شهید شاخص بسیج کارگری استان البرز
گزارش اختصاصی نوید شاهد از کرج : او با شهامت حرکت کرد و گفت: آرام پشت سر من بیا و از هیچ چیزی نترس،خداوند با ماست ! او به من ایست داد و گفت روی زمین بخواب، دیدم مانند برق جلو رفت و ..

به گزارش نوید شاهد از کرج :جمشید اصل دهقان ملقب به حاج روح الله که معبودش عاشقانه از روح خود در وجود و سرشت او دمید در سال 1327 متولد شد.  در سال 1351 در شرکت (فخر) ایران استخدام و شروع به کار کرد. وی در سال 1357 به خدمت سربازی فرا خوانده شد و از آن هنگام بود که شهید اصل دهقان وارد جریانات انقلاب اسلامی گردید، سرانجام تصمیم گرفت برای پاسداری از مرزهای اسلامی داوطلبانه به سوی جبهه های جنگ عزیمت کند، اولين حضور وي در جنگ به همراه نيروهاي دكتر چمران در منطقۀ عملياتي اهواز بود. حضور دائمي حاج روح‌الله از سال 1360 در جبهه‌هاي غرب آغاز شد. او با توجّه به دلاوری و شجاعتی که از خود نشان داد به عنوان فرمانده گردان خیبر منصوب گردید و رفته رفته با سنگین شدن مسئولیّت هایش به تلاش خویش افزود. حاج روح‌الله دهقان در روز عيد قربان ،در روز پانزدهم مرداد در عمليات نصر7 سال 1366 در منطقۀ ميمك براثر اصابت تير به سر و شكم به شهادت رسيد.

به روایت یکی از همرزمان ایشان: این دریا دل بزرگ یکی از فرماندهان گردان در تیپ نبی اکرم (ص) باختران و گردان خیبر بود، شهید در طول دفاع مقدّس در عملیات های گوناگونی شرکت کرد و پیروزی های بسیاری به دست آورد. وی در عملیات نصر هفت که قلّه های دوپاز در آن وجود داشت فرماندهی گردان خیبر را نیز به عهده گرفته بود. یادم هست که چهار روز به عملیات مانده بود به اتفاق هم به میان خاک عراق نفوذ کردیم ساعت نه شب ما برای شناسایی توپخانه ی دشمن رفته بودیم که شهید دهقان از ما جدا شد حدوداً ساعت چهار صبح نزد ما بازگشت و گفت: شما همین جا بمانید تا من بروم و برگردم، وقتی که شهید برگشت ما در بلندی های جنگل عراق کنار قلعه دنیزه بودیم که شهید دهقان رفت تا برای ما آذوقه بیاورد، به او گفتم احسن بر شجاعت شما اما چرا قابل ندانستید که برای شناسایی منطقه همراهی تان کنیم؟ او با مهربانی نگاهی کرد و در جواب به من گفت: سربازان امام زمان (عج) و یاران واقعی او هرگز شتاب نمی کنند و صبور هستند. یک روز بالاخره برای شناسایی باید حرکت کنیم، در آنجا عراقی ها یک پل درست کرده بودند که محل عبور آب و بسیار باریک بود، یک لوله­ی فلزی عراقی ها در آن گذاشته بودند تا نیروهایشان از روی آن تردد کنند، شهید دهقان با ما غذا نخورد. در آن منطقه نیزارهای بلندی وجود داشت و شناسایی بسیار دشوار بود ایشان از ما خداحافظی کرد،ما یک گروه چهارنفره بودیم او به ما گفت: هوا روشن شده است شما باید زیراین پل مخفی شوید آنجا بسیار تنگ و باریک بود و شهید دهقان نفر چهارم بود، جای بسیار وحشتناکی بود پر از گل ولای و لجن که ما به او اعتراض کردیم و گفتیم: ما نمیتوانیم اینجا پناه بگیریم او گفت: من میروم زیر پل شما جای من برای شناسایی بروید آنها گفتند: ما که شهامت شما را نداریم سپس آیه ای را خواند و گفت: پس در چنین شرایط حساسی به دستور من گوش کنید چاره ای نبود و ما تا ساعت ده شب در آن محل ماندیم، زمانی که ایشان آمد ما بیرون آمدیم و به دو گروه تقسیم شدیم، من و شهید دهقان به طرف پشت خاکریز عراقی ها حرکت کردیم که یک سنگر عراقی آنجا بود او به من گفت: شما اینجا بنشین تا من بروم و برگردم و وقتی تیر بار عراقی متوجّه ما شده بود او رفت. حدود ده دقیقه بعد که من بسیار وحشت کرده بودم صدای تیر اندازی قطع شد و ایشان برگشت سریع گفتم حالا که تیر اندازی قطع شده برویم؟ خواهش می کنم زودتر از اینجا برویم، او لبخندی زد و گفت: نیامده به کجا برویم؟ تازه ابتدای راه هستیم جگر شیر نداری سفر عشق نرو، بعد مچ دستم را گرفت و پیشانی مرا بوسید ناگهان دستم گرمای شدیدی را احساس کرد و متوجّه شدم دست شهید دهقان خون آلود است تعجّب کردم مانده بودم که او چگونه مجروح شده است تا به خودم آمدم گفت: دست مرا با چفیّه ام ببند، بسیار خونریزی داشت اما لب به شِکوه نگشود و فقط زیر لب ذکر لا اله الا الله را می گفت. او با شهامت حرکت کرد و گفت: آرام پشت سر من بیا و از هیچ چیزی نترس،خداوند با ماست ! او به من ایست داد و گفت روی زمین بخواب، دیدم مانند برق جلو رفت و دست و پای تیربارچی عراقی را گرفت ! وقتی دقت کردم دیدم آن عراقی از ترس بیهوش به زمین افتاده گفت: رفتن ما به صلاح نیست از ابتدا گفتم اما... بنده هم اعتراض کردم و گفتم: تا اینجا آمده ایم آن وقت بدون نتیجه برگردیم و او با اینکه زخمی بود هیچ عکس العملی از خود نشان نداد و گفت: فقط می خواهم کمی نزدیکتر شوی، شما میدانی که نیروی کمین را از بین برده ایم الان متوجّه ما می شوند پسر جان من نگران تو هستم اگر نه آرزویم شهادت است. سپس دست مرا گرفت و وارد سنگر آن تیربارچی شدیم و کمین کردیم و دهان سرباز عراقی را بستیم و گوشه­ی سنگر پنهانش کردیم، چند لحظه ای آنجا نشستیم از ترس عرق سردی به روی تنم نشسته بود در آن هنگام شهید اصل دهقان به من گفت: شما اینجا بنشین من سریع برمی گردم سپس تسبیحی را از جیبش در آورد و به من داد و گفت: مبادا ترس و نگرانی به خودت راه بدهی. زمان به کندی می گذشت، حس می کردم ثانیه ها نمی گذرند هوا رو به تاریکی می رفت ومن نگران شهید دهقان بودم رفتم به اسیر عراقی سری بزنم ببینم مرده است یا زنده که ناگهان سایه ی تنومند یک نفر را دیدم، با مقاومت سرنیزه ام را به دست گرفتم و به آن عراقی حمله کردم و او مچ دست مرا گرفت و گفت: منم جمشید ! تعجّب کردم و گفتم: من خیلی نگران شما شدم این لباس ها را از کجا آورده ای؟ او هم خندید و گفت: نپرس! بعد گفت: کمک کن دهان این رزمنده عراقی را باز کنیم باید زود راه بیفتیم ما برای شناسایی آمده ایم و حق درگیر شدن را نداشتیم، اما چکارمی شد کرد.ساعت حدود دو شب بود که ما به خط عراق نفوذ کرده و منطقه را شناسایی کردیم. حدود ساعت پنج صبح بود که متوجّه شدم به روی زمین نشست و به من هم گفت: بنشین، مقداری آب از قمقمه اش به من داد وخوردم و تکه نانی را به دو تقسیم کرد و گفت: بخور می دانم که گرسنه و تشنه ای. تیمّم کن نمازت را بخوان. فکر نکن حواسم به شما نیست، یک مؤمن در هر شرایطی باید نمازش را بخواند، مرا نبین که خون آلود هستم، اگر خاک با زخمم تماس پیدا کند زخم هایم عفونت می کند. خلاصه به سخنان ایشان گوش کردم و نمازم را خواندم، بعد از نمازترسی تمام وجودم را گرفت. او گفت: من تمام منطقه را شناسایی کردم جلوتر باید رود خانه ای باشد همراهم بیا، کنار رود خانه که رسیدیم دیدم پوشش کم بود و دید فراوانی داشت او با همان دست خون آلود یک شاخه نی را برید و داخل آن را با نیزه ی اسلحه خالی کرد و به من داد و گفت: اگر یک وقت خدای ناکرده چشمت به عراقی ها افتاد برو داخل رود خانه و اگر نفست تنگ شد با این نی زیر آب نفس بکش ! او رفت و من کنار رودخانه نشستم تا ساعت نه شب خبری از او نشد و من از وحشت با تسبیح ایشان ذکر الله اکبر را دائم زیرلب زمزمه می کردم ! انتظار کشنده بود، خیلی نگران بودم چون علاقه زیادی به او داشتم و می ترسیدم او را از دست بدهم و همراهی من بیهوده باشد، حدوداً ساعت ده شب بود و من ذکر می گفتم که متوجّه شدم کسی به من نزدیک می شود به سرعت جایم را عوض کردم و دیدم شهید دهقان است، ما رمزی با هم داشتیم که بین خودمان بود و او مرا با آن رمز صدا کرد من هم جوابش را دادم از جایم جستم و او را به آغوش گرفتم انگار در آن لحظه با دیدار او دنیا را به من دادند. از کنار رود خانه آهسته بالا رفتیم او مقداری غذا به من داد و بعد به من گفت: عجله کن خیلی کار داریم من که از گرسنگی نمی دانستم چطور غذا بخورم از شادی گریه می کردم گفتم: الحق که فرمانده اید من از اینجا تا آخرت در رکاب شما هستم ! با اینکه ترس و وحشت تاب و توان از جسم و جانم ربوده بود. شهید اصل دهقان با زحمت مرا به جایی رساند همان جا چند درخت و یک چشمه آب بود. توپ خانه عراقی ها به ما بسیار نزدیک بود او کاغذی از جیبش بیرون آورد و گفت: من تعداد اینها را می شمارم شما هم سریع یادداشت بردار. بسیار وحشت کرده بودم که ما را دستگیر کنند و عملیات صورت نگیرد که یکدفعه دو سرباز عراقی که در حال گشت بودند متوجّه ما شدند به زبان عربی به ما ایست دادند ! ایشان هم با صبر و خونسردی با آنها به زبان عربی صحبت کرد و چون لباس عراقی به تن داشتیم آنها گمان کردند ما مثل آنها سربازیم و با هر قدمی که به سمت ما نزدیک می شدند دنیا به چشمم تیره و تار می شد از ترس به سینه­ی خاکریز چسبیدم اما هزار الله اکبر شهید اصل دهقان با آنها در کمال خونسردی به مذاکره کوتاهی پرداخت.چند دقیقه بعد عراقی ها رفتند و به من گفت: هیچگاه در مقابل امتحانات الهی قالب تهی نکن و به خداوند اثبات کن خالصانه گام به سویش بر می داری، پیشانیم را با مهربانی بوسید و بعد سریع به شناسایی ادامه دادیم. او گفت: به خاطر اینکه از من ناراحت نشوی شما را به اینجا آوردم از آنجا خیلی زود دور شدیم و به منطقه خودمان بازگشتیم و به او گفتم: برای مداوای دستتان مرخصی بگیرید، ایشان هم گفتند: نه نمی توانم احساس مسئولیّت به من چنین اجازه ای نمی دهد !به راستی که مردی با شهامت و بی باک بود.

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده