به مناسبت سالروز شهادت
نوشين بعداز نماز صبح به همراه برادر شهيدم محسن هر دو با زبان روزه براي شركت در جهاد كشاورزي ، كمك و جمع آوري محصولات آنهایی كه به جبهه رفته بودند به روستا مي رفتند

نوید شاهد از کرج: شهید نوشین امیدی در اول آذرماه سال 1341 در نهاوند چشم به جهان گشود و در هفتم تیرماه سال 1360 به فیض شهادت نائل آمد. درست در روز شهادت دکتر بهشتی، نوشین در همان روز در نهاوند شهید شد.

خواهر شهید نوشین امیدی از خصوصیات شهید چنین برایمان نقل کردند:
ايشان اكثر روزها روزه بودند وحتي غذائي را كه در سفره بود نمي خورد و با تكه اي نان افطار مي كرد سحر كه مي شد چند عدد خرما و نان مي خورد وقتي مادرم از او سئوال مي كرد چرا نوشين تو غذا خوردنت با ديگران فرق مي كند مي گفت:مادر جاهائي كه من براي سركشي مي روم و خانواده هائي را كه از نزديك مي بينم و كمكهاي كميته امداد و بهزيستي را براي آنها مي برم چيزي جز نان خالي براي خوردن ندارند و روي زمين مي خوابند من هم كه براي مردم فعاليت مي كنم بايد مثل آنها باشم تا درد آنها را احساس كنم، و حتي شبها داخل رختخواب نمي خوابيد و روي فرش دراز مي كشيد و درزمستان چادري روي خودمي انداخت ساده مي خورد و ساده مي پوشيد و ساده زندگي نمود يكبار كه مادرم براي نوشين دو عدد النگوي طلا گرفته بود كه دستش كند، گفت مادر جان شما براي خوشحالي من اين را گرفته اي اجازه بدهيد من اين را به مستمندان ببخشم و پول اين النگوها را به من بدهيد تا برايشان خرج شود اين كار بيشتر مرا شاد و خوشحال مي كند كه مثل آنها باشم .

همیشه بدنبال این بود که فقرا را بیابد و به آنها کمک کند. در مدرسه و دبیرستان برای کمک به فقرا و نیازمندان همکاری می کرد و همواره برای تهیه ی نیازمندی های آنها پول جمع آوری می کرد. بطوریکه وقتی برای کمک به محله ای میر فتند همه آنها، او را می شناختند.

نوشين بعداز نماز صبح به همراه برادر شهيدم محسن هر دو با زبان روزه براي شركت در جهاد كشاورزي ، كمك و جمع آوري محصولات آنها یی كه به جبهه رفته بودند به روستا مي رفتند و قبل ازاذان ظهر برمي گشتند درحالي كه دستهاي آنها تاول مي زد، با چيدن سنبله هاي گندم وضو مي گرفتند و به مسجد مي رفتند و بعداز نماز براي شركت در كلاس تفسير قرآن ونهج البلاغه و اخلاق اسلامي و بعد از آن رساندن كمك به فقرا اغلب اوقات وقت خود را بدين گونه صرف مي كردند و بيشتر وقتها تا دو ساعت بعد از وقت افطار، افطار مي كردند.

مسئول بسیج یکی از دوستان برادرش جوان بسیار خوبی بود. بچه های بسیج را برای تمرین تیراندازی به کوهی در سراب گیان بردند. در آنجا عملیات نظامی انجام می دادند. (اینطور گفتند) همان مسئول تیری را رها می کند که پس از برخورد به سنگ بزرگی کمانه می کند و برمی گردد و به شقیقه ی نوشین برخورد می کند. نوشین در جا شهید می شود. ما نمی دانستیم. حدود ساعت 1 بعدازظهر به ما خبر دادند که نوشین شهید شده است. قیامتی برپا شد! پس از شهادت ایشان خیلی شلوغ شد. قسمت ایشان بود که شهید بشود و واقعا خواست خودش بود.

به بچه های دبیرستان گفته بود: « کاش یکی از ما شهید شویم که اسم مان بر سر در دبیرستان قرار گیرد.» تا همه بگویند دبیرستان نوشین بطور مثال، یا امید!

درست همانروزی که حزب جمهوری مورد تهدید انفجار بود، در روز شهادت دکتر بهشتی، نوشین در همان روز در نهاوند شهید شد.

نوشین خیلی فعالیت بیرون از خانه داشت. همیشه برای سخنرانی دکتر بهشتی به تهران می رفت. و با شرکت در سخنرانی های دکتر بهشتی، با بسیاری از مسائل این چنین آشنا شد.

جبهه رفتتن نوشین:

وشین به همراه برادرم محسن به جبهه رفته بود . جبهه سرپل ذهاب، ابتدا کمی می ترسیدم و می پرسیدم مگر دختر ها ههم به جبهه می روند؟ گفتند فرقی نمی کند. ایشان فعالیت دارد.

شهید نوشین امیدی از جبهه رفتنش چنین گفته بود :

روز 29 اسفند 59 با یکی از خواهران و یکی از برادران سپاه عازم همدان شدیم و بعد از رسیدن به همدان و ملحق شدن یکی دیگر از خواهران به حرکت خود ادامه دادیم ،در راه کرمانشاه، سر پل ذهاب توضیحاتی در مورد جاهایی که خمپاره خورده بودند و یا توسط هواپیماهای دشمن بمباران شده بودند و همچنین مواضع ارتش جمهوری اسلامی و سنگرهای برادران ارتشی و بسیج عشایر داده شد. در کرند از درگیری بین برادران پاسدار و گروهکهای مسلح آمریکایی باخبر شدیم و نیز از کارهایی عراقیها در طول مدت تسلط شان بر شهر انجام داده بودند (مثلا نهادن نام میدانها از رهبران مارکسیستها مانند لنین).

بالاخره به سرپل رسیدیم شهری که در آتش بر افروخته توسط صدام و صدامیان کافر سوخته و خالی از سکنه بود و اکثر خانه های این شهر بیشتر به خرابه شبیه بود تا به یک شهر. صدایی به گوش نمی رسید مگر صدای خمپاره و توپ ،  بجز برادران پاسدار کسی در شهر زندگی نمی کرد، میتوان جنایت رژیم عراق را در چهره شهر مشاهده کرد که حتی به بیمارستان شهر و اماکن مسکونی و مدارس هم رحم نکرده اند، هر خانه سنگری بر علیه دشمن بود و نشان دهنده مبارزه مردم خانه های گلی نشان دهنده فقر مردم بود و همین لحظه به یاد یک جمله از سخنان امام افتادم که فرمود: همین زاغه نشینان بودند که انقلاب کردند و آمریکا از زاغه نشینان سیلی خورده است. و خراب شدن این خانه  نشانه ظلم صدام بر این مردم بود.

خانه های شهر اکثرا خراب و جای خمپاره و توپ در آنها به وضوح دیده میشد، در و پنجره های خانه ها شکسته و وسایل زندگی آنها یا به کلی نابود شده و از بین رفته و یا به کمک برادران سپاهی جمع آوری و به صاحبان آنها تحویل داده شده بود و حتی این مزدوران به مدرسه های شهر نیز رحم نکرده اند که محل پرورش جوانان این مرز و بوم اسلامی است. باز هم مدرسه ها مانند دیگر نقاط شهر در و پنجره شکسته و میز و نیمکت هاهم همینطور، دیوارهایش خراب و بالاخره معلوم نیست بر سر شاگردان این مدرسه ها چه آمده و از اینجاست که امام میگوید صدام کافر است و باید رژیمش سرنگون شود، مدرسه های این شهر بیشتر به خرابه شبیه بود تا به جای تعلیم و تربیت جوانان ما، به گورستان شهدای این شهر هم رفتیم و جنایات صدام را بیشتر و بیشتر تماشا کردیم و وقتی وارد گورستان شدیم چیزی که به یادمان آمد این بود که امام فرمود: گورستان های ما را آباد کردند و کشور ما را ویران کردند.

در شهر پای صحبت یکی از برادران که شش ماه در آنجا بود نشستیم، وی با قلبی پر از درد و ایمان کامل به خدا از جنگ تعریف میکرد، از جانبازی برادران و دفاع آنها از اسلام حتی تا پای جانشان میگفت، او میگفت: برای چه بریم عقب، ما باید راهشان را (راه شهیدان) ادامه دهیم، وی می گوید: عراقیها ترسو هستند مگر از سر جنازه ما رد شوند که بتوانند شهر را بگیرند، آنها میگویند: بهترین جوانهای ما بخاطر اسلام کشته شدند تا ما آزاد باشیم، این خلقیها کجا هستند چرا نمی آیند جبهه، چرا نمی آیند از خلق دفاع کنند، تمام اینها بودند که این جنگ را بوجود آوردند و حالا منتظرند که عراق بیاید و ایران را بگیرد، او از معجزه ها تعریف میکرد و اینکه خدا با ماست و نصر خدا نزدیک است. از اینکه ده نفر، صد نفر را از بین میبرند و از اینکه گلوله های توپ و خمپاره های دشمن عمل نکرده اند، و واقعا در همین لحظه آیه "ان تنصرالله ینصروکم و یثبت اقدامکم" برایم عینیت پیدا کرد. از شجاعت برادرها در عقب راندن دشمن از میدانهای شهر سر پل ذهاب می گفت: ما نخواهیم گذاشت دشمن دوباره برگردد، در همین جا آنها را نابود میکنیم، ما را کسی بزور نیاورده ما برای دفاع از دینمان امده ایم و برای حرف اماممان که گفته ایم: ما همه سرباز توئیم خمینی تا آخرین لحظه زندگی هم همین حرف را خواهیم گفت.

بخدا این عراقیها را بزور آورده اند، حتی ما بچه های سیزده ساله در بین عراقیها دیده این، او از جنایتهای صدام و صدامیان کافر ر قصر شیرین میگوید، او از ایمان برادران زخیم میگوید، در عین حال که از آنها خون میریزد میگویند، آرزو داریم امام را ببینیم و بعد برویم جبهه شهید شویم او میگفت: پیرمرد 90 ساله می آید اینجا، ما تا وقتی اینطور ملتی داریم که حتی پیرمرد 90 ساله اش می آید جبهه شکست نمی خوریم به بیمارستان شهر رفتیم که حتی این کافرها به بیمارستان هم رحم نکرده اند و آنجا را با خمپاره مورد هدف قرار داده اند که اعضای بیمارستان مجبور به ترک آن محل شده و یک بیمارستان صحرایی در گوشه ای دیگر برای برادران زخمی درست کرده بودند که مشتمل بر 8 تخت و 2 پزشک و تعدادی پزشکیار خواهر و برادر بود.

...خدا و عشق به خدا، ایثار، شجاعت، تقوی، اطاعت از ولایت فقیه، ایمان و توکل به خدا و دیگر ارزشهای اسلامی در بین برادران و خواهران به نحوی مشاهده می شود هر کدام برای یک انسان می تواند درسی باشد. و میتوان گفت سخن امام که می گوید: جنگ چیز خوبی است و جوهره انسانها را مشخص می کند در آنجا عینیت پیدا کرده زیرا که انسانهای خداگونه و الهی از انسانهای شیطان صفت شناخته شده اند و زیرا که مرز بین حق و باطل مشخص می شود.

والسلام

راوی : خواهر شهید


برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده