یازدهم مرداد سالروز شهادت علی شاهمرادی
موقع وارد شدن از در سرم به كنار ديوار بر خورد كرد، بدنم ديگر حس نداشت ، خستگي از يك طرف و بي خوابي از طرف ديگر وقتي كه شهادت دوستمان رضا به گوش همه رسيد، پايگاه در سكوت بود و همه به فكر فرو رفته بودند، كسي باورش نمي شد كه او شهيد شود كسي باور نمي كرد كه او از دنيا رفته است. رضا خيلي پسر خوبي بود او نه تنها يك دوست بود بلكه براي ما براي بي سيم چي ها يك برادر بود. چه روزهايي كه نگو دور هم جمع بوديم و بگو بخندي مي كرديم ولي افسوس ......
«غروب غم انگیز» خاطرات خودنویس شهید علی شاهمرادی+ دست نوشته

نوید شاهد البرز:

شهید گرانقدر علی شاهمرادی فرزند اکبر و صغری در سال 1353 در میانه بدنیا آمد. وی تحصیلات خود را تا سوم راهنمایی ادامه داد و بعد به اشتغال روی آورد و معیشت خانواده را تامین می کرد. با فرا رسیدن زمان خدمت مقدس سربازی به مهاباد در کردستان اعزام شد و در درگیری با منافقیت کوردل بعد از رشادتهای جانانه در تاریخ یازدهم مردادماه 1373 به درجه رفیع شهادت نایل آمد.

شهید علی شاهمرادی در خاطرات دستنوشت خود چنین می نویسد:

«غروب غمگين »

روز سه شنبه 27 /7 /72 بود، بعد از ظهر ساعت 6:30 گروهان ما به طرف يكي از دهاتهاي محور "خليفان" به نام "كاني" سيب حركت كرديم. آن موقع دشمن در منطقه ما بود و ما براي كمين به آنجا رفته بوديم بيسيمچي گروهان من بودم و يكي از بچه هاي كرج به نام اروجعلي آقايي در ساعت 7 به رودخانه اي كه نزديك ده قيطوربود رسيديم يك دفعه بيسيم صدايم كرد صدايي با لهجه شمالي گفت: علي علي و من بلافاصله جواب دادم، جانم جانم . آري صداي بي‌سيم‌چي گردانمان بود سيد رضا شفيعي بود او يكي از بيسيم چي هاي گردان بود و با چند تن ديگر از رسمي و كردها كه نيروي تيپ بودند به طرف چهارگاه مي رفتند، ما گرم صحبت بوديم، پشت بيسيم با هم شوخي مي كرديم كه رضا گفت: ديگر خط را شلوغ نكنيم و خداحافظي كرد و ما هم راه را همچنان مي پيموديم كه هوا هم كم كم تاريك و تاريكتر مي‌شد. تقريبا نزديكيهاي شب بود ما بايد با گردان تماس مي گرفتيم و موقعيت و وضعيت را به گردان با بي سيم مي داديم.

در ساعت 8 ما نزديكي هاي ده كاني سيب رسيديم و صداي صمد حسين زاده از پشت بي سيم به گوش مي آمد كه رضا را صدا مي كرد ولي رضا جواب نمي داد. در حدود نيم ساعت از صدا كردن صمد مي گذشت ولي جوابي از رضاشنیده نشد و بعد به من گفت: رضا را صدا كن. شايد بي سيم شما بتواند صداي رضا را بشنود و ما آن موقع در كاني سيب بوديم و كمين زده بوديم و من چون در كمين بودم بايد هيچ صدايي از من بلند نمي شد چون در كمين اصلاٌ نبايد صدايي به گوش برسد حتي نفس كشيدن نيز بايد آرام صورت گيرد تا كسي نفهمد كه اينجا كمين زده شده است.

به ناچار رضا را صدا كردم صداي رضا رضا ........ در بيسيم ها پيچيده بود ولي هيچ خبري از جواب نبود حدوداٌ تا ساعت ده شب بود كه صداي رضا در كليه بي سيم ها پيچيده بود ولي باز هم خبري از رضا نبود و ما در ساعت 11 شب از كمين به پايگاهي كه بالاي همان ده كاني سيب بود. به پایگاه بر گشتيم كه اتاقهاي آن جز خاك و يادگاريهاي نوشته شده، بچه هاي گردان خودمان چيز ديگري ديده نمي شد. در اتاقها آتش روشن كرديم و با آتش گرم مي شديم و از نور آن براي خوردن غذا استفاده مي كرديم دود آتش خيلي اذيتمان ميكرد از طرف ديگر اگر خاموش مي كرديم از سرما يخ مي زديم. من بي سيم را بيرون اتاق گذاشته بودم و گوشي بي سيم را از پنجره داخل انداخته بود ، كنار آتش نشسته بودم و به رضا فكر مي كردم و با خود ميگفتم: نكند! رضا طوري شده باشد. نكند! بي سيمش خراب شده است و هزار جور فكر ديگر به سرم مي زد و از طرفي ديگر هم وقتي گرماي آتش به صورتم مي رسيد، كم كم خواب آلودگی به سراغم می آمد و بعد از چند دقيقه اي بيدار مي شدم در همين حالت يك دفعه بي سيم صدايم كرد.

گوشي را برداشتم، جانم بفرما؛ صمد بود. از گردان با من تماس مي گرفت و وضعيت را مي خواست از صدايش معلوم بود كه بغض گلويش را گرفته است. گزارش وضعيت را به او دادم البته رمزي صحبت مي كرديم تا اينكه صبح ساعت 4 شد و فرمانده به من گفت: يك تماس با مقر گردان بگير و بگو اينجا خيلي سرد است و ما چه كار كنيم و من سريع با گردان تماس گرفتم و موضوع را گفتم و قرار شد بعد از 5 دقيقه ديگر جوابش را بياورد. بي سيم چي گردان صمد حسن زاده بود، بعد از 5 دقيقه ديگر تماس گرفت و به من گفت كه به مسجد برويد. تا صبح آنجا بمانيد به دستور فر مانده به مسجد روستاي كاني سيب رفتيم و من ديگر با گردان تماس نداشتم چون روستا در ارتفاع پايين بود و تماس نمي گرفت يكي دو تا از بچه ها سماور مسجد را روشن كردند و ما نماز صبح را در مسجد خوانديم و تا آن موقع هم سماور جوش آمده و با خوردن چاي و كمي استراحت يكي از روستاييان برايمان نان و پنير و ماست آورد و صبحانه را خورديم و بعد من از مسجد خارج شدم. آنتن بي سيم را باز كردم و با مقر گردان تماس گرفتم و فرمانده دستور داد كه باز به همين پايگاه برويم و ما هم با ستون به پايگاهي كه ديشب آنجا بوديم رفتيم وقتی پايگاه رسيدم با مقر گردان تماس گرفتم. باز صمد حسن زاده جواب داد. صدايش خيلي ناراحت به نظر مي رسيد تا آن موقع از رضا خبري نبود. حدس مي زدم كه شهيد شده ولي روشو نداشتم كه از صمد بپرسم يه جوري فهميدم كه رضا شهيد شده است. از كنار بي سيم به يكي از اتاقهاي پايگاه رفتم.

موقع وارد شدن از در سرم به كنار ديوار بر خورد كرد، بدنم ديگر حس نداشت ، خستگي از يك طرف و بي خوابي از طرف ديگر وقتي كه شهادت دوستمان رضا به گوش همه رسيد، پايگاه در سكوت بود و همه به فكر فرو رفته بودند، كسي باورش نمي شد كه او شهيد شود كسي باور نمي كرد كه او از دنيا رفته است. رضا خيلي پسر خوبي بود او نه تنها يك دوست بود بلكه براي ما براي بي سيم چي ها يك برادر بود. چه روزهايي كه نگو دور هم جمع بوديم و بگو بخندي مي كرديم ولي افسوس ......

«غروب غم انگیز» خاطرات خودنویس شهید علی شاهمرادی+ دست نوشته
«غروب غم انگیز» خاطرات خودنویس شهید علی شاهمرادی+ دست نوشته
«غروب غم انگیز» خاطرات خودنویس شهید علی شاهمرادی+ دست نوشته

منبع: پرونده فرهنگي شهدا،اداره اسناد انتشارات، هنري

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده