نامه های ارسالی شهید از جبهه حق علیه باطل برای خانواده:
اولین نامه ارسالی از شهید در تاریخ 4/10 /1359
به نام خداوند يكتا و درهم كوبنده ستمگران و به نام شهداي به خون خفته مان
پس
از عرض سلام اميدوارم كه حال همه شما خوب باشد و هميشه خوش و خرم باشيد پدر عزيزم
را سلام مي رسانم و اميدوارم كه حالش خوب باشد خدمت مادر عزيزتر از جانم سلام عرض
مي كنم باري خانواده عزيز من تا زماني كه من در آنجا بودم گذشته از باخبر شدن از
شهادت برادرم باقر بسيار به من خوش گذشت اما مثل اين بود كه شانس من نمي خواست با
خيال راحت به واحدم برگردم به هر حال من ساعت سه و نیم به انديمشك رسيدم و چهارو نیم با
ماشينهاي ارتش در نزديكي واحدم پياده شدم. وقتي به پشت تپه ها رسيدم از تعجب سر
جايم خشك شدم. تمام بيابان خالي شده بود و حتي يك نفر ديده نمي شد. در تمام زندگيم
خودم را آنقدر تنها و بي كس احساس نكرده بودم.
در تمام بيابان فقط من بودم بلافاصله تصميم گرفتم مسيري را انتخاب كنم و ادامه دهم شايد واحدي را پيدا كنم. پس از یک ساعت و نیم ساعت راهپيمايي به من ايست دادند. مرا پهلوي فرمانده خودشان بردند بعد به من گفتند كه تمام تيپ شما (همدان ) با لشكر قزوين به اهواز رفتند و گفت الان يك گردان تانك در راه آهن است. امشب ساعت 9 حركت مي كند بلافاصله برگشتم و شروع به دويدن در راه خود كردم همچنان مي رفتم و در تاريكي خودم هم نمي دانستم به كجا مي رفتم فقط از روي ماه جاي شهر را بلد بودم.
ساعت 10 شب بود كه خوشبختانه به شهر رسيدم و در حالي كه بسيار خسته بودم شروع به دويدن به طرف ترمينال كردم خلاصه پس از جستجو تانكها را در حالي كه مي خواستند حركت كنند پيدا كردم و چون چيزي نداشتم تا صبح روي يكي از تانكها نشستم و از سرما لرزيدم و فحش به زمان و زمين دادم. ساعت 6 به آخرين ايستگاه رسيديم و پياده شديم كه معلوم شد تانكها به محل ديگري مي روند ( جبهه ديگري ) از انجا مرا راهنمايي كردند و ساعت 7 دولقمه نان و چند كشمش خوردم و به راه افتادم. نمي دانم در آن كوير برهوت چقدر راه رفتم ساعت 3 بعد از ظهر بود به يك دسته شتر برخوردم قبل از آن كه صاحبشان مرا ببيند، سوار شدم و شتر شروع به راه رفتن كرد پس از ساعتي در حالي كه چرتم گرفته بود از بالاي شتر به زمين افتادم و شتر هم فرار كرد.
خلاصه ساعت 6 صبح بود و هوا هم داشت تاريك
مي شد و من از خستگي و ترس از تنهايي در اين بيابان برهوت ديوانه شده بودم بدن و
لباسم را خاك گرفته بود پوتينهايم را در پلاستيك گذاشتم و باز هم مي رفتم ناگهان
گرد و خاكي از پشت تپه شني بلند شد و يك توپ را ديدم و خودم را به جلوي او رساندم
و بالاخره او هم كه از شرح ماجراي من شگفت زده شده بود مرا به واحدم رساند.
مي دانيد چه كرده بودم؛ حدود 5 كيلومتر هم از واحد خودم دور شده بودم هوا كاملا تاريك بود كه من خودم را معرفي كردم و فرمانده هم آنشب را نگهبان نگذاشت.
خلاصه از اين حرفها كه بگذريم محلي كه ما قرار گرفته ايم 25 كيلومتر به طرف اهواز ( سمت چپ ) سمت راست ما در 30 كيلومتري سوسنگرد هستيم پشت سر ما متمايل به سمت راست ارتفاعات الله اكبر قرار گرفته و درست روبروي ما هم جبهه (دب هردان ) قرار گرفته موضوع اصلي ما رب هردان تا اهواز مي باشد. تنها ( تا اين زمان ) كه بقيه لشكر برسد . در اينجا چيزي كه از همه شگفت آورتر است اين است كه زمين سياه مي باشد و شنها بوي گريس مي دهند و چرب هستند زمين را مي كنيم كه آب بيرون بيايد چند ساعت بعدش چيزي مثل تير جمع مي شد حالا مي فهميم كه تمام مناطق در زير پاي ما نفت خوابيده جايي كه الان كار داريم به نام «دشت آزادگان» ناميده مي شود. تمام اين بيابانها را ارتش كانال كشي كرده مي گويند مي خواهند سدرا به روي آنها باز كنند آنها هم گفته اند: اگر ايران اين كار را بكند تمام شهرهاي مرزي ايران را به موشك و بمبهاي شيميايي خواهيم بست. ( البته اين فعلا به صورت شايعه مي باشد ) خسرو و منوچهر صفرزاد هم در اينجا هستند من و خسرو در اينجا او هم همه اش 200 متر از هم فاصله داريم و ديروز 4:10 سراغش رفتم يكي از رفقايم مي گويد: در كرمانشاه در خانه اتان كه رفتم داود گفته كه مامان و بقيه به تهران رفته اند. براي چهلم يكي از فاميلها كه خدمه تانك بوده بنويسيد ببينم اين نفر كيست؟ در اينجا وضع خوراك و آب بصورت مفتضحي درآمده آبش زالو دارد و بايد آنرا بجوشانيم ( روزها ) كه بشود مصرف كرد. سلام مرا به محمد و بقيه برسان اين نامه را روز 5 /10 /59 نوشته ام و كه در روي پاكت است به پشت انداخته شده شما فعلا به همان آدرس فعلي نامه بنويسيد، مي آيد اگر هم خواستيد منتظر نامه باشيد تا آدرس بدهم. خداحافظ
نامه نوشته شده در تاریخ: سه شنبه 20 /5 /1360
حضور پدر و مادر عزيزم سلام عرض مي كنم و اميدوارم كه حال همگي شما خوب و خوش باشد و خدمت ناصر و داود و بدري و شهناز سلام عرض مي كنم و اميدوارم كه حالشان خوب و به ياري حق سالم و سلامت باشند. عزيزان من اگر از احوال بخواهيد با خبر شويد بايد بگويم كه فقط و فقط به لطف خداي بزرگ سالم و سلامت هستم اينكه مي گويم به لطف خدا چون بسياري از افراد در اينجا بيماريهاي عجيب غريبي گرفتند؛ عده اي تمام بدنشان جوشهاي چركي مي زند، عده اي گرمازده شده اند، دسته اي را عقرب و رطيل كه واقعا غوغا مي كنند که عده ای را روانه بيمارستان كرده است.
خانواده عزيز من منطقه اي که الان ما را آورده اند شايد بتوان گفت: كه وحشتناك ترين و بدترين جبهه هاست دشمن قبلاْ در اينجا بوده و تمام عناصرش را دارد مثلاْ روز اول كه به اينجا آمديم هنوز چند دقيقه اي نگذشته بود كه گلوله اي در 50 متري به زمين خورد. يكي از تركشها بيل مرا دو تكه كرد. شب هم موضع ما را به كاتيوشا بستند و همه به داخل سنگرها رفتيم، اين مسائل باعث شد كه به فكر زدن زاغه و در زيرزمين بيفتيم كه نه عقربها كه بيشتر از همه خطر دارند به ما كاري كنند و نه گلوله هاي باران وار دشمن و نه اين گرماي لعنتي كه همه را واقعاْ بيچاره كرده است.
حجت مي گويد تا به حال چنين گرمايي را در اهواز نديده ام اگر آمدم اثر گرما را بر روي بدن سياهم مي بينيد موضوعي كه شايد باور نكنيد اينست كه عصرها دسته اي از خفاشها كه تعدادشان به هزارتا مي رسد و آسمان را پوشانده اند. از اينجا عبور مي كنند از روي نامه قبلي نوشتم تا ديشب شب و روز چهار نفري مشغول كندن سنگر بوده ام تا ديشب تمام شد و تازه فهميدم كه اصلاْ حساب جيرجيركها و ملخها نبوده ايم. خلاصه كنمريال سختي در اينجا بسيار شده و نيروهاي ما ربه شدت مقاومت می کنند. خداحافظ خدانگهدار همگي شما دوستدار شما نادر
نامه نوشته شده در تاریخ: 11 /10 /1359
پدر و مادر عزيزم! برادران و خواهران دلبندم! زماني كه دارم اين نامه را مي نويسم. با ماشين آمده ام كه براي سربازان آذوقه نفت و آب ببرم و شايد تا مدتهاي طولاني نامه اي از من به شما نرسد و اين به خاطر اينست كه بالاخره لشگر قزوين با تمام عظمتش وارد عمل شد و از سوسنگرد و اهواز در اخبار لشگر مي باشد. موضع جديد ما محلي است بنام «جلاليه» در چند كيلومتري ( روي خط جبهه ) سوسنگرد اما بيشتر از 7 يا 8 كيلومتر نمي شود. الان از دشمن 6 كيلومتر فاصله داريم.
تمام اين مناطق كه الان ما هستيم؛ توپها و تانكهاي منهدم شده دو طرف ريخته ديروز و ديشب 10 /10 /59 ما را زير اتش سخت گرفته بودند و تاصبح سرمان را از سنگرهایمان بيرون نياورديم. چند نفر پشت سر ما در كرخه نور قرار گرفتند. از خسرو هم خبر دارم حالش خوب است فقط خواهش مي كنم زياد به فكر من و نامه هاي من نباشيد چون ديگر ما دسترسي به شهر و تمدن نداريم الان در كنار ما دهاتي است به نام ده «سيد جابر» كه بسياري از زنان و دختران آنان را دشمن با خود برده پس شايد يه مدت طولاني بكشد و از من نامه اي نرسد اما شما به آدرس قبلي نامه بنويسيد. البته چيزي درونش نگذاريد مثل پول و عكس درثاني چنان چه براي من اتفاقي افتاد.
خواهش مي كنم
با كمترين خرج مراسم من را برپا كنيد معذرت مي خواهم كه شما را ناراحت مي كنم اما
اينها را بايد گفت: اگر من برنگشتم اگر مرا پيدا كرديد خيلي دلم مي خواهد كنار
باقر باشم ( از اين بهتر نمي شود گفت كه شما ناراحت نشويد ) اما مطمئن باشد كه به
سر من هيچ كس نمي تواند آسيبي برساند. سلام مرا به محمد و خانواده اش برسانيد و از
او معذرت بخواهيد كه نامه نمي نويسم چون واقعا وقت نيست و كاغذ و خودكار هم ندارم
و با مال بچه ها مي نويسم خداحافظ فعلاْ منتظر نامه من نباشيد همه شماها را دوست
دارم. چادرهاي ما درست كنار رودخانه كرخه نور آن دست مي باشد.
منبع: پرونده فرهنگی شهدا،اداره اسناد
انتشارات، هنری