سالروز ولادت شهید محمد رضا احمدوند
آبان ماه 1365 با بچه های رزمنده داخل چادر در دزفول نشسته بودیم که گفتند: هر کسی به جایی اعزام شده است، بچه های رزمنده هر کدام نامشان را که خواندند، لوازمشان را جمع کرده و رفتند. اکثرا به دم مقر اعزام شدند . من هم رفتم با رفقایم خداحافظی کردم . در فکر این بودم که از بچه ها جدا شدم که ناگهان من را هم صدا زدند. مسئول گروهان بود صدا می زد: احمد وند کجایی؟ جواب دادم، دارم با بچه ها خدا حافظی می کنم. گفت : مگر خود تو نمی خواهی بروی، بهتر است تو هم آماده شوی که عازمی. زود برو و لوازمت را بدون معطلی جمع کن...
خاطره ای کوتاه  به قلم شهید محمد رضا احمدوند در آبادان

نویدشاهد البرز:

"شهيد محمد رضا احمدوند" دربیست و یکم خرداد سال 1347 در روستاي "ميانده" از توابع تویسركان چشم به جهان هستي گشود. وي دوران كودكي خويش را در كنار گرم كانون خانواده و در کوچه باغهای روستای میانده سپري نمود واز طبیعت پاک و بی آلایش انجا استفاده کرد تا اين كه به سن 7سالگي رسيد و براي آموختن علم وارد مدرسه شد و تحصيلات خود را تا اول راهنمایی ادامه داد.

روح پاک و لطیفش او را به سوی فعالیتهای ظلم ستیزی و مبارزه علیه رژیم شاهنشاهی کشاند.شهید احمدوند با وجود سن کم در مسجد محل و پايگاه محل فعاليت مي كرد، او در زمان اوج گيري انقلاب دوستان و همسالان خود را به تظاهرات بر عليه ضد رژيم شاهنشاهي تشويق مي كرد و با آنها تظاهرات و راهپيمايي مي پرداخت و پس از پيروزي انقلاب اسلامي وبا تشكيل بسيج او نيز به عضويت اين نهاد مردمي در آمد.

در آن زمان که عراق به ایران حمله کرده بود. شهید چند ماهي در بسيج فعاليت كرد تا اين كه از طرف بسيج به عنوان رزمنده به جبهه هاي جنگ اعزام گرديد و با آموزش هاي لازمی که دید وارد عرصه مجاهدت و دفاع از کشور و کیان خود شد و ازهيچ ایثاری نسبت به وطن و دین خود دريغ ننمود.

تا اين كه درتاريخ 27بیست وهفتم دیماه 1365 در عمليات غرور آفرين كربلاي 5 بر اثر اصابت تركش به پهلو به درجه رفيع شهادت نائل گرديد و به خیل همرزمان شهید خود پیوست. پيكر پاك ايشان به زادگاهش روستاي ميانده انتقال و به خاك سپرده شد.

یادداشت خاطره ای کوتاه توسط شهید

آبان ماه 1365 با بچه های رزمنده داخل چادر در دزفول نشسته بودیم که گفتند: هر کسی به جایی اعزام شده است، بچه های رزمنده هر کدام نامشان را که خواندند، لوازمشان را جمع کرده و رفتند. اکثرا به دم مقر اعزام شدند . من هم رفتم با رفقایم خداحافظی کردم . در فکر این بودم که از بچه ها جدا شدم که ناگهان من را هم صدا زدند. مسئول گروهان بود صدا می زد: احمد وند کجایی؟ جواب دادم، دارم با بچه ها خدا حافظی می کنم. گفت : مگر خود تو نمی خواهی بروی، بهتر است تو هم آماده شوی که عازمی. زود برو و لوازمت را بدون معطلی جمع کن.

به چادر برگشتم سریع وسایلم را بداشتم و فوری پیشش برگشتم . نمی دانستم به کجا اعزام می شوم. هر کسی چیزی می گفت : یک نفر می گفت به فاو می روید و دیگری می گفت به جزیره مجنون ما را می برند. خلاصه اینکه خبر موثق و معتبری نداشتیم و این ابهام در ذهنمان بود که سوار ماشین شدیم و راه افتادیم. من و رزمنده دیگری که با ما بود ما دو نفر در جاده آبادان بودیم . بنظر می امد ما قرار است در آبادن بمانیم . چهار روز در آبادان ماندیم و خاطرات خوبی را از آنجا دارم و بهترین و شیرین ترین این خاطرات خرماهای شیرین آبادان بود که با دوستم می رفتیم می خوردیم. آب و هوای آبادان در این موقع از سال خیلی خوب بود. ما از تاریخ هیجدهم آبان که با دلهره به آبادان آمده بودیم؛ آنروزی که هیچ کس نمی دانست به کجا راهی می شود ولی انگار قسمت ما جای خوبی بود، تا بست و یکم آبان آنجا بودیم.


خاطره ای کوتاه  به قلم شهید محمد رضا احمدوند در آبادان

خاطره ای کوتاه  به قلم شهید محمد رضا احمدوند در آبادان

منبع: پرونده فرهنگی شهدا،اداره اسناد انتشارات، هنری

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده