نوید شاهد کرج: گفتم برو كنار، من روزي كه فرزندم را فرستادم جبهه انتظار داشتم كه تكه تكه‌اش براي من بيايد...

نوید شاهد از کرج: شهيد محمود مقصوديان در سال 1342 در تهران ديده به جهان گشود، او از همان ابتداي زندگيش مهربان و دلسوز و مظلوم بود و از هنگامي كه پا به عرصه مدرسه نهاد و تقريباً خود را شناخت به مسايل ديني آشنايي كامل داشت و سعي مي‌كرد بدين مسايل جامه عمل بپوشاند و در سنگر مدرسه چه قبل از انقلاب و چه بعد از انقلاب مبارزه مي‌نمود، از ابتدا در خط امام و ولايت فقيه بود و در نبرد با منافقان و ضد انقلابيون داخلي بدون ذره‌اي ترديد همچنان استوار و محكم ايستاد، در عشق امام مي‌سوخت و هميشه آماده فداكاري بود، تا اينكه جنگ تحميلي عراق عليه ايران پيش آمد، بارها خواستار رفتن به جبهه شد و از اينكه به فرموده امام جبهه نيز مدرسه تعليم و تعلم است او پس از مدتي ديگر دلش قرار نگرفت و دائم براي اعزام شدن به جبهه كوشش مي‌نمود تا رضايت افراد را جلب نمايد و بالاخره نيز موفق شد، تا در سنگر به مخالفت و مقابله با كفار بپردازد و سرانجام در اواسط مهر ماه 61 در عمليات پيروزمندانه مسلم بن عقيل در منطقه عملياتي سومار بر اثر اصابت تركش به درجه رفيع شهادت نائل گرديد.

شهید محمود مقصودیان به روایت پدر

من پدر شهيد محمود مقصوديان هستم. ايشان درسش را ترك كرد. من هر چه به او گفتم بابا بيا و درست را بخوان جبهه كه تمام نمي‌شود. ديدم نه اين اصلا دنبال درس نيست فقط مي‌خواهد برود جبهه رفت، خلاصه پادگان قبولش نكردند. بعد آمد با هم رفتيم پيش حاج آقا عرفاني كه پيش نماز مسجد بود به او گفتيم كه يك تعهد شما بدهيد كه ايشان برود. آمد كرج اسمش را نوشت رفت پادگان امام حسين بعداً يك ماهي اينكه دوره ديد بعد آمد. ديديم كه چشمانش پر از خون است. گفتيم ديگر نمي‌رود يعني حساسيت داشت. من يك قطره داشتم ريختم تو چشمش به اصطلاح رو به راه شد. صبح بلند شد و رفت بعد مرتب نامه مي‌نوشت كه من لياقت شهادت را ندارم من ‌آمدم جبهه براي اينكه دشمنان را از بين ببرم دليلش اين نيست كه حتماً آمدم اينجا شهيد بشوم ، دشمن جلوي چشم ما است نمي‌توانيم ول كنيم دلم براي همه شما تنگ شده اما چه كنم كه دشمن رو در روي ما است.

خلاصه آخرين نامه‌اش هم اين بود كه يك كارتي كه عكس امام بود، عكس قبرش را كشيد، دورَش را قرمز كرد، نوشت: شهادت لاله را روئيدني كرد، شهادت جامه را بوئيدني كرد، ببوس اي خواهرم قبر برادر، شهادت قبر را بوسيدني كرد ، يك قبر كوچكي مي‌كشد 2 تا لاله مي‌كشد و مي‌نوسد شعر از شهيد، نقاشي از شهيد بعد من آمدم خانه مادرش گفت محمود نامه فرستادم، من نامه را كه از مادرش گرفتم اشكهاي چشمم راه افتاده مادرش گفت چرا گريه مي‌كني، گفتم ديگر پسرت برنمي‌گردد. كسي كه عكس قبرش را بكشد مشخص است كه برنمي‌گردد، نگو مادرش خاطر جم است كه اين برنمي‌گردد خانه.

خلاصه ما يك روز داشتيم مي‌رفتيم شمال براي خواستگاري برادرخانمم من ديدم جلوي در خانمم برگشت گفت خدايا فعلاً خبري نياد تا اين خواستگاري سر بگيرد ما كه رفتيم شمال نگو پسرم شهيد شده بود و دعاي مادرش مستجاب شد. پلاك در خانه ما را اشتباه نوشته بودند 869 را 861 نوشته بودند.

چند بار آمده بودند ما را پيدا نكردند ما رفتيم شمال برگشتيم ديديم كه كوچه بالايي يك خانمي بود كه دامادش شهيد شده بود. آن آمد خانه ما، دم در به من گفت خانم كجاست؟ گفتم والله خانم بچه‌ها را برده مدرسه و برگردد ديدم آن خانم چشم‌هايش اشك‌آلود است. گفتم حتماً آمده دردودل كند نگو آمده بود يواش، يواش ما را آماده كند.

خلاصه مادرش آمد با آن خانم رفتند اتاق نشستند صحبتي كردند و در مورد بچه‌ها داشتند صحبت مي‌كردند. مادرش مي‌گفت ما ده روزي است كه از محمود خبري نداريم از اينجور حرف‌ها، خلاصه خانمم آن خانم را برد تا دم در ديد سر كوچه شلوغ است. فهميد وقتي كه آمد برگشت به من گفت پسرت شهيد شده حالا اين را كه گفت من تو اتاق اين ور آن ور رفتم بعد گفتم خدايا چكار كنم يك دفعه به فكرم رسيد كه بروم پزشك قانوني ببينم صحت دارد كه من صورتش را ببوسم.

چهار ماه بود كه نديده بودمش. خلاصه با برادرم رفتيم پزشك قانوني گفتم آقا شما اينجا همچين اسمي داريد بعد ديدم دفتر را باز كرد داخل دفتر نوشته بود كه دوازدهم شهيد شده و آن روز هم 25 بود. برگشتم به او گفتم آقا ايشان كه دوازدهم شهيد شدند چرا ما را خبر نكرديد يك دفعه من ديدم تلفن را برداشت سؤال كند كه چرا خبر ندادند من گفتم آقا جان گوشي را بگذار زمين من گفتم آن روزي كه مادرش دعا كرد كه خدايا خبر نياد از محمود به خاطر همين دعاي مادرش بود كه عقب افتاده، ما بلند شديم كه برويم گفت نه شما بايست، گفتم چرا گفت كساني مي‌آيند، اينجا اينقدر حرفها به ما مي‌زنند ما را ناراحت مي‌كنند اما شما اين كار را نكرديد. گفت همراه من بيا برويم سردخانه پسرت را ببين رفتيم ملافه را كه از رويش برداشت من ديدم از كمر به بالا اسكلت است آن آقا دستهاي مرا گرفت كه من نروم جلو شهيد را ببينم.

گفتم برو كنار من روزي كه فرزندم را فرستادم جبهه انتظار داشتم كه تكه تكه‌اش براي من بيايد، اين را كه گفتم رفت كنار، من رفتم ديدم جاي بوسيدن ندارد فقط اسكلت است اما روي سينه‌اش تمام مشخصاتش را نوشته بودند، من گفتم خدايا شكرت امانت را به دستت سپردم، اين را گفتم آن آقا آمد مرا بغل كرد صورتم را بوسيد بعد برگشتيم خانه. قرارشد فردا صبح برويم شهيد را تحويل بگيريم. دوربين هم با خودم بردم كه عكس بگيرم.

خلاصه آمدم خانه خانمم گفت من بايد شهيدم را ببينم. من ديدم مادر برايش خيلي سخت است كه به آن حالت بچه‌اش را ببيند. گفتم تو دل و جرأتش را داري كه ببينيم. گفت مگر من از حضرت زينب بالاتر هستم. آن حضرت اين همه شهيد داد همه را برگزار كرد من يك شهيد دارم نمي‌توانم ببينم ، گفتم خوب پس هيچي فردا صبح بهت نشان مي‌دهند.

خلاصه من ديدم مادرش آستين‌هايش را بالا زد و وضو گرفت رو به قبله ايستاد نماز شكرانه را به جا آورد...

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده