سالروز شهادت
نوید شاهد از کرج : وقتي من خودم از پله هاي پزشك قانوني پايين رفتم در حالتی صدایی شنیدم و احساسی كه گفت مادر من صندوق 303 هستم، شما من را بكشيد بيرون، صندوق 303 را كشيدم بيرون ديدم اسمش را روي كارت نوشتند..

نوید شاهد از کرج: شهيد اميرعباس نوري دورباطی درتاريخ بیست و پنجم اسفند سال 38 در تهران ديده به جهان گشود و پس از سپري نمودن دوران كودكي موفق به اخذ ديپلم گرديد، پس از آن وارد خبرگزاري پارس به عنوان خبرنگار شد و در آن محل فعاليت مي كرد، بعد از پيروزي انقلاب و شروع جنگ تحميلي وارد گروه شهيد چمران شده و به نبرد با كفار پرداخت، و سرانجام درروز هشتم شهریور سال 60 در جبهه كرخه به درجه رفيع شهادت نائل گرديد.

خاطرات مادر شهيد:

من مادر شهيد اميرعباس نوري هستم پسرم در سال 1338در شهر ري به دنيا آمده ايشان تا كلاس نهم در شهر ري در مدرسه شاه عبدالعظيم درسش را خواند و وقتي كه رفتند خبرگزاري پارس، آنجا با آقاي فريدون آشنا شدند كه گفته بود مجله هاي امام را ببر پخش كن كه مي خواهد انقلاب شود، درحين انقلاب بچه ما دو دفعه تير خورده بود، يك دفعه در ميدان شهدا كه تمام نيرو هوايي را گرفته بودند كه پسر من فيلم برداري مي كرد كه دوربين را هم از دستش گرفته بودند.

وقتي كه آمد خانه ديدم پايش تير خورده گفتم مادر چه جوري فرار كردي، گفت: مامان چند تا ملافه به من بده چون خيلي از بچه ها هستند كه تير خوردند وهمين طور ماندند. چند تا ملافه با بتادين برداشت كه برده بود بيمارستان و چند تا از بچه ها را نجات داده بود بعدش آمد گفت مي خواهم بروم جبهه ، حدود 15روز با سه تا از برادرانش رفتند باغ شاه و آنجا فشرده تمرين ديدند و بعد اعزام شدند براي جبهه.

اولين مرخصي كه آمد ديدم پايش دوباره تركش خورده گفتم چي شده مادر! گفت يكي از پاهايم تركش خورده و يكي تير خورده گفتم براي چي؟ گفت دكتر چمران كه از بين رفت ما همه با دكتر چمران بوديم دكتر چمران شهيد شد حالا كه آن شهيد شد ديگر ستون مملكت از بين رفت..

شهید دکتر چمران نام امیر عباس نوری دورباطی را شکارچی تانک گذارده بود و او را خیلی دوست داشت.

من بهش گفتم مادر چرا مي روي جبهه؟! من مي ترسم تو بروي و ديگر بر نگردي، گفت مادر نترس فقط از تو يك خواهش دارم با تمام رزمنده ها يكي هستيم ما براي رضاي خدا رفتيم براي همه دعا كن براي من هم همين طور يكي، اين كه دست عراقي ها نيفتيم و يكي اين كه جنازه من سالم به دست تو برسد تا صورت مرا ببوسی و بعد مرا خاك كني و يكي اين كه اگر من تكه تكه شوم و جنازه ام به دست تو رسيد آن موقع هم بر رزمنده ها دعا كن .

اين را به من گفت و رفت، گفتم مادر نمي خواهم بروي، گفت نه مي خواهم بروم چون بچه ها تنها هستند؛ رفت آن نواري كه مي گويد مادر حلالم كن دم آخر مي روم ، نوار را كه گوش كردم گفتم مادر برو خوش حلالت كه رفت و همان آخرين ديدار مان شد.


زیارت امام رضا (ع)

با اين خاطره يادش مي كنم كه پدرش فلج شده بود گفت مادر پدرم خوب شود من بروم جبهه برگردم اولين مرخصي شما را مي برم مشهد كه امام رضا را زيارت كني، گفتم باشد بعد از اين كه آمد ديدم پايش تير خورده نمي تواند برود، گفت مادر قسمت نبود ولي جنازه اش خود به خود رفته بود زيارت كرده بود بعد آمده بود اين جا.

پیدا کردن پیکر شهید:

سیزده روز دنبال جنازه اش گشتيم، اهواز دوكوهه، سوسنگرد، دهلاويه، همه مناطق را رفتيم گشتيم يك جنازه براي ما آورده بودند اشتباهي بود، سه روز رفتيم اين جا پزشك قانوني جنازه را پيدا كنيم كه پيدا نكرديم، بعداز سیزده روز كه آمديم اين جا رفتيم پزشك قانوني همه رفتند پيدا نكردند .


وقتي من خودم از پله هاي پزشك قانوني پايين رفتم در حالتی صدایی شنیدم و احساسی كه گفت مادر من تو صندوق 303 هستم شما من را بكشيد بيرون، صندوق 303 را كشيدم بيرون ديدم اسمش را روي كارت نوشتند و روي سينه اش چسباندند پلاستيك را كه از صورتش كشيدم بيرون ، نفهميدم چي شد يك وقت به هوش آمدم ديدم بيمارستان هستم.

آخرين باري هم كه مي خواست برود گفت مادر من ديگه برنمي گردم مرا حلال كن ، شش ماه بود كه نامزد كرده بود به نامزدم بگوكه ازدواج بكند .

ماجرای شهادت امیرعباس و رویای صادقه مادر:

آن شبي كه شهيد شده بود، خبرنگار عكسش را در روز نامه انداخته بود ، ساعت 2همسايه ها آمده بودند خانه ما با من بگو بخند كردند، ديدم همسايه ها روزنامه را قايم كردند، چرا روزنامه را قايم مي كنيد گفتند هيچي باز هم به من چيزي نگفتند ولي من شب كه خوابيدم يك دفعه ديدم امیرعباس دارد با من صحبت مي كند، يك وقت ديدم طاق اتاق شكافته شد مثل يك دريچه مانند باز شد دوازده نفر آمدند پايين نشستند تو اتاق همين طور نور انداختند تو اتاق روشن شد، سلام كردم گفتم امير جان صدايت را مي شنوم ، گفت مادر من كه مي خواستم بروم مرا از زير قرآن رد كردي به كي سپردي؟ گفتم به آقا امام زمان، گفت همين طور دامانش را بگير آقا هست ، ديدم آنها سرتا پا نور بودند وخودش هم با اين ها بود ، گفتم مادر من كه شما را پيدا نمي كنم گفت حالا اگر مي خواهي من را ببيني الآن هر چه قدر مي خواهي من را ببيني، سير ببين، ديگر من را نمي بيني، همان روز شهيد شده بود.

گفت مادر هر چه قدر مي خواهي من را ببيني الآن ببين ديگر نمي تواني ببيني، گفتم باشد نگاه كردم گفتم من كه شما را پيدا نمي كنم گفت تو همين رديف كه دوازده امام نشسته اند من زير پاي آنها هستم ديدم آقايان يكي يك پرونده در آوردند و دارند وصيت نامه اش را مي نويسد به من گفتند مادر امضاءكن، گفتم من چه جوري امضاءكنم گفتند بايد امضاءكني اگر دوست داري كه بچه ات شهيد بشود بايد امضاءكني گفتم مادر جان امضاء مي كنم وقتي كه من امضاءكردم ديدم همه اين ها از طاق اتاق رفتند بيرون، كه من از خواب بيدار شدم چراغ را روشن كردم به پدرش گفتم بچه من ساعت 12 شهيد شد كه به من گفت نه شما اشتباه مي كنيد، فكرت ناراحت است كه ديديم آمدند گفتند بچه ات شهيد شده است، اذان صبح به دنيا آمده بود و اذان ظهر هم به شهادت رسيده بود.
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده