من از ايشان پرسيدم شما از امام رضا چه در خواستي كردي؟ همسرم پس از چند لحظه مكث كردن گفت: اول فرج آقا امام زمان را خواستم و بعد پيروزي مسلمين و بعد در خواست شهادت از امام

نوید شاهد کرج: شهيد قاسم شنكني درسال 1344 در روستاي سلطان آباد همدان در خانواده‌اي زحمت‌كش و مذهبي ديده به جهان گشود و دوران كودكي خود را در آغوش گرم و پر مهر و محبت خانوادة خويش طي نمود. وی در سال 1352 ازدواج نمود و حاصل آن سه‌ فرزند مي‌باشد. شهید قاسم در بسيج و بهداري سپاه پاسداران خدمت مي‌كرد و مطلقاً حامي ولايت فقيه بود. با شروع جنگ تحميلي او نيز به نداي امام خميني، حسين زمان لبيك گفت و پس از ديدن آموزش‌هاي لازم به سوي جبهه‌هاي جنگ حق عليه باطل شتافت و سرانجام پس از هشت ماه رزم بي‌امان با دشمنان خدا و ضدانقلاب ها در جوانرود به درجة رفيع شهادت نائل گرديد.

استجابت پرواز/ روایتی از همسر شهید قاسم شکنی

روایت از همسر شهید:

خاطره‌اي كه من از همسرم به ياد دارم، موقعي بود كه صدام جنايتكار به كشور عزيز ما حمله كرد، زماني كه جنگ شد من به ياد دارم كه هر شهيدي را كه به داخل شهر يا شهرستان‌ها مي‌آوردند همسرم و من بسيار ناراحت و غمگين مي‌شديم خاطره‌اي كه از همسرم مي‌گوييم از شجاعت و دلاوري و غيرت و شجاعت اوست.

او فردي خيلي مومن، متدين و خداپرست بود، حتي براي اسلام حاضر بود كه جان و خانواده‌اش را فدا كند، همسرم دو سال بعد از جنگ حق عليه باطل به استخدام سپاه درآمد. به ياد دارم كه همسرم وقتي كه مي‌خواست به جبهه برود اول من را به همراه سه فرزندم به زيارت امام رضا(ع) برد.

استجابت پرواز:

خاطره خوبي كه از ايشان دارم زيارتي بود كه به همراه همسرم و فرزندانم رفتيم و پس از اين كه زيارتمان تمام شد من از ايشان پرسيدم شما از امام رضا چه در خواستي كردي؟

همسرم پس از چند لحظه مكث كردن گفت: اول فرج آقا امام زمان را خواستم و بعد پيروزي مسلمين و بعد در خواست شهادت از امام كه تنها آرزوي ايشان بود و به آن هم دست پيدا كرد و ايشان در آن موقع بود كه به آرزوي خود رسيد.

لباس سپاه:

وقتي كه همسرم به پادگان ولي عصر تهران رفت براي تحويل لباس و پوتين رزم و مشخص شدن تاريخ اعزام به جبهه، من همراه همسرم رفتم و خاطره‌اي از همسرم به ياد دارم كه وقتي لباس سپاهي اش را به او دادن و تاريخ اعزام به جبهه نيز مشخص شد وقتي كه همه چيزش را تحويل گرفت لباس ها روي دستش بود و به بيرون از پادگان آمد و من به او گفتم كه چي شده خيلي خوشحالي، لباس هايت را تحويل گرفتي و در آن هنگام بود كه همچنان به آرم لباس بوسه مي‌زد و با خوشحالي مي‌گفت خدايا شكرت كه من هم به آرزويم رسيدم، آنچنان ذوق كرده بود كه مي‌گفت: انگار لباس داماديم را گرفتم و مي‌خواهم بپوشم، آنجا بود كه ناگهان به گريه افتادم، مي‌ترسيدم با خود مي‌گفتم خدايا اگر قاسم به جبهه برود و شهيد شود من با سه فرزند كوچكم چه كار كنم!

من از شما همسرم مي‌خواهم در اين راهي كه من قدم گذاشته‌ام مرا ياري كن:

همسرم به من گفت چرا گريه مي‌كني هر چه كه خداوند بخواهد همان مي‌شود، من ترس از جبهه رفتن همسرم نداشتم بلكه نگران بودم كه سه فرزندم نيزمانند خودم يتيم شوند و همسرم گفت شما نبايد ترسي داشته باشي من و شما بهترين راه را انتخاب كرديم، شما هم همسر يك پاسدار هستي و بايد خودت را آماده كني و روحيه خودت را خيلي بالا ببري و هيچ گاه در زندگي شكست نخوري زيرا كار سپاه جنگ با دشمنان است، من از شما همسرم مي‌خواهم كه در اين راهي كه من قدم گذاشته‌ام مرا ياري كني، همسرم به من گفت شما نگران نباش كه من به جنگ مي‌روم شما و سه فرزندم را به دست خداي بزرگ مي‌سپارم از شما همسرم مي‌خواهم كه شما در زمان رنج و سختي صبر بسياري داشته باشي زيرا جنگ امكان شهادت يا مجروح شدن يا اسير شدن است ، من از شما مي‌خواهم خيلي با روحيه خوب من را بدرقه كني و من با دلگرمي به جبهه اعزام شوم زيرا مسئوليت هاي گذشته من به شما واگذار مي‌شود، شما بايد هم براي فرزندان در نبود من پدر باشي و هم مادر و امكان دارد كه در نبود من با مشكلات زيادي روبرو شوي ولي ديگر چاره‌اي نيست، چون يك متجاوزگر به كشور ما حمله كرده، ما بايد از كشور، دين و ناموس خود دفاع كنيم.

اگر هركس كه بخواهد به خاطر خانواده‌اش در منزل بماند، چه كسي بايد جواب دشمن را بدهد شما نيز بايد براي پيروزي رزمندگان دعا كني انشاءاله با پيروزي رزمندگان اسلام به آغوش گرم خانواده‌هايشان بازمي‌گردند و به اميد روزي كه به زيارت مرقد امام حسين (ع) برويم.

دو روز بعد همسرم به جبهه رفت و من و فرزندانم را در شهرك فرديس كه تازه تحويل ما داده بودند ساكن بوديم، البته محل زندگي ما آنچنان جاي خوبي براي سكونت نبود ، به علت نبود آب و برق و همين طور كمبود همسايگان ما مي‌ترسيديم و بالاخره با پناه به خداوند بزرگ همسرم را به جبهه فرستادم و خود و سه فرزندم تنها مانديم، دو ماه بعد از رفتن همسرم به جبهه مي‌گذشت كه نامه‌اي از ايشان آمد كه قصد دارد به مرخصي بيايد.

همسرم براي اولين بار به مرخصي آمد وقتي كه به منزل آمد، انگار كه دنيا را به ما داده‌اند، بعد از رسيدن همسرم من از او سوال كردم كه رفتن تو به جبهه چه طور بود و چه اتفاقي افتاد؟!

گفت خبر من از جبهه اين است كه رزمندگان ما با روحيه عالي در حال جنگيدن هستند و فرمود دفاع ما مقدس است و شما براي رزمندگان دعا كنيد كه پيروز شوند. نيم ساعتي از آمدنش نگذشته بود كه ساكش را باز كرد و بسته‌هاي آجيل را كه بسته بندي بود از جبهه آورده بود كه توسط مردم به جبهه فرستاده شده بود و با يك نوشته اي كه از رزمندگان تشكر كرده بود و رويش چسبيده بودند.

شهادت:

همسرم بسيار فرزندانم را دوست داشت و به آنها بسيار اهميت مي‌داد و خاطره‌اي كه از همسرم به ياد دارم در رابطه با تربيت فرزندان و حجاب و تحصيلات عالي آنها بود و خدا شكر فرزنداني خوب وموفق در همه مراحل زندگيشان شدند. ده روز بعد دوباره براي بار دوم به جبهه اعزام شد و من تا مقصد كوتاهي او را بدرقه كردم كه ناگهان بغضم گرفت و اشك ها برگونه‌هايم جاري شد و همسرم به من گفت چرا گريه مي‌كني؟ گفتم مي‌ترسيم، گفت مراقب خودت باش و براي پيروزي من و رزمندگان ديگر دعا كن، شما بايد صبرتان زياد باشد زيرا همسر رزمنده هستي، نبايد به اين زودي خسته شوي و دل تنگ شوي چون من در اين راه هر چه قدر هم ثوابي باشد با شما همسرم تقسيم خواهم كرد، چون شما مشكلات زندگي را شما به دوش گرفته‌اي و سال ها و ماه‌ها بايد تحمل كني، من از خداوند متعال خواستارم به شما همسر عزيز كمك كند تا بتواني در برابر سختي ها مقاوم باشي، آخرين خاطره‌اي كه از شهيد به ياد دارم روزي بود كه براي آخرين بار به مرخصي آمده بود به من گفت شما و فرزندانم را به شمال مي‌خواهم ببرم و ما نيز به شمال رفتيم و بعد از اينكه از شمال برگشتيم به شهر همدان رفتيم كه روستاي سلطان آباد همدان شهر همسرم بود و يك به يك به تمامي فاميل‌ها سر زد و به آنها گفت از تك تك شما حلاليت مي‌طلبم چون اين بار بار آخر هست شما مرا مي‌بينيد همه فاميل ها ناراحت مي‌شدند مي‌گفتند كه انشاءاله شما با پيروزي سالم برگرديد.

ايشان برگشت گفت من آقايي سوار بر اسب در خواب ديدم به طرف من آمد و به من گفت شما يكي از ياران من هستيد و به آرزويت مي‌رسي، او هم گفت اين خوابي كه من ديدم واقعيت دارد و آرزوي من جز شهادت نيست بعد از آن به تمامي فاميل‌ها،آشنايان، دوستان سر زد و بعد از تمامي همسايگان حلاليت گرفت و براي بار آخر خداحافظي كرد و به جبهه رفت در تاريخ بیست و سوم مهر ماه سال 63 به شهادت رسيد و من و سه فرزندم تنها مانديم، چون همسرم براي من يك همسر نبود بلكه هم جاي پدر و هم جاي برادرم بود.


برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده